🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_570
-بش پیام دادم گفتم تو هم هستی.
ارشیا جلوی ترنج و مهتاب توقف کرد.
ترنج به مهتاب کمک کرد تا ساکش را بگذارد توی ماشین و خودش هم جلو سوار شد. مهتاب محجوبانه سلام کرد:
_سلام استاد.
_سلام مهتاب خانم.
_ببخشید مزاحم شدم. هر چی گفتم ترنج قبول نکرد.
ارشیا خیلی سنگین جواب داد:
_خواهش می کنم. این حرفای چیه.
و بعد رو به ترنج کرد و به آرامی گفت:
_خوبی خانم؟
ترنج هم لبخند زد و گفت:
_ممنون.
مهتاب را تا ترمینال رساندند و بعد هم راهی خانه شدند.
**
مهتاب زنگ خانه شان را دوباره فشرد.
بعد از این همه دقت کردن باز هم دسته کلیدش را توی کوله اش جا گذاشته بود.
این بار دستش را بیشتر روی زنگ فشار داد. انگار کسی نبود.
با حرص لگدی به در خانه شان زد و همانجا کنار دیوار روی ساکش نشست.
_اینا نمی دونستن من میام خونه. خوبه خبر داده بودم.
یک لحظه از جا پرید:
نکنه برای مامان اتفاقی افتاده باشه؟
موبایلش را در آورد و شماره پدرش را گرفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻