🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_641
-خودش دم کرده. گفت صبح ها باید حتما چایی بخوره.
ماکان ابرویی بالا انداخت و با خودش گفت:
چه احساس راحتی می کنه هنوز نیامده.
بعد رفت سمت اتاق ترنج.
توی اتاق سرک کشید ولی مهتاب را ندید. صدای او را از جایی می شنید که داشت با
خودش حرف می زد:
لعنتی این که سیمش نمی رسه. اه
ماکان صدایش زد:
-خانم سبحانی؟
مهتاب با شنیدن صدای ماکان هول شد و خواست زود بلند شود که سرش به زیر میز خورد. و اخش را به هوا برد.
بی خیال سر دردش شد و راست ایستاد ولی دستش به صفحه کلید خورد و لیوان چایی روی میز برگشت.
به طرف لیوان خیز برداشت که از روی میز نیافتد لیوان را گرفت ولی چایی که روی میز روان شده بود روی دستش ریخت و تا مغز
استخوانش سوخت.
ماکان همانجا خشکش زده یود.
نمی دانست چه عکس العملی نشان بدهد. مهتاب لیوان را پشت سرش پنهان کرد. و به سرعت سلام کرد.
ماکان به جای جواب گفت:
-حالتون خوبه؟
-خوبم.
ولی دروغ می گفت. دستش بیچاره اش کرده بود. چه شروع رویایی داشت. دلش می خواست بزند زیر گریه. با
خودش گفت:
این یهو از کجا پیداش شد؟
ماکان حالا داشت صحنه ای که اتفاق افتاده بود را توی ذهنش دوباره بررسی می کرد و عجیب خنده اش گرفته بود.
مهتاب برای اینکه وضع را کمی راست و ریست کند سریع گفت:
-داشتم سیسم تلفن و وصل می کردم به پریز. اینترنتش وصل نبود. ولی سیمش نمی رسه کوتاهه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻