🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_612
ارشیا با تعجب به ترنج نگاه کرد:
-راهت نمیدن؟
-نخیر.
-مگه کجا می خوای بری؟
-اون جلسات هفتگی که یادت هست گفتم می رفتم؟
ارشیا فقط سر تکان داد.
-الهه خانم از وقتی فهمیده نامزد کردیم پاشو کرده تو یک کفش که باید با آقاتون بیای.
ارشیا از کلمه آقاتون ته دلش قیلی ویلی رفت. ناخودآگاه لبخد زد و گفت:
-حالا کی هست؟
-پس میای؟
-خوب آره دلم می خواد ببینم چی ترنج خانم مارو متحول کرده.
ترنج به یاد تمام دوستانش لبخند زد.
-فردا شب میای می بینی.
ارشیا باز هم سر تکان داد و گفت:
-آخر هفته عروسی اتناست چیزی لازم نداری؟
ترنج نگاهش را از خیابان گرفت و گفت:
-چرا فکر کنم یک دست لباس می خوام.
ارشیا صورتش را حالت بامزه ای کرد و گفت:
-نمی خوای که بلوز و شلوار بپوشی؟
ترنج به چهره ارشیا که مثل پسر بچه های خطا کار شده بود خندید و گفت:
-فکر نکنم.
بعد برای اینکه کمی هم خودش را لوس کند گفت:
-نطر تو چیه؟
ارشیا واقعا ذوق کرد:
-نظرت چیه با هم بریم خرید؟
ترنج باز هم خنید و گفت:
-موافقم.
ارشیا نگاهی به ساعتش انداخت و گفت:
-الان که دیگه دیره. باشه فردا بعد از دانشگاه.
-باشه.
ارشیا دست ترنج را گرفت و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻