🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_572
کنار خیابان که رسید.
جلوی تاکسی دست بلند کرد مجبور بود چند تا تاکسی عوض کند تا به بیمارستان برسد.
اتوبوس هم که این وقت شب نبود. خدا خدا می کرد پولش ته نکشد و بتواند با این چیزی که ته جیبش مانده
خودش را به بیمارستان برساند.
وقتی جلوی بیمارستان پیاده شد دیگر یک ریال هم توی جیبش نداشت. خجالت می کشید از اینکه دوباره از پدرش
پول بخواهد.
فعلا فکر پول را از ذهنش بیرون کرد و رفت سمت نگهبانی.
می دانست به این راحتی اجازه ورود به او
نمی دهد.
به شیشه زد.
مرد نگهبان داشت تلویزیون نگاه کرد. با دیدن مهتاب از جا بلند شد وپنجره را باز کرد:
-ببخشید من اومدم برم پیش مامانم اینجا بستریه قراره جامو با نفر قبلی عوض کنم.
نگهبان نگاهی به ساک دست او کرد و گفت:
باشه فقط به اون یکی بگو سریع بیاد پائین.
مهتاب که از این که توانسته بود ابنقدر سریع اجازه بگیرد خوشحال شده بود دوتا چشم پشت سر هم گفت و سریع
رفت سمت در ورودی.
این راه دیگر حفظ شده بود. راه سی سی یو را چشم بسته هم بلد بود.
پدرش روی صندلی های توی راهرو نشسته بود. با دیدن مهتاب از جا بلند شد.
مهتاب لبخندی به چهره خسته پدرش زد و او را در آغوش گرفت:
-سلام بابا.
-سلام. خوبی بابا؟
-من خوبم.
مامان چطوره؟
پدرش نشست روی صندلی و گفت:
-بد. بدتر از همیشه.
مهتاب روی صندلی وا رفت.
-یعنی چی بابا؟
-دکترش گفت باید زودتر عملش کنیم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻