🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_623
ترنج جلوی یکی از مغازه ها ایستاد و گفت:
-خوب؟
ارشیا کنارش ایستاد و در حالی که ویترین را نگاه می کرد گفت:
-اون پسره...یعنی امیر هم توی مهمونی تون هست؟
ترنج برگشت و با تعجب به ارشیا نگاه کرد:
-نه. برای چی همچین فکری کردی؟
و بعد به راه افتاد تا سراغ ویترین کناری برود. ارشیا هم دنبالش راه افتاد و گفت:
-پس از کجا تو رو دیده؟
ترنج که تازه متوجه منظور ارشیا شده بود ایستاد و کامل به طرف او برگشت.
باید سرش را کاملا بلند می کرد تا بتواند چهره ارشیا را خوب ببیند. لبخندی زد و گفت:
-قبلا زیاد می رفتم خونه الهه اینا. اونجا منو دیده. بعدم از وقتی از من....یعنی...خواستگار من شد دیگه خونه شون
نرفتم.
ارشیا هم لبخندی به ترنج زد و گفت:
-اصلا ولش کن بریم دیگه.
و دست ترنج را گرفت و کشید. ترنج هم او را همراهی کرد.
-راستی جشن مختلطه؟
ارشیا از گوشه چشم به ترنج نگاهی انداخت و گفت:
-اره. مامان اینان دیگه.
ترنج کمی فکر کرد و گفت:
-پس وقتمون و اینجا هدر ندیدم. چون این لباسا که به درد من نمی خوره باید یه چیزی بگیریم که پوشیده باشه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻