eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
647 دنبال‌کننده
8.8هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان جواب هر دو را داد و رفت توی اتاقش. بوی ادکلنش مثل خطی دنبالش راه افتاده بود و بعد از رفتنش هم از خودش ردی به جا گذاشته بود. مهتاب نفس عمیقی کشید و گفت: "چه عطر تندی می زنه آدم خفه میششه." خانم دیبا بالاخره کاغذ مورد نظر را پیدا کرد و در حالی که نفس عمیقی می کشید کاغذ را به دست او داد. _بیا برات یادداشت کردم. مهتاب هم کاغذ را گرفت و نگاهش کرد و با دیدن مشخصات کارت ویزیت هایی که می بایست طراحی کند زیر لب غر زد: بازم کارت ویزیت. طراحی کارت خیلی وقتش را نمی گرفت. دوتا کارت برای طراحی داشت. یکی برای یک مرکز روان پزشکی بود و دیگری هم یک فروگاه لوازم التحریر. پشت میز نشست و مشغول شد. چند دقیقه بعد آقای حیدری با چایی رسید و لیوان پری را مقابل مهتاب گذاشت. مهتاب خجالت زده تشکر کرد و آقای حیدری هم با لبخند اتاق را ترک کرد. مهتاب حوصله اش سر رفته بود. دلش کار جدی تری می خواشت کاری که کمی خلاقیت داشته باشد. جعبه بیسکوئیت کوچکی را از کیفش بیرون کشید و مشغول خوردن با چایش شد. همیشه برای کارش از طرح های آماده و اینترنتی الهام می گرفت. ولی ان روز تصمیم گرفت کل کار را خودش طراحی کند و برای روی کارت ها خودش طرح بزند. ماکان هنوزنیم ساعت نبود که پشت میزی نشسته بود که موبایلش زنگ خورد. سوری خانم بود. _سلام مامان. چی شده اول صبحی؟ _ماکان باید بری طلا فروشی اقای موسوی دو تا سکه بگیری. من کلا از ذهنم رفت دیروز قرار بود برم بگیرم فراموش کردم. ماکان بی حوصله به صندلی اش تکیه داد و گفت: _مامان الان می گی من کلی کار دارم امروز. _ماکان من چاره ندارم به خدا نمی رسم. مامان قربونت بره یادت نره پسرم. دیگر بیشتر از این در برابر مادرش نمی توانست مقاومت کند. نفسش را بیرون داد و گفت: 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻