🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_61
با اعتراض گفتم:_بابا!
که همه خندیدن و بعد از خونه زدیم بیرون.خونه اقای مهرابی تقریبا شیش برابر خونه ما بود.
مامان طبق معمول که دنبال بهونه می گشت که دست خالی نره خونه آقای مهرابی با یه دست گل گنده به مناسب تمام شده اولین ترم دانشگاه آتنا از ماشین پیاده شد.
زیر لب غر زدم:
_حالا انگار شق و قمر کرده مدیرتم شد رشته اونم شبانه.
ماکان شنید و گفت:
_شب دراز است و قلندر بیدار. نوبت شمام می رسه خانم پرفسور.
شونه هامو بالا انداختم و گفتم:
_من هر رشته ای بخوام هر جا اراده کنم قبول میشم.
باز شدن در باعث شد صحبت ما نیمه تموم بمونه.
پشت سر مامان اینا وارد شدم.
خونه آقای مهرابی حیاط واقعا قشنگی داشت.باغچه های پر از گلهای رنگارنگ یه باغبون باحالی داشتن که من ازش خوشم می امد کافی بود درباره یه گل ازش سوال کنی دیگه کل اطلاعاتشو می
خواست در اختیارت بذاره.
یه جوری از گلا و درختها حرف میزد که انگار بچه هاشن.
با اینکه اصلا نمی تونستم با آدمای مسن ارتباط برقرار کنم ولی از حرف زدن با این باغبون کلی خوشم می امد.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻