🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_615
-خبرای خوب یه کاری داشتم باهات.
-چه کاری؟
-باید پاشی بیای اینجا عملیه
ابروی ماکان بالا رفت:
-رامین بساط گند کاری اون دفعه که به راه نیست؟
-اکه هه که ماکان چقدر تو ضد حالی پسر.
ماکان دکمه های پیراهنش را باز کرد و گفت:
-به جون خودم بابابزرگ منم دیگه از اون چیزا استفاده نمی کنه.
-خدا رحمت کنه امواتت و ولی بابا بزرگ من جون به عزرائیل نمی ده برای اینکه می ترسه اون دنیا از این چیزا نباشه.
ماکان بلند خندید و یک آستین پیراهنش را بیرون آورد و موبایلش را دست به دست کرد. و گفت:
-حالا چکار داری؟
-یک کاری که فقط خودت تخصصش و داری. بیا یکی از بچه ها کارش بد گیره.
ماکان کمدش را باز کرد و گفت:
-کجا بیام؟
-بیا آپارتمان محسن. بیا بد نمی گذره.
ماکان یکی از پیراهنش هایش را بیرون کشید و روی تختش انداخت و گفت:
-اگه بی خودی منو این همه راه کشیده باشی اونجا خرخره تو می جوم.
-نه کار واجبه زود اومدی ها
-باشه الان راه می افتم.
-راستی عشقت کجاست؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻