🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_95
صاف رفتم تو آشپزخونه و سریع مشغول شدم.
تنها کاری که توی زندگیم بلد بودم همین بود.
لیوانای پایه بلند مامان و از بوفه برداشتم. شربت
غلیظ و ریختم توی لیوانا و تیکه های یخ مکعبی رو انداختم توش بعد آروم آروم آب ریختم روش که شربت با آب
قاطی نشه.
یه پرتقالم از یخچال برداشتم و حلقه کردم و زدم سر لیوانا.
نی های شیشه ای رو هم گذاشتم تو لیوانا و
بعد گذاشتمشون تو سینی.
با این روپوش و مقعنه نمی تونستم برم تو پذیرائی. دویدم رفتم تو اتاقم. تند یه شلوار لی و یه پیراهن آستین بلند یشمی هم پوشیدم.
شالمم برداشتم و دویدم پائین.شالمو انداختم روی موهام جلوی موهام بیرون بود. فقط بخاطر اینکه ارشیا اونجا بود.
می خواستم یه کم این حرکتم به چشم بیاد.سینی رو برداشتم و رفتم
طرف پذیرائی. از چیزی که میدیم شوکه شده بودم.
خانم سهیلی یه خانم جوون و خیلی ناز بود که درست نشسته بود کنار ارشیا و داشتن با هم صحبت می کردن.
این جناب ارشیا چی شده اینقدر ریلکس شد!
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻