eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
648 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 -بایدم یادت نیاد. بعد کاغذ تا شده ای را از کیفش بیرون آورد و روی میز ترنج کوبید. -این گندیه که جناب عالی زدین. ترنج کاغذ را برداشت و بازش کرد. داشت یک چیزهایی یادش می امد. تابلویی را برای یک فروشگاه مبلمان چوبی طراحی کرده بود. به نظر خودش که ایرادی نمی دید. سرش را بالا آورد و به دختر نگاه کرد که با اخم و پوزخند داشت ترنچ را نگاه می کرد: _این اون چیزیه که من گفتم؟ ترنج تازه فهمیده بود چی شده. اخم هایش را در هم کشید و گفت: _خانم اون روز هم بهتون گفتم طراحی با منه. بعد از اون تابلو یک فروشگاه نشون دهنده کلاس و نوع اون فروشگاهه. ولی شما انگار تابلو رو با کمد لباستون اشتباه گرفتین. دختر که از این حرف ترنج عصبی تر شده بود جلو تر آمد و روی میز ترنج خم شد و گفت: _با من درست صحبت کن جوجه. ترنج که از توهین آشکار دختر حسابی ناراحت شده بود گفت: _شما از در اومدین تو شروع کردین به توهین توقع دارین من تشویقتون کنم. دختر جوان که در حال انفجار بود کاغذ را از روی میز چنگ زد و در حالی که به سمت در می رفت گفت: _این خراب شده صاحب نداره؟ ترنج با حرص روی صندلی اش نشست. دختر رفت سمت اتاق ماکان و رو به منشی ماکان گفت: _می خوام همین الان رئیس تون و ببینم. خانم دیبا که از چهره خشمگین او جا خورده بود گفت: _لطفا چند لحظه تشریف داشته باشین بهشون خبر بدم. الان کسی تو اتاقشونه. دختر محکم روی میز کوبید و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻