🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_603
خنده مهتاب ناگهان قطع شد که این باعث شده خنده ترنج بیشتر شود.
مهتاب بلند شد و با حرص به پای ترنج کوبید و گفت:
-مرض بگیری.
و با گامهایی لرزان به طرف در اتاق ماکان رفت. پشت در نفس عمیقی کشید و به خودش گفت:
"مهتاب محکم مثل همیشه. برو ببینم چه جوری حال این بچه پرو رو می گیری."
و دوباره نفس عمیقی کشید و چشم هایش را بست و به در ضربه زد. صدای ماکان را شنید که گفت:
-بفرمائید.
مهتاب مصمم در اتاق را باز کرد و وارد شد.
ماکان پشت میزش نشسته بود و همان ژست رئیس مابانه را گرفته بود.
ارشیا هم روی یکی از مبل ها نشسته بود و با ورد مهتاب به سمت او برگشت.
مهتاب به آرامی سلام کرد:
-سلام.
ماکان به وضوح اضطراب را در نگاه مهتاب میدید.
مهتاب مقنعه و مانتوی مشکی ساده ای پوشیده بود که در قسمت
کمر کمی تنگ بود و بلندی اش تا روی زانو می رسید.
شلوار لی آبی و یک جفت کتانی سفید پایش بود. موهایش را کامل پوشانده بود و از نگاه کردن مستقیم به آنها خود داری می کرد.
قیافه اش شبیه دخترهای دبیرستانی بود که
البته سنش هم همین را می گفت.
ماکان به سادگی او لبخند زد و گفت:
-خوش امدین. بفرمائید.
نگاه مهتاب به ارشیا افتاد و به او هم سلام کرد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻