🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_659
ماکان کمی روی صندلی اش تاب خورد و گفت:
_باعث افتخاره.
شهرزاد باز هم لبخند زد و گفت:
_می خوام یک بروشور بزنی برامون ویزه فروشگاه. تابلو تبلیغاتی تونم می خوام اجاره کنم برای یک ماه.
ماکان با سرخوشی به شهرزاد نگاه می کرد:
-باشه. فقط تا دو ماه دیگه پره عیب نداره؟
شهرزاد دمق گفت:
-دو ماه؟؟
ماکان سر تکان داد و گفت:
-متاسفم قرار داد داریم باهاشون. تو نوبتن.
شهرزاد فکری کرد و گفت:
-دیگه چاره ای نیست.
ماکان برای اینکه او را راضی کند گفت:
-اتفاقا اونجوری بهتره.
شهرزاد چشمهایش را باریک کرد و گفت:
-از چه لحاظ؟
ماکان بدون اینه لبخندش را جمع کند و یا نگاهش را از چشمان شهرزاد بگیرد گفت:
-خوب دوماه دیگه تقریبا میشه دو ماه به عید.
شما یک ماهم که رو تابلو باشیم می شه نزدیکای عید معمولا نزدیک عید بیشتر تغییر مبلمان میدن.
شهرزاد از این حرف ماکان خوشش آمد و هومی کرد و گفت:
-بدم نمی گی.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻