🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_82
دیگه خوشم نمی اومد باهاش حرف بزنم.
اگه مثل قبل بود که اصلا برام فرق نداشت طرف مقابلم پسر باشه یا دختر به بحث ادامه می دادم.
ولی الاندیگه می دونستم نگاه پسر با یه دختر به جنس مخالفش زمین تا آسمون فرق داره.
پوفی کردم و موهامو از روی چشمم کنار زدم.
سینا با لحنی که معلوم بود پشیمون شده گفت:
_اصلا بیا درباره یه چیز دیگه صحبت کنیم.
شونه هامو انداختم بالا و گفتم:
_مثلا چی؟
_درباره کارایی که گفتی می کنی با پسر عموت.
یه نگاه بش انداختم که قیافه بچه های مظلوم و مؤدب و به خودش گرفته بود. خنده ام گرفت. اونم خوشحال شد و گفت:
_آخیش داشتم قبض روح میشدم. حالا تعریف کن.
منم ناخودآگاه شروع به تعریف چند تا از شیرین کاریام کردم. داشتیم با سینا می خندیدم که سر و
کله ماکان و ارشیا پیدا شد.
ناخوداگاه لبخندم جمع شد. ماکان اخماش حسابی تو هم بود. نمی دونستم چه غلطی بکنم. سینا که هنوز متوجه
موضوع نشده بود با تعجب گفت:
-چت شد؟
آروم گفتم:
-سه نکن داداشم.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻