🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_553
شهرزاد با یک حرکت سریع از جا بلند شد و به طرف در اتاق رفت.
و در همان حال لبخند اغوا کننده ای به ماکان زد
که او هم جوابش را با لبخند گرمی داد.
ماکان بیرون از اتاق ایستاد و با دست به او تعارف کرد که وارد شود.
بعد در را بست و به مبل اشاره کرد:
_بفرما. راحت باشید.
و در حالی که به سمت میز می رفت تمام اندام او را با چشم کاوید و لبخند زد.
به قول خودش اندام میزانی داشت.
رفتار ماکان بیش از حد محترمانه بود که دهان شهرزاد را آب بیاندازد.
ماکان کارش را خوب بلد بود.
این روش همیشه جواب می داد و باعث میشد طرف اگر اهلش باشد خیلی زود نخ را بگیرد و ول هم نکند.
ماکان خیلی رئیس مابانه برای به رخ کشیدن موقعیت خودش پشت میزش و روی صنذلی پشت بلند چرخانش
نشست.
نگاه نافذش را به چشمان شهرزاد دوخت و گفت:
_خوب من در خدمتم خانم شهرزاد.
شهرزاد از لحنی که ماکان او را مورد خطاب قرار می داد لذت می برد.
به پشتی مبل راحتی تکیه داد و پای راستش را
روی پای چپش گرداند و گفت:
_ببینید آقای...
ماکان درست مثل خود شهرزاد و با لحن نمایشی گفت:
_اقبال...ماکان اقبال.
شهرازد به نام او لبخندی زد و گفت:
_جناب اقبال من واقعا تعجب می کنم از چنین مدیری همچون کارمندایی.
ماکان فکر کرد:
منم تعجب می کنم نه از اون جیغ و دادت نه از این کلاس گذاشتنت.
ولی جای این حرفا چهره مشتاقی به خود گرفت، آرنج یکی از دست هایش را روی میز گذاشت و در حالی که
صندلی اش را به آرامی می چرخاند کمی به سمت میز متمایل شد و گفت:
_لطف دارین. ولی مگه طراحای ما چکار کردن که گرفتار خشم شما شدن؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻