🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_530
دست های ترنج را با تمام احساس در دست می فشرد.
چه به روز این زیبای کوچک آروده بود.
واقعا ترنج برای او زیادی بود او خیلی بیشتر از سنش می فهمید.
-ترنج خواهش می کنم بسه. گریه نکن. هر کار بگی می کنم. فقط خواهش می کنم گریه نکن از خودم بدم میاد. ترنج
خواهش می کنم.
ترنج با انگشت اشک هایش را گرفت.
-ارشیا این اتفاق قراره در آینده چند بار تکرار بشه؟
-قول می دم بهت قول میدم این اولین و آخرین بار باشه.
بعد سریع بحث را عوض کرد.
- مگه نیامدی شام بخوری. الان ماکان میاد ما هنوز هیچی سفارش ندادیم.
از جا پرید تا برود و سفارش بدهد. یکی دو قدم نرفته بود برگشت.
-یادم رفت ازت بپرسم تو چی می خوری؟
ترنج سرش را بالا آورد و به چهره دست پاچه ارشیا نگاه کرد.
چقدر دلش برای این چشم ها تنگ شده بود. دست
خودش نبود.
مهربانی توی نگاهش بود نمی توانست جور دیگری به ارشیا نگاه کند. ارشیا با دیدن نگاه ترنج دلش
زیر و رو می شد.
ترنج دریایی محبت بود. هر لحظه احساس می کرد او لیاقت این جواهر را ندارد. صدای ترنج جادوی نگاهش را شکست:
-برای من سبزیجات بگیر.
ارشیا سری تکان داد و به سمت پیشخوان رفت.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻