🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_60
بعد رو به مامانم گفت: _مگه نه عزیزم؟
مامان یه لبخندی زد و گفت: _درسته عزیزم.
پوفی کردم و گفتم:
_بابا من تا کی باید اینجا بشینم و درام عاشقانه نگاه کنم. خسته شدم.
مامان اومد طرفم و یه نگاه به صورتم انداخت و گفت:
_چرا خط نکشیدی چشمات حوشکل میشن.
_مامان ول کن. عروسی که نیست
بعد کالافه بلند شدم و گفتم:_بریم دیگه دیر شد.
ماکان در حالی که سر آستین کتشو درست می کرد از پله پائین آمد. نتونستم جلوی زبونمو بگیرم.
_خسته نباشی شاداماد.
مامان به یه حالتی به ماکان نگاه کرد که انگار واقعا داره داماد میشه. گفتم:
_ماکان نترس دامادم میشی ولی دامادام اینقدر به
خودشون نمیرسن.
ماکان از پله پائین اومد و گفت:
_عین تو باشم خوبه که مهمونی رسمی برات با مجلس عزا و اتاق خوابت فرقی نداره؟
مامان بازوی ماکان و گرفت و گفت:
_ترنج جان کجای خوش لباسی و زیبایی بده.
درحالی که مانتو و شالم و می پوشیدم گفتم:
_اوف غلط کردم بابا. بی خیال بریم به خدا خسته شدم. یه ساعته اینجا نشستم.
بابا دست مامان و گرفت و گفت:
_راست میگه بچه. بریم.بچه!
_بابا میشه اینقدر این کلمه رونگین فکر میکنم شیش سالمه.
بابا خندید و با دست دیگرش بازوی منو هم گرفت و به طرف در کشید و گفت:
_حالا شیش که نه خیلی زیاد هفت بت می خوره
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻