eitaa logo
درمحضرحضرت دوست
675 دنبال‌کننده
8.7هزار عکس
4هزار ویدیو
70 فایل
لینک کانال : @Abbasse_kardani 🌸🌸شهید مدافع حرم عباس کردانی 🌸🌸ولادت: 1358/12/20 🌸🌸شهادت: 1394/11/19 ثواب نشر کانال هدیه برسلامتی اقامون امام زمان(عج) وشادی روح شهید عباس کردانی ادمین کانال @labike_yasahide
مشاهده در ایتا
دانلود
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ماکان با ابروهای بالا رفته پرسید: -استاد مهرابی؟؟ ترنج نخودی خندید و گفت: -استاده دیگه. امشب اینطوری نگی زیاد خوشش نمی اد -اِ پس حتما می گم. -وای دوباره این بدبخت اومد اینجا. ترنج این بار بلند خندید و گفت: -نه بابا استادمه دیگه زشته این کارا. ماکان خندید و گفت: -ولی امشب میشه اذیتش کرد. سوژه داریم. ترنج چانه اش را خاراند و گفت: -پس پایه ای؟ -ببین داری من و منحرف میکنی ترنج زد به بازوی ماکان پیشنهاد از خودت بود مثل اینکه.سوری هر دو را صدا زد. -ماکان ترنج کجا موندین پس؟ مهمونا آمدن. ماکان بازوی ترنج را گرفت و به طرف در کشید و گفت: -بدو که داد مامان در اومد. ترنج دست ماکان را کشید و گفت: -صبر کن کفشام. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 بعد با خنده صندل هایش را از توی کمد برداشت و پوشید و بعد دوید و دست ماکان را گرفت و گفت: -بریم. صدای همهمه مهمان ها از پائین می آمد. ترنج نفس عمیقی کشید و پا روی اولین پله گذاشت: -ترنج بازی شروع شد. لبخندی چسباند روی صورتش و همراه ماکان پائین رفت.عمه هما و عمو محمود از راه رسیده بودند. از وقتی ترنج توی خانواده حجاب را انتخاب کرده بود گه گاه متلک هایی از اطراف به گوشش می خورد ولی بی خیال رد میشد. اغلب توی مهمانی های خانوادگی که خدا را شکر تعدادشان کم بود جاخالی می داد. خصوصا که برای بعضی حرفهایشان دلیل نداشت و نمی توانست چیزی بگوید ولی همان حرفها باعث شده بود بیشتر از استاد مهران سوال کند و بیشتر بداند که چرا باید حجاب داشته باشد. جوانترها بیشتر سر به سرش می گذاشتند. خصوصا کسرا و شایان پسر عمه اش که سنشان به او نزدیک تر بود و از وقتی پایشان به دانشگاه باز شده بود تحت تاثیر حرفهایی که تو بعضی جمع های دانشجویی رد و بدل میشد به از او ایراد می گرفتند. ترنج مطمئن بود که پر کسرا و خصوصا شایان به او خواهد گرفت برای همین خودش را برای شنیدن هر حرفی آماده کرده بود. بعد از احوال پرسی و سالم علیک مهمان ها به پذیرائی راهنمایی شدند. شیوا دختر عمه ترنج بیست و پنج سال داشت و لیسانس پرستاری داشت در حال حاضر هم توی یکی از بیمارستان ها مشغول به کار بود. 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻 🌻 🌟 ترنج نگاهی به شیوا انداخت که کت دامن مشکی براقی پوشیده بود که دامن بلندش تا روی پایش می رسید و قد بلندش را بلند تر نشان می داد.ترنج با حسرت آه کشید: -خوش به حالش. قد من و نگاه کن. صد و شصتم شد قد. شیوا موهایش را روی شانه اش رها کرده بود وشال حریری هم روی موهایش انداخته بود آرایش ملیحی هم داشت. شیوا به لحاظ چهره هم از او سرتر بود در این شکی نبود. ولی آیا ممکن بود ارشیا عقایدش را زیر پا بگذارد و دختری را انتخاب کند که تفکراتش با او زمین تا آسمان تفاوت دارد؟ ترنج تازه متوجه شال شیوا شده بود. گرچه پوشیدن و نپوشیدن آن شال نازک که تنها روی سرش رها شده بود چیزی را عوض نمی کرد ولی نمی توانست اتفاقی باشد. ترنج رفت توی آشپزخانه و کنار مادرش ایستاد: -به عمه گفتین نه؟ سوری خانم استکان ها را گذاشت توی سینی و نیم نگاهی به ترنج انداخت: -از کجا فهمیدی؟ -از اون شال مسخره ای که شیوا انداخته. مامان می خواین کلاه بذارین سر ارشیا؟ -به من چه مامانش گفت لااقل مامانش بدونه. منم دیدم راست میگه به قول تو بعدا عمه ات فهمید ناراحت نشه. - پس شیوام میدونه. - فکر نکنم 🌻 🌼🌻 🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻 🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻 🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊 اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
شبتون مهدوی دعای فرج🙏
🤍 🌺🍃 یا رحمت للعالمین جبریل می خواند تو را 🌺🍃 ای منجی کل بشر بیرون بیا از این سرا 🌺🍃 تو شهریار عالمی تا چند در غار حرا 🌺🍃 ای یوسف مصر وجود از چاه تنهایی درآ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🤲 بســـوے ظــــــــهور💫✨ 🌹🍃🌹🍃
⚘﷽⚘ و سالهاست که تو همان تنهاترین سفیدپوش سرزمین ابراهیمے سلام،حج ات مقبول آرام دل بےقرار ما عید هم آمد و چشمانمان دوباره بغض آلود است تنهایے تو یڪ طرف و زمین گیرے ما از سوے دیگر راه پروازمان را مسدود کرده است که قربان هم با همه عظمتش قربانے کردن نفس مان را به ما نیاموخته است. پرواز بدون تو آرزويے محال است تویے ؛ که ماجراے سربریدن همه زنجیرهاے زمین را خوب میدانے تویے که راه سبڪ شدن بالهایمان را در سینه ات جاے داده اے و ما بدون تو نه سربریدن تعلقاتمان را آموخته ايم و نه رها شدن از زمین براے پروازهاے بلند را تجربه کرده ايم ساده بگویم یوسف کنعانے من؛ زمین با همه عظمتش ، بدون تو گودالے تنگ و تاریڪ است و ما خسته تر از همیشه فقط براے ملاقات هیبت حیدرے ات لحظه شمارے مے کنیم 🕋 حج ات مقبول،تنها ذخیره زمین یڪ نخ از جامه احرامت جان غبار گرفته ما را آرام مے کند...😔 غریب ترین حاجے هر ساله ؛ کاش بیاموزیم پیش پایت همه زنجیرهاے وجودمان را سر ببریم تا بیابیم آنچه را که قرنهاست در حسرتش زمین گیر شده ايم . . .😭 در افق آرزوهایم تنها«أللَّھُمَ ؏َـجِّلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج»را میبینم...
در موعود نگاه زیبایت ، اسماعیل شده ام که قربانی چشم های روشنت باشم ز کدام قربانگاه روم ز کدام آبرویی روم جان را به قربانت تا به کی؟ در تمنای نگاهت صبر تا به کی؟ عید قربان مبارک💐
به این قانون پایبند باش.mp3
7.04M
⭕️تلنگری ا🌻مام زمانِ تـــو ؛ برای شخص تو، وقت می‌گذارد، 🔰برنامه می‌ریزد، حمایتت می‌کند، اگـــر ..... ❗️ 💚 👤استادشجاعی 👤دکتر رفیعی 
⭕️تشرف خدمت آقا امام زمان در صحرای عرفات - 3⃣قسمت سوم 🍃 حضرت از خيمه بيرون رفتند و مقدارى كه به صورت ظاهر چاى بود، ولى وقتى دَم كرديم به قدرى معطر و شيرين بود كه من يقين كردم، آن چاى از چای‌هاى دنيا نيست، آوردند و به من دادند. 🥣 من از آن چاى دم كردم و خوردم. بعد فرمودند: «غذايى دارى، بخوريم؟» گفتم: «بلى نان و پنير هست.» فرمودند: «من پنير نمی‌خورم.» گفتم: «ماست هم هست.» فرمودند: «بياور.» من مقدارى نان و ماست خدمتشان گذاشتم و ايشان از نان و ماست ميل فرمودند. 🕋 سپس به من فرمودند: «حاج محمدعلى، به تو صد ريال (سعودى) می‌دهم، تو براى پدر من يک عمره به جا بياور.» ⁉️ عرض كردم: «اسم پدر شما چيست؟» فرمودند: «اسم پدرم "سيد حسن" است.» گفتم: «اسم خودتان چيست؟» فرمودند: «سيد مهدى.» 🔆 من پول را گرفتم و در اين موقع، آقا از جا برخاستند كه بروند. من بغل باز كردم و ايشان را به عنوان معانقه در بغل گرفتم. وقتى خواستم صورتشان را ببوسم، ديدم خال سياه بسيار زيبايى روى گونه راستشان قرار گرفته است. لب‌هايم را روى آن خال گذاشتم و صورتشان را بوسيدم. 🔰 پس از چند لحظه كه ايشان از من جدا شدند، من در بيابان عرفات هر چه اين طرف و آن طرف را نگاه كردم كسى را نديدم! 🌟 يك مرتبه متوجه شدم كه ايشان حضرت بقيةاللَّه ارواحنافداه بوده‌اند، به‌خصوص كه اسم مرا می‌دانستند و فارسى حرف می‌زدند! ❤️ نامشان مهدى بود و پسر امام حسن عسكری بودند... ✍ ادامه دارد... 📎 حکایات_و_تشرفات ؛ ویژهٔ
⭕️ تشرف خدمت آقاامام زمان در صحرای عرفات - 4⃣قسمت چهارم و آخر 🔰 نشستم و زارزار گريه كردم. شرطه‌ها فكر می‌کردند كه من خوابم برده است و سارقان اثاثيه مرا برده‌اند، دور من جمع شدند. اما من به آن‌ها گفتم: «شب است و مشغول مناجات بودم و گريه‌ام شديد شد.» 💠 فرداى آن روز كه اهل كاروان به عرفات آمدند، من براى روحانى كاروان قضيه را نقل كردم، او هم براى اهل كاروان جريان را شرح داد و در ميان آنها شورى پيدا شد. 🌄 اول غروب شب عرفه، نماز مغرب و عشا را خوانديم. بعد از نماز با آنكه من به آن‌ها نگفته بودم كه آقا فرموده اند: «فردا شب من به خيمه شما می آيم؛ زيرا شما به عمويم حضرت عباس (علیه السلام) متوسل می‌شوید» خود به خود روحانى كاروان روضه حضرت ابوالفضل (علیه السلام) را خواند و شورى برپا شد و اهل كاروان حال خوبى پيدا كرده بودند. 🌹 ولى من دائماً منتظر مقدم مقدس حضرت بقيةالله روحى و ارواح العالمين لتراب مقدمه الفداء، بودم. 🌅 بالاخره نزديک بود روضه تمام شود كه كاسهٔ صبرم لبريز شد. از ميان مجلس برخاستم و از خيمه بيرون آمدم، ناگهان ديدم حضرت ولی‌ّعصر (علیه السلام) بيرون خيمه ايستاده‌اند و به روضه گوش می‌دهند و گريه می‌کنند... 🔴 خواستم داد بزنم و به مردم اعلام كنم كه آقا اينجاست، ولى ايشان با دست اشاره كردند كه چيزى نگو... ◀️ و در زبان من تصرف فرمودند و من نتوانستم چيزى بگويم. من اين طرف در خيمه ايستاده بودم و حضرت بقيةالله روحی فداه آن طرف خيمه ايستاده بودند و بر مصائب حضرت ابوالفضل (علیه السلام) گريه می‌کرديم و من قدرت نداشتم كه حتى یک قدم به طرف حضرت ولیّ‌عصر (علیه السلام) حركت كنم. ◾️ بالاخره وقتى روضه تمام شد، حضرت هم تشريف بردند.... 📚 برگرفته از: آثار و بركات حضرت امام حسين (علیه السلام)، ص ۲۳، قضيهٔ ۵ 📎 حکایات_و_تشرفات ؛ ویژهٔ 
16.13M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ان شالله روز ی ماهم بشود شهادت الهی آمین ودر مسیر مولایم اربابمان حضرت جانان بقیه الله العظم حضرت مهدی (عج) فدا شویم الهی آمین آمین