🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_640
خودش گفت:
اول چایی.
بعد بلند شد و کاغذش را برداشت و رفت سمت آشپزخانه خوبی اتاقشان این بود که مستقیم رو به روی آشپزخانه
بود و مهتاب باخودش گفت:
می تونم راه به راه برای خودم پایی ببرم.
ساعت هشت و نیم بود که ماکان از پله های شرکت بالا رفت.
آن روز کت و شلوار خاکستری سیری با پیراهن سفید
با راه های نازک خاکستری پوشیده بود کیف تمام چرم مشکی اش توی دستش برق می زد.
موهایش را به یک طرف زده و کمی بالا داده بود. خانم دیبا با دیدنش طبق معمول ایستاد و سلام کرد:
-سلام. صبح بخیر.
-س..
هنوز جواب خانم دیبا را نداده بود که مهتاب با یک لیوان چایی از آشپزخانه خارج شد و در حالی که لپش از قندی
که توی دهانش نگه داشته بود کمی باد کرده بود مستقیم رفت توی اتاقشان.
اصلا ماکان را هم ندید که با چشم های گرد شده دارد او را برانداز می کند.
خطاب به خانم دیبا در حالی که نگاهش هنوز به جای خالی مهتاب خیره بود پرسید:
_این کی بود؟
خانم دیبا توی راهرو خم شد و گفت:
-غیر از خانم سبحانی هنوز هیچ کس نیامده.
ماکان نگاه متعبش را دوخت به خانم دیبا و گفت:
-حیدری اومده؟
-نه هنوز؟
-پس این چایی از کجا اورده؟
خانم دیبا خنده اش را خورد و گفت:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻