🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_79
پوزخندی زدم و گفتم:
_نه نمی تونی بگی.
سینا خندیدو گفت:
_راستی چند سالته.پونزده و نیم.واقعا؟
با حرص نگاش کردم
_چیه؟ کمتر نشون میدم؟
هول شد.نه نه اصلا منظورم این نبود.
_جا خودت چند سالته؟
_من یه خورده مونده بیست سالم بشه.ابروهامو
بردم بالا و گفتم:
_واقعا؟بلند زد زیر خنده.
_بابا دس خوش یعنی نخورده تلافی میکنیا.
شونه هامو انداختم بالا و
گفتم:
_دیگه. عوضش بعدا دیگه حرص نمیخورم کاش این و گفته بودم اونو گفته بودم.دستی به چانونه اش کشید و
گفت:هوم...فکر خوبیه. ولی خوب یه بدی داره ممکنه بعدا حرص بخوری چرا اینو گفتم اونو گفتم.برا من این مورد
خیلی کم پیش میاد.با بدجنسی گفت:پس پیش اومده.یاد حرفی که به مامان زده بودم و ارشیا شنیده بود افتادم. لبم
گاز گرفتم. انگار که فهمید.اوه اوه پس حرفشم خیلی ناجور بوده که اینجوری رفتی تو فکر.سعی کردم موضوع و
عوض کنم.دانشگاه می ری؟
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻