🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_8
مامانم همیشه با این کارای من مشکل داشت.
با لباس پوشیدنم با تیپی که می زدم.
کلا بدش می اومد.
می گفت مثل آدم نیستم.
دست خودم نبود دوست داشتم.
دلم می خواست عکس یه کله اسکلت گنده هم
بکشم رو دیوارم ولی چون بلد نبودم می دونستم خراب میشه.
من کلا از اسکلت خوشم میاد.
تو اتاقم پره از این خرت و پرتا از جا کلیدی بگیر تا عروسک و اویز.
بعد از اینکه شاهکارم خشک شد اجازه دادم بقیه بیان اتاقمو ببینن.
هنوزم از یاد آوری قیافه مامان خنده ام میگیره. مامان که با دهن باز به در و دیوار نگاه میکرد.
اصلا بیچاره نمی دونست چی بگه. ماکان پوزخند زد و گفت:
_به خدا این مریضه.
بابام سرتکون داد و گفت:
_اتاق دخترای مردم پر رنگ صورتی و عروسکای تدی بره این خانم اومده قبرستون درست کرده.
تازه با این حرف بابا ناراحت که نشدم هیچ یه
ایده دیگه زد به کله ام.
اصلا برام مهم نبود اونا خوششون میاد یا نه مهم این بود که خودم دوست داشتم.
اتاق مو چیدم و نگاهش کردم. تازه یه کار دیگه هم تصمیم داشتم انجام بدم ولی دلم نمی خواست مامان اینا چیزی بفهمن.
یه تابلو عبور ممنوع بزرگ درست کردم و زدم به دراتاقم. موقع مدرسه رفتن هم در اتاقمو قفل می کردم. یه حالی می
داد که نگو.
بالاخره تصمیم آخر مو هم عملی کردم.
یه طناب سفید کلفت خریدم و عین طناب دار گره زده و وصلش کردم وسط سقف اتاق. خدا می دونه چقدر بدبختی کشیدم.
چون مجبور شدم برم روی پله آخر نردبون.همونجور که
پشت در نشسته بودم دوباره به طناب داری که توی اتاقم آویزون بود نگاه کردم و با بدجنسی خندیدم. با اینکه دو
@Abbasse_kardani
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻