🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_621
بعد هم به طرف در رفت. رامین کنار منقلش ولو شده بود ماکان به او نگاه کرد و گفت:
-دور من و خط بکشین. من دیگه کسی به اسم محسن و رامین نمی شناسم.
در را که باز کرد صدای کش دار رامین را شنید:
-بابا ماکان قهر نکن بی خیال.
ماکان در را به هم کوبید و در حالی که از پله پائین می دوید کتش را پوشید.
عجله داشت تا هر چه زودتر از ان خانه خارج شود.
خودش هم باورش نمی شد که رامین اینقدر غرق شده باشد و محسن...او چه فکری با خودش کرده که
همچین پیشنهادی به او داده.
نفس عمیقی کشید و سوار شد.
اعصابش به شدت به هم ریخته بود. ماشین از جا کنده شد و به سرعت از انجا دور
شد.
سرخورده و غمگین بعد از ساعتها چرخ خوردن توی خیابان به خانه برگشت.
با رامین و محسن روزهای خوبی داشت به خصوص بعد از رفتن ارشیا این دوتا تنها دوستان صمیمی اش بودند.
خصوصا از محسن توقع نداشت.
پسر بدی نبود. ولی دلیل این کارش را نمی فهمید.
با محسن بخاطر یک طرح تبلیغاتی آشنا شده بود.
طرح را برای شرکت پدرش می خواست.
پیش فروش واحد های ساخته شده. چند باری به شرکتش آمده و رفته بود و بعد هم یکی دو نفر دیگر را به او معرفی کرده بود.
همین کارها باعث شد کم کم به هم نزدیک تر شوند و رابطه دوستی بینشان شکل بگیرد.
رامین هم از دوستان صمیمی محسن بود که همه جا با هم بودندو ناخوداگاه با او هم صمیمی شد.
رابطه دوستی که حالا اینجور ناگهانی قطع شده بود.
ماکان نفسش را پر صدا بیرون داد و کلید را توی در انداخت.
چراغ ها خاموش بود.
آرام در را باز کرد وسمت آشپزخانه رفت.
کمی احساس گرسنگی می کرد ولی خوصله شام
خوردن نداشت دلش می خواست زودتر بخوابد.
یک دانه سیب از یخچال برداشت و رفت بالا.
در اتاق ترنج باز بود.
توی تاریک و روشن اتاق ترنج را دید که روی تختش جمع شده و به خواب فرو رفته.
لبخندی روی لب ماکان آمد. ترنج رابه دست آدم قابل اعتمادی داده بود.
گازی از سیبش زد و رفت سمت اتاقش.
کتش را انداخت روی کاناپه و روی تخت دراز کشید. داشت به حرفی که به دوستانش زده بود فکر می کرد. بعد یاد
ارشیا افتاد و رفتارش بعد از اینکه فهمیده بود ماکان هم اهل بعضی چیزها هست.
ارشیا چکار کرده بود؟
گفته بود دور او را خط بکشد؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻