🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_571
بعد از شش هفت بوق بالاخره صدای خسته پدرش توی گوشی پیچید.
-بله؟
-سلام بابا. شما کجاین؟
پدرش مکثی کرد که همین مکث برای مهتاب یعنی یک قرن و بعد صدای نفس پر صدای پدرش را شنید که بیشتر
به آه شبیه بود و بعد گفت:
-بیمارستان.
دست آزاد مهتاب ناخودآگاه روی سرش رفت.
صدایش می لرزید. نمی دانشن از سرماست یا از خبری که قرار است بشنود:
-مامان طوریش شده؟
-شده بود الان خوبه.
-من الان میام اونجا.
ساکش را برداشت و رفت سمت خیابان موبایلش هنوز کنار گوشش بود.
-مگه اومدی بابا؟
-آره الان پشت درم. کلیدمم جا گذاشتم.
-می خوای برو خونه خواهرت.
-نه دارم میام.کی پیش مامانه؟
-تو سی سی یو که نمی ذارن کسی باشه ماهرخ تا حالا اینجا بود فرستادمش خونه بچه ای بهونه می گرفت.
-باشه من اومدم پس.
یک خداحافظی سریع کرد و گامهایش را تند تر کرد. سوز پائیزی می خورد توی صورتش.
سوز سرد کویری.
شهرشان یک بیمارستان بیشتر نداشت.
نمی دانست چه اتفاقی افتاده که دوباره حال ماردش بد شده.
توی دلش خدا خدا می کرد که مربوط به سهیل و آن مردک نباشد که خودش هر دو را خفه خواهد کرد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻