🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_70
آتنا گفت:
_اولش سختم بود ولی دیگه دارم عادت میکنم.
-اگه نپوشی دعوات میکنه؟
-نه بابا. گذاشته به عهده خودم. برای همین روم نمیشه نپوشم.
سوال بعدی داشت تو ذهنم بالا پائین می پرید هر چی داشتم هلش می دادم بره عقب و نیاد سر زبونم نمیشد آخرش
پیروز شد و پرسیدم:
-چرا ارشیا اینقدر با شما فرق داره؟
آتنا همینجور که با شالش بازی می کرد گفت:
-واسه اینکه ارشیارو بابا بزرگم تربیت کرده.
با تعجب گفتم: _بابا بزرگت؟
آتنا سر تکون داد و گفت:
_همه وقتی خوانواده مارو می بینن از رفتار ارشیا تعجب میکنن. برای مامان اینام سخت بود اون اوایل کلی با ارشیا جر و بحث داشتن. ولی خوب
آخرش ارشیا که دید نمی تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد.
_خوب این چه ربطی داره به بابابزرگت؟
_ارشیا اولین نوه و اولین نوه پسری بابابزرگمه. وقتی ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اینا برای اینکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو می فرستادن پیشش. کم کم ارشیا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خیلی کوچیک بودم ولی یادمه ارشیا هیچ
شبا خونه نمی اومد. روزام گه گاه. تاوقتی شونزده سالش شد با اون زندگی می کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشیا برگشت خونه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻