🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_5
پسره همینجور به من خیره شده بود اینبار قصد نداشتم ان نمایش احمقانه را ادامه بدهم واقعا حالم گرفته شده بود.
_خوب با این برس کل تعطیلات عیدم هدر می ره که.
پسره دست به سینه وایساد و فکری کرد و بعدم گفت:_صبرکن.
رفت ته مغازه و با یه چیزی شبیه غلنک برگشت.
_با اینم می تونی ولی یه
کم قیمتش از اون برسه گرون تره. دسته هم داره می خوره بش بلند میشه تا سقف و راحت می تونی رنگ کنی.
یه لحظه اینقدر خوشحال شدم که عین بچه ها پریدم بالا و گفتم:
_وای این که خیلی عالیه
بعدم غلتک و از دستش گرفتم.
_دیگه چیز دیگه لازم ندارم؟
اگه دیوارات سوراخ سمبه زیاد داشته باشه باید بتونه کاری کنی.
_اوف اون دیگه چیه؟ ببین من دیرم شده یه روز دیگه میام همه اینا رو می برم.
بعد یکی از کارتهای تبلیغاتی را از روی میز برداشتم
و گفتم:
_هر سوالی داشتم می تونم زنگ بزنم بپرسم؟
پسره مردد به صاب کارش که هنوز مشغول حرف زدن با تلفن
بود گفت:
_نمی دونم.
منم مثل خلا برداشتم گفتم:
_خودت کی هستی همون موقع زنگ بزنم؟
پسره نیشش باز شد و نمی دونم چه فکری کرد چون گفت:
_می خوای موبایلمو بدم راحت زنگ بزنی هر وقت سوال داشتی.
اون موقع بود که فهمیدم چه گندی زدم. گفتم
_نه نه همون می زنم مغازه
و بعد هم به سرعت از توی مغاز فرار کردم. تازه بعد از بیرون آمدن از اونجا بود که فهمیدم چه کار احمقانه ای کردم ولی با خودم گفتم تقصیر بابا و ماکانه اگه به من کمک کنن
@Abbasse_kardani
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻