🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_527
ماکان سری تکان داد و راه افتاد. ارشیا فشاری به کمر ترنج اورد و گفت:
-بریم تو اینجا سرده.
ترنج بدون هیچ حرفی در کنار ارشیا راه افتاد.
ارشیا گلویش را صاف کرد و گفت:
-وقتی با ماکان زیر چتر از در خونه اومدی بیرون بهش حسودیم شد.
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاه کرد معلوم بود تعجب کرده ارشیا خودش توضیح داد:
-از در خونتون دنبال ماشینتون اومدم. با ماکان هماهنگ کردم.
در را باز کرد و چترش را بست.
ترنج نگاهی به اطراف انداخت و رفت سمت یکی از میز ها.
ارشیا هم پشت سرش آمد و مقابلش پشت یک میز نشست.
ترنج به گلدان روی میز خیره شده بود. نمی توانست دلخوری اش را از ارشیا پنهان کند.
ارشیا نگاه کلافه ای به ترنج انداخت و گفت:
-ترنج من معذرت می خوام. خیلی تند رفتم.
ولی باور کن. نمی دونی چقدر نگرانت شدم. من دلم می خواد هر جا می ری بدونم کجایی.
دستم خودم نیست.
اولین بار بود ازت بی خبر بودم. تو اونجوری گفتی می ری بیرون من ناراحت شدم.
فکر کردم نمی خوای بگی کجا می ری. بعدم گوشیت و جواب ندادی....
ترنج ساکت بود و به توجیهات ارشیا گوش می کرد.
ارشیا کلافه به ترنج که همچنان به میز خیره شده بود نگاه کرد.
ارشیا می فهمید که ترنج ناراحت است. و البته می دانست که توجیهاتش هم احمقانه است.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻