7.66M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️در مدح آقا امام زمان عج
صابر خراسانی
13.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 محمد بن سلمان ولیعهد عربستان گفت:
✅ قبل از ظهور حضرت مهدی عج در مکه جنگ را به ایران میبریم
🔴محمد بن سلمان، ولیعهد سعودی: دلیل اصلی دشمنی ما با ایران آماده سازی ایرانیها برای #ظهور_مهدی است!
➖➖➖➖➖
💞 #آخرین_عروس 💞
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود
#قسمت3⃣2⃣
#عيسى(ع) #محمّد(ص) را در آغوش مى گيرد و از او مى خواهد به قسمت پذيرايى #قصر بروند.🎀🏳🎀
همه مى نشينند. چهره #عيسى(ع) همچون #گل شكفته شده و سكوت بر فضاى #قصر سايه افكنده است.
#مليكا فقط نگاه مى كند. به راستى در اينجا چه خبر است❓
بعد از لحظاتى، #محمّد(ص) رو به #عيسى(ع) مى كند و مى گويد: "اى #عيسى! جانشين تو، #شمعون دخترى به نام #مليكا دارد، من آمده ام او را براى يكى از فرزندانم #خواستگارى كنم".
#محمّد(ص) با دست اشاره به #جوانى مى كند كه در كنارش نشسته است.
#مليكا نگاه مى كند #جوانى را مى بيند كه صورتش چون #ماه مى درخشد.
اين جوان، #امام يازدهم #شيعيان و نام او #حسن است.
#محمّد(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام #عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ #مليكا مى كند و مى گويد:
"اى شمعون! #سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت #مليكا را به عقد ازدواج فرزند #محمّد در مى آورى؟".
#ادامه_دارد
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟
👆👆👆
🎊 #آخرین_عروس 🎊
#حضرت_نرجس_س_و_تولد_آخرین_موعود🎀
#قسمت4⃣2⃣
#محمّد(ص) منتظر جواب است. در اين هنگام #عيسى(ع) رو به شمعون، پدربزرگ #مليكا مى كند و مى گويد: "اى شمعون!
#سعادت و خوشبختى به سوى تو آمده است. آيا دخترت #مليكا را به عقد ازدواج فرزند #محمّد_ص در مى آورى؟".
اشك شوق در چشمان #شمعون حلقه مى زند و بعد نگاهى به دخترش #مليكا مى كند و مى گويد: "آرى، با كمال #افتخار قبول مى كنم".
#محمّد(ص) از جا برمى خيزد و بر بالاى منبرى از #نور قرار مى گيرد و خطبه #عقد را مى خواند:
☘بسم الله الرّحمن الرّحيم☘
امشب #مليكا، دختر #شمعون را به #ازدواج يازدهمين #امام بعد از خود، #حسن در آوردم.
شاهدان اين ازدواج، #عيسى و #شمعون و #حواريّون و #على و #فاطمه و همه #خاندان من هستند".
وقتى سخن #محمّد(ص) تمام مى شود همه به يكديگر #تبريك مى گويند و همه جا غرق #نور مى شود.
#مليكا از خواب بيدار مى شود. نور #مهتاب به داخل اتاق #تابيده است. او از روى #تخت بلند مى شود به كنار #پنجره مى آيد:
#خدايا اين چه #خوابى بود من ديدم!
او مى فهمد كه #عشقى آسمانى در #قلب او منزل كرده است.
او احساس مى كند كه #حسن(ع) را دوست دارد.
#ادامه_دارد...
✨💟الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَــ الْفَـــرَج💟
درمحضرحضرت دوست
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻 #قسمتــــ_صدوسیزده 👈این داستان⇦《 قبیله مغول 》 ـــــــــــــــــــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوچهارده
👈این داستان⇦《 کنکور 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎حدود ساعت 8 شب بود که صدای زنگ،🛎 بلند شد ... و جملهی "دایی محمد اومد" ... فضای پر از تشنج رو ... به سکوت تبدیل کرد ... سکوتی که هر لحظه در شرف انفجار بود💥 ... دایی محمد هیبت خاصی داشت ... هیبتی که همیشه نفس پدرم رو میگرفت ...😑
🔹با همون هیبت و نگاهی که ازش آتش میبارید ... از در اومد تو ... پدرم از جا بلند شد ... اما قبل از اینکه کلمهای دهانش خارج بشه ... سیلی محکمی از دایی خورد ...
🔆صبح روز مراسم عقدکنون تون ... بهت گفتم ازت خوشم نمیاد ... و وای به حالت اشک از چشم خواهرم بریزه 😢...
عمه سهیلا با حالت خاصی از جاش بلند شد ... و با عصبانیت به داییم نگاه کرد ...
🔻به به حاج آقا ... عوض اینکه واسه اصلاح زندگی قدم جلو بزارید ... توی خونه برادرم روش دست بلند میکنید ... بعد هم میخواید از خونه خودش بندازیدش بیرون؟ ... وقاحت هم حدی داره ...😡
دایی زیرچشمی😒 نگاهی بهش کرد ...
مرد دو زنه رو میگن ... خونه این زنش ... خونه اون زنش ... دیگه نمیگن خونه خودش ... خونهاش رو به اسم زنهاش میشناسن ... حالا هم بره اون خونهای که انتخابش اونجاست ...‼️
🔹اصلاح رو هم همون قدر که توی این مدت، شما اصلاح و آباد کردید بسه ... اصلاحی رو هم که شما بکنید عروس یا کور میشه یا کچل ...😳
▫️عمه در حالی که غرغر میکرد از در بیرون رفت ... پدر هم پشت سرش ... غرغر کردن، صفت مشترک همهشون بود... و مادرم زیر چشمی😒 به من نگاه می کرد ...
○اونطوری بهش نگاه نکن ... به جای مهران تو باید به من زنگ میزدی ...☎️
از اون شب، دیگه هیچ کدوم مزاحم آرامش ظاهری ما نشدن... و خونه نسبت به قبل آرامش بیشتری پیدا کرد ...🍃✨
آرامشی که با شروع فرآیند دادگاه، چندان طول نکشید ...✨
مادر به شدت درگیر شده بود ... و پدرم که با گرفتن یه وکیل حرفهای و کار کشته ... سعی در ضایع کردن تمام حقوق مادرم داشت ...😔
🔻مادر دیگه وقت، قدرت و حوصلهای برای رسیدگی به سعید و الهام سیزده، چهارده ساله رو نداشت ... و این حداقل کاری بود که از دستم برمیاومد ...🍃
🔻زمانی که همه بچهها فقط درس میخوندن ... من، بیشتر کارهای خونه ... از گردگیری و جارو کردن تا ... خرید و حتی پختن غذاهای ساده تر رو انجام میدادم ... الهام هم با وجود سنش ... گاهی کمک میکرد ...🍀
▫️هر چند، مادرم سعی میکرد جو خونه آرام باشه ... اما همهمون فشار عصبی شدیدی رو تحمل میکردیم ... و من ... در چنین شرایطی بود که کنکور دادم ...📄
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــــ_صدوپانزده
👈این داستان⇦《 انسانهای عجیب 》
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
📎پدر، الهام رو از ما گرفت ... و گرفتن الهام، به شدت مادرم و سعید رو بهم ریخت ...
🔸مادر که حس مادرانهاش و ورود الهام به خونه زنی که بویی از انسانیت نبرده بود ... و میخواستن همه جوره ... تمام حقوقش ضایع کنن ...
🔹و سعید از اینکه پدر دست رد به سینهاش زده بود ... کسی که تمام این سالها تشویقش میکرد و بهش پر و بال میداد ... خیلی راحت توی صورتش نگاه کرد و گفت ...😳
🔻با این اخلاقی که تو داری ... تف سر بالا ببرم توی خونه زنم؟ ... مریم هم نمیخواد که ...
⚡️سعید خورد شد ... عصبی، پرخاشگر و زودرنج شده بود ... با کوچکترین اشاره و حرفی بهم میریخت ...💔
📄جواب کنکور اومد ... بی سر و صدا دفترچه انتخاب رشته و برگه کدها رو برداشتم ... رفتم نشستم یه گوشه ...
با دایی قرار گذاشته بودیم، بریم مشهد🍃✨ ... خونه مادربزرگ ... دست نخورده مونده بود ... برای فامیل که از شهرهای مختلف میومدن مشهد ... هر چند صدای اعتراض دو تن از عروسها بلند شد ... که این خونه ارثیه است ... و متعلق به همه ... اما با موافقت همون همه و حمایت دایی محمد... در نهایت، قرار شد بریم مشهد ...✨
🔻چه مدت گذشت؟ نمی دونم ... اصلا حواسم به ساعت نبود... داشتم به تنهایی برای آینده ای تصمیم می گرفتم ... که تا چند ماه قبل، حتی فکر زیر و رو شدنش رو هم نمی کردم...
مدادم ✏️رو برداشتم ... و شروع کردم به پر کردن برگه انتخاب رشته ... گزینه های من به صد نمی رسید ... 6 انتخاب ... همهشون هم مشهد ... نمیتونستم ازشون دور بشم ... یک نفر باید مسئولیت خانواده رو قبول می کرد ...🌺
🔹وسایل رو جمع کردیم ... روح از چهره مادرم رفته بود ... و چقدر جای خالی الهام حس می شد ...
🔰با پخش شدن خبر زندگی ما ... تازه از نیش و کنایه ها و زخم زبان ها ... فهمیدم چقدر انسان های عجیبی دور ما رو پر کرده بودن ... افرادی که تا قبل برای بودن با ما سر و دست می شکستن ... حالا از دیدن این وضع، سرمست از لذت بودن ... و با همه وجود، سعی در تحقیر ما داشتن ...😔
🔻هر چقدر بیشتر نیش و کنایه می زدن ... بیشتر در نظرم حقیر و بیچاره می اومدن ... انسان های بدبختی که درون شون به حدی خالی بود ... که بر ای حس لذت از زندگی شون ... از پیش کشیدن مشکلات بقیه لذت می بردن ...
۰۰۰┅═══(✼❉❉✼)═══┅۰۰۰
#ادامــــــہ_داردـ ـ ـ
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
هنوز دیر نکردهای...!!
هر روز
ساعت دلم را عقب میکشم
تا خیال کنم
دیر نکردهای هنوز ...
#امام_عصر علیه السلام
تعجیل در ظهور #امام_زمان صلوات
اللهم عجل لولیک الفرج
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«دستی که منتظر است»
🔻 امام زمان دنبالِ بهانهست؛ ازش فرار نکن!
#کلیپ #علیرضا_پورمسعود
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani