⭕️ کلید رمزآلود ظهور
🇯🇴 نمیدانم چه رازی در عظمت و تقدس بیت المقدس نهفته است که خداوند سرنوشت انبیاء اولوالعزمش را با آن پیوند زده و آنها را به حقیقتِ آن رهنمون شده است.
🌻اما میدانم ظهور جز با پاک شدنِ ارض مقدس از وجود دشمنان مهدی فاطمه کامل نمیشود.
🌴 آری! فلسطین، کلید رمزآلود ظهور و ارض موعود مؤمنان است. کسی چه میداند، شاید قبلهگاهِ اول مسلمین، آخرین خرمشهر ما باشد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پاسخبہشبھہ🎥
آمریکا حامی امام خمینی بود❗️😳
آمریکا هواپیما امام رو اسکورت میکرد⁉️
آیا امام خمینی تحت حمایت آمریکا بود⁉️
آیا آمریکا انقلاب را به پیروزی رساند⁉️
آیا آمریکا خودش امام رو برگردوند⁉️
پاسخ کامل در کلیپ⇧
#تلنگرانہ‼️
از عالِم بزرگی پرسیدند:👳🏻♂
چگونه بفهمیم در خواب غِفلَتیم یا نه؟🤔
گفت: اگر برای
#امام_زَمانت کاری میکنی🍃
و به ظهور آن حضــرت کمک میکنی؛💚
بدان که بیداری...☝️😊
و اِلا اگر مجتهد هم باشی
در خواب غفلتی‼️😔
•°~🖇♥️
رو خودتون جوࢪی کاࢪکنید
که اگࢪ یه گنـــاهم کࢪدید ، گࢪیتون بگیره...
-🦋 #شهیدجهادمغنیه
🌻آیت الله تهرانے(ره):
🌸پدرماز عبدالکریمکفاش پرسیده
بود چرا امام زمان(عج) به دیدن
تو مےآید؟
🌱سیدعبدالکریم گفت: حضرت به
من فرمود: چون تو #نفــسـت را
کنارزدهای منبه دیدارت مےآیم.
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_70
آتنا گفت:
_اولش سختم بود ولی دیگه دارم عادت میکنم.
-اگه نپوشی دعوات میکنه؟
-نه بابا. گذاشته به عهده خودم. برای همین روم نمیشه نپوشم.
سوال بعدی داشت تو ذهنم بالا پائین می پرید هر چی داشتم هلش می دادم بره عقب و نیاد سر زبونم نمیشد آخرش
پیروز شد و پرسیدم:
-چرا ارشیا اینقدر با شما فرق داره؟
آتنا همینجور که با شالش بازی می کرد گفت:
-واسه اینکه ارشیارو بابا بزرگم تربیت کرده.
با تعجب گفتم: _بابا بزرگت؟
آتنا سر تکون داد و گفت:
_همه وقتی خوانواده مارو می بینن از رفتار ارشیا تعجب میکنن. برای مامان اینام سخت بود اون اوایل کلی با ارشیا جر و بحث داشتن. ولی خوب
آخرش ارشیا که دید نمی تونه اونارو قانع کنه کوتاه اومد.
_خوب این چه ربطی داره به بابابزرگت؟
_ارشیا اولین نوه و اولین نوه پسری بابابزرگمه. وقتی ده سالش بود مامان بزرگم فوت کرد و بابا اینا برای اینکه بابا بزرگم تنها نباشه اونو می فرستادن پیشش. کم کم ارشیا خودشم مشتاق شد اونجا بمونه من خیلی کوچیک بودم ولی یادمه ارشیا هیچ
شبا خونه نمی اومد. روزام گه گاه. تاوقتی شونزده سالش شد با اون زندگی می کرد بعد بابا بزرگم فوت کرد . ارشیا برگشت خونه.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_71
آتنا آه کشید و گفت:
-واقعا اون موقع نمی فهمیدم ارشیا چشه. ولی فوت بابا بزرگ خیلی روش اثر گذاشته بود. رفتارش زمین تا آسمون با ماها فرق داشت. بابا بزرگم خیلی ناراحت بود که بچه هاش به مسائل دینی اهمیت نمی دن ولی کاری هم نتونست بکنه. تنها کاری که کرد تغییر فکر ارشیا بود. همش بابا مامان و بابا سر این موضوعات بحث داشت ولی خوب اونام نمی تونستن خودشون و تغییر بدن بعد از این همه سال.
از چیزایی که میشنیدم تعجب کرده بودم.
چه فکرایی درباره ارشیا کرده بودم.
بدبخت نمی خواسته قیافه بگیره تربیتش اینجوری
بوده. حالا علت این همه تناقض و می فهمیدم.
که چرا خودش و خونواده اش اینقدر فرق دارن.آتنا با خنده گفت:
_وای ببخشید اینقدر حرف زدم شربتت گرم شد. بده ببرم عوض کنم.
_نه نه خوبه همین جوری می خورم.
آتنا همین جور که شربتشو می خورد گفت:
_برای تابستونت چه برنامه ای داری؟
_فعلا که کلاس زبان تو الویته مثل هر سال از کلاس
پنجم دارم می رم. دوسش دارم.
_برعکس من ازش متنفرم. همیشه کمترین نمره رو از زبان می گرفتم.
_ولی استاد ما تو آموزشگاه می گفت زبان بلد باشی تو رشته دانشگاهیتم موفق تری.
آتنا با حرص سر تکون داد وگفت:
_راست میگه الان دوستای من که زبانشون خوبه راحت همه جور مقاله ای رو برای تحقیق می تونن از اینترنت بگیرن. ولی من مجبورم یا دست به دامن اونا بشم یا برم بدم بیرون برام ترجمه کنن
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_72
هخوب چرا نمی ری کلاس؟
-شایدم رفتم. ولی فکر نکنم یه تابستون به دردم بخوره.
_خوب همون جا ادامه اش بده. تهران که آموزشگاهای بهتری باید داشته باشه.
_نمی دونم باید ببینم با برنامه کلاسام جور در میاد یا نه.
لیوان و گذاشتم روی میز که آتنا گفت:
_اگه بخوای می تونی چند تا از کتابای منو ببری بخونی.
مونده بودم چی بگم. بگم حال ندارم کتاب بخونم. دیدم بد میشه. اومدم بهونه بد بودن
آخرشو بیارم دیدم خوب همه رو خونده می دونه چی به چیه.بدون اینکه من موافقت کنم رفت سراغ کتابخونه اش و سه تا کتاب کشید بیرون وگذاشت جلوم.
_اینا هم قشنگن هم آخرشون خوب تمام میشه.
سعی کردم از زیرش شونه خالی کنم.
_ولی من که معلوم نیست کی ببینمت می مونه خونه مون.
_عیب نداره من همه اینا رو سه چهار بار خوندم.
دارن اینجا خاک می خورن.
اوف چه گیر داده بابا نمی خوام کتاب بخونم اه.حالا من هی می خواستم بهونه بیارم اونم فکر میکرد من دارم تعارف میکنم. آخرشم مجبور شدم قبول کنم.
داشت کتابارو برام می گذاشت تو یه پاک که در
زدن.آتنا بلند گفت: _بفرمائید.
در باز شد و ارشیا اومد تو _مامان میگه بیاین شام
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
10.5M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#ماملت_شهادتیم
#من_ماسک_میزنم
لینک کانال : @Abbasse_kardani