💠توفیق انجام کار خیر به نیابت از صاحب الزمان عج💠
✅مرحوم کافی نقل می کرد که:
شبی خواب بودم که نیمه های شب صدای در خانه ام بلند شد از پنجره طبقه دوم از مردی که آمده بود به در خانه ام پرسیدم که چه میخواهد؛
🔷 گفت که فردا چکی دارد و آبرویش در خطر است.
میخواست کمکش کنم.
⭐️لباس مناسب پوشیدم و به سمت در خانه رفتم، در حین پایین آمدن از پله ها فقط در ذهن خودم گفتم:
با خودت چکار کردی حاج احمد؟ نه آسایش داری و نه خواب و خوراک؛ همین.
✅رفتم با روی خوش با آن مرد حرف زدم و کارش را هم راه انداختم و آمدم خوابیدم.
🔰همان شب حضرت حجه بن الحسن (عج) را خواب دیدم...
🌹فرمود: شیخ احمد حالا دیگر غر میزنی؛ اگر ناراحتی حواله کنیم مردم بروند سراغ شخص دیگری؟
🌴آنجا بود که فهمیدم که راه انداختن کار مردم و کار خیر، لطف و محبت و عنایتی است که خداوند و حضرت حجت عج به من دارند...
~~~~~~~~~~~~~~~~
🔴وقتی در دعاهایت از خدا توفیق کار خیر خواسته باشی،
وقتی از حجت زمان طلب کرده باشی که حوائجش بدست تو برآورده و برطرف گردد و این را خالصانه و از روی صفای باطن خواسته باشی؛ خدا هم توفیق عمل می دهد، هرجا که باشی گره ای باز میکنی؛
ولو به جواب دادن سوال رهگذری..
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_139
دست به سینه نگاش کردم و گفتم:
_پارتی بازی آره؟
_خوب نه. کتابی که توی کتابخونه گذاشته و کسی هم دنبالش نیامده من می خوندم اگه همون موقع یکی می خواست می دادم می رفت نمی گفتم نه بگو نیست و از این چیزا.
لبم گاز گرفتم و مردد موندم بگم یا نه ولی بالاخره گفتم:
_می تونی با عضویت خودت برای من کتاب بگیری؟
الهه با چشمایی باریک شده نگام کرد و گفت:
پارتی بازی آره؟
انگشتم و گاز گرفتم و شونه هامو بالل انداختم.
_خوب آره دیگه.
الهه هم خندید و گفت:
_می خوای چند تایی خودم دارم می خوام بدم به کتابخونه قبلش بدم تو بخونیشون.؟
وای الهه جون یعنی میدی؟
_خوب معلومه چرا که نه.
_وای مرسی به خدا اینقدر حوصله ام سر می ره که نگو. یه چند تایی از یکی از بچه ها
گرفتم همه رو یه روزه خوندم.
_اوه اوه پس بپا معتاد نشی که خرابت می کنه آبجی.
از این لحن الهه خندم گرفت:
_معلومه خودت خرابشی آره؟
_وای چه جورم. به خدا یه مدت شده بود. اگه دیر به دیر رمان می رسید دستم
انگار یه چیزی گم کرده بودم کلافه می شدم.
_واقعا؟به جان خودت اعتیاد میاره.
_باشه بابا کم کم مصرف میکنم.
الهه خنیدید و گفت:
_آخه همه اولش تفریحی شروع می کنن.
هر دو از این حرف الهه خندیدم. بعد الهه گفت:
_باشه برات پارتی بازی میکنم. راستی فردا که میای کار بچه ها رو ببینی؟
_نمی دونم باید اجازه بگیرم.
_وای تو رو خدا بیا ترنج. سامان و مهدی هم جز گروهن.
_من تا حالا کنسرت موسیقی سنتی نرفتم.
الهه با تعجب نگام کرد:
_جدی میگی؟
_اوهوم.
_ولی موسیقی سنتی که بیشتر از پاپ اجرا میشه.
_می دونم ولی برام جذابیت نداشت.
الهه کمی دمغ شد:
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_140
_آها!
دیدم خیلی بده بعد از محبتی که بم کرده اینجوری بذارم و برم. برای همین گفتم:
_ولی بدم نمی آد کار شما رو ببینم.
الهه دوباره ذوق کرد و گفت:
_چه خوب. بیا بریم یه دونه از دعوت نامه های خودمون و بدم بهت.
بعد دست منو کشید و همراهش برد.
_نه الهه اگه قراره جای کس دیگه رو بگیرم نمی آم.
_ا این چه حرفیه. هرکدوم از بچه ها سه نفر می میتونن دعوت کنن. خوب من و سامانم که با همیم یکی و میدیم به تو.
دیگه واقعا داشتم شرمنده میشدم. ولی الهه ول کن نبود.مستقیم رفت سراغ میللد و گفت:
_میلاد اسم ترنج و بنویس توی مهمونای ما.
میلار با تعجب به الهه نگاه کرد و گفت:
_تو که تا دیروز داشتی التماس می کردی دو نفر دیگه رو هم دعوت کنی.
با این حرف میلاد الهه خجالت زده به او توپید:
_میلاد!
منم که دیدم الهه داره از مهمونای خودش می زنه بخاطر من گفتم:
_الهه جان اصلا لازم نیست خودتو به زحمت بندازی. باشه یک بار دیگه.
الهه نگاه خشمناکی به میلاد انداخت و گفت:
_نه اصلانم زحمت نیست. تازه معلوم نیست دفعه بعد کی باشه از اول تابستون داریم برای این اجرای زنده دوندگی میکنیم حالا مجوز
دادن.
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_141
میلاد نگاه نادمی با ما انداخت و گفت:
_اگه بخوای می تونم یکی از دعوت نامه های خودمو بدم بتون ها.
الهه دست منو گرفت و گفت:
_لازم نکرده.
بعد منو دنبال خودش کشید که مهدی صداش زد.
_الهه خانم!
الهه برگشت و به مهدی نگاه کرد:
_بله؟
_من می تونم یکی از دعوت نامه هامو بدم. خانواده من که اینجا نیستن. دوستامم با سامان و بقیه
مشترکه. سه نفر برام زیاده.
الهه لبشو گاز گرفت و گفت:
_مطمئنین؟
مهدی لبخندی زد و گفت:
_آره من همون روزم به میلاد گفتم. ولی گفت نفری سه تا می رسه هر کار دوست داری باش بکن.
الهه باز برگشت و نگاه خشمناکی به میلاد انداخت که میلاد فورا سرش را توی کاغذش کردو خودش را به کوچه علی چپ زد
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کلیپ بسیار زیبای دعای فرج☝️🏻
🕊بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ🕊
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ ، وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُوَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى ، وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ ؛ اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد ، اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ ؛يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيان وَانْصُراني فَاِنَّكُما ناصِرانِ؛يا مَوْلاناياصاحِبَ الزَّمانِ ؛الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ ،الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل ؛يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرينَ
#انتخابات
#من_رای_میدهم
#مشارکت_حداکثری
#_مولا_جانم ❤️
✨ در تمنای نگاهت #بیقرارم تا بیایی
من ظهور لحظه ها را #میشمارم تا بیایی 😍
🌟 خاک لایق نیست تا به رویش #پا گذاری
در مسیرت #جانفشانم گل بکارم تا بیایی
الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج
سلام گل همیشه بهارم✋☀️
⚘﷽⚘
مهدےجان...
منتظرم
منتظردلےازجنس نور،کسےازقوم خورشيد
کسےازنژادنفسهاےگرم
مردم نيزمنتظرندو غرق درلحظه هاےانتظار،
نيازشان راازلابه لاےنفسهاےحيران خودبازگو میکنند.
شقايق هامنتظرند
منتظرکسےکه به فرهنگ شبنم ايمان
بياورد
کسےکه آيينه هاےمکدرزمانه رادرهم بشکند
واشکهاےارغوانےراازکوچه هاےپريشانےنجات دهد.
کوچه هانيز چشم به راهند
چشم به راه قدمهايےهستند
که زخمهاے بےرحم گمراهےراازچشمان مردم پاک کند.
کوچه هامنتظر چشمان باران زايےهستندکه با قدم هايش جان مردم را به شبنم اشکها بشويد.
جاده هامنتظررهگذرےهستندکه براےهميشه
خواهدماند.
منتظرقدمهايےکه تن مرده کوچه هارازنده
میکند.
لاله هامنتظرند
دراين عرصه انفجاربلا
مردم ياد لاله ها را بين کوچه هاےاين شهر خاموش گم کرده اند
لاله ها منتظرند؛
منتظرکسےکه همزادموجهاےخورشيدےاست
کسےازجنس ابر،پريزاد باران....
واماعاشقان منتظرند
بےتابند،بےقرارند
تاهم آوازشيدايےصبح فرداباشند.
اے دريا تبار؛برگونه هاےامت ببار
عاشقانت صبورند
منتظرخواهندماند...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬کلیپ 💠استاد رائفی پور
💢 دقت کنیم تو انتخابمون! دغدغههامون شده چی؟!
🇮🇷 اینجا شیعهخانهٔ امام زمانه...
هر رای اشتباه من و تو، میتونه ظهور رو به تاخیر بندازه...
⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️⚫️⬛️
چو عالَم شد پر از ظلمت، مَهای از نور میآید
زمین سرد و هوا تاریک، کسی از دور میآید
خمینی روح حق بود و به حق پیوست، اما باز
یکی چون موسی عمران، کنون از طور میآید
برو خاموش ای نادان، نزن نعره در این میدان
کنون از لشکر عشاق، حسین را پور میآید
عَلَم بر دوش این سید، نهاده حضرت مهدی(عج)
جهان را پیش چشمانش، اَقَل از مور میآید
غلامی کن به درگاه ولیّت، آرمان هر شب
که عالم شد پر از ظلمت، مَهای از نور میآید
✅اهمیت سلامهای روزانه به امام زمان(عج)
🌺قرآن در آیه 86 سوره نساء می فرماید:
إذا حُيّيتم بتحيةٍ فحيّوا بأحسَنَ منها أو
رُدّوها
(اگر کسی به شما سلام کرد، شما یا همان سلام یا جواب گرم تر بدهید...)
💢پس وقتی می گویید «السلام علیک یا صاحب الزمان» امام زمان سلام شما را می شنود و جواب گرم تری به شما می دهد. برقراری رابطه عاطفی با حضرت مهدی عج می تواند از طریق همین سلام های روزانه به حضرت و صدقه دادن برای سلامتی ایشان و همچنین نجواهای صمیمانه باشد که خواندن ادعیه و زیارات مرتبط با ایشان نیز از آن جمله است.
درمحضرحضرت دوست
🌷مهدی شناسی ۱۲🌷 ◀️ﻫﺮ ﻣﻮﺟﻮﺩﯼ ﻧﺴﺒﺖ ﺑﻪ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﯼ ﺧﻮﺩ،ﻋﯿﻦ ﻣﺮﺗﺒﻪ ﯼ ﮐﻤﺎﻟﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺩﺭ ﺧﺎﺭﺝ ﺩﺍﺭﺩ ﻭ ﺣﺮﮐﺘﺶ ﺍﺯ ﺑ
🌷مهدی شناسی ۱۳🌷
◀️بیاییم فتیله ی چراغ هایمان را درست کنیم!
◀️ﮔﻨﺎﻩ،ﭼﺮﮎ ﺍﺳﺖ.ﺑﻪ ﻧﻈﺮ ﺷﻤﺎ ﭼﺮﮎ ﺭﺍ ﺭﺍﺣﺖ ﺗﺮ ﻣﯽ ﺗﻮﺍﻥ ﺑﺮﺩﺍﺷﺖ ﯾﺎ ﺩﻭﺩ ﺭﺍ؟ﭼﺮﮎ ﺭﺍ.ﺍﻣﺎ ﺑﻪ ﻫﺮ ﺣﺎﻝ،ﻫﺮ ﺩﻭ ﻣﺎﻧﻊ ﻫﺴﺘﻨﺪ.ﯾﮑﯽ "ﺩَﻧﺲ" ﺍﺳﺖ ﻭ ﺩﯾﮕﺮﯼ "ﺭِﺟﺲ" .
◀️ﯾﮑﯽ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﺩﻭﺩ ﻣﺎﻧﻊ ﺍﺳﺖ ﻭ ﯾﮑﯽ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﻋﻨﻮﺍﻥ ﭼﺮﮎ.ﻣﻤﮑﻦ ﺍﺳﺖ ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﭼﺮﮎ ﻫﺎﯼ ﭘﻨﺠﺮﻩ ﺍﺵ ﺭﺍ ﺷﺴﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ،ﻏﺎﻓﻞ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﭼﺮﺍﻍ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺵ ﺩﺭ ﺣﺎﻝ ﺩﻭﺩ ﮐﺮﺩﻥ ﺍﺳﺖ.
ﺍﻭﻝ ﺍﯼ ﺟﺎﻥ ﺩﻓﻊ ﺷﺮّ ﻣﻮﺵ ﮐﻦ
ﻭﺍﻧﮕﻬﯽ ﺩﺭ ﺟﻤﻊ ﮔﻨﺪﻡ ﮐﻮﺵ ﮐﻦ
◀️ﺇﻥ ﺷﺎﺀ ﺍلله ﮐﻪ ﭼﺮﮎ ﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﺎ ﻣﺠﺎﻫﺪﻩ ﻭ ﺗﻼﺵ ﺑﺮﺩﺍﺷﺘﻪ ﺍﯾﻢ؛ﺍﻣّﺎ ﭼﺮﺍ ﻣﻮﻻﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻧﻤﯽ ﺑﯿﻨﯿﻢ؟ﭼﻮﻥ ﺩﻭﺩ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﻣﺎﺳﺖ.ﺧﻮﺩ ﺍﯾﻦ،ﮐﻪ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺎ ﭼﺸﻢ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ،ﻣﻌﻠﻮﻡ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ،ﻣﺎ ﺩﺧﺎﻧﯽ(دودی) ﻫﺴﺘﯿﻢ؛ﭼﺮﺍﻏﻤﺎﻥ ﺩﻭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ.
◀️ﻣﮕﺮ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﻢ؟ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﻣﺎ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ،ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﯿﻢ.ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﺩﻭ ﺑﯿﻨﺶ ﭼﻪ ﻗﺪﺭ ﺗﻔﺎﻭﺕ ﻫﺴﺖ؟ﺗﻔﺎﻭﺕ ﺑﯿﻦ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﻢ،ﺗﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﻪ ﻭﺳﯿﻠﻪ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺑﻪ ﮐﻤﺎﻝ ﺑﺮﺳﻢ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺳﯿﺮﻩ ﯼ ﺣﻀﺮﺕ ﺭﺍ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﮐﻨﯿﻢ،ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺑﻨﺪﮔﯽ ﺍﯾﺸﺎﻥ ﺑﺎ ﺭﻭﺵ ﻫﺎﯼ ﻭﻫﻢ ﺁﻟﻮﺩ ﻣﺎ ﺟﻮﺭ ﺩﺭ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﺪ.ﺍﻓﺮﺍﻁ ﻭ ﺗﻔﺮﯾﻂ ﻣﺎ ﺭﺍ ﺑﺒﯿﻨﯿﺪ ﻭ ﺍﻋﺘﺪﺍﻝ ﺁﻥ ﻫﺎ ﺭﺍ...
◀️ﻣﺎ ﯾﮏ ﮔﻮﺷﻪ ﺭﺍ ﺩﺭﺳﺖ ﻣﯽ ﮐﻨﯿﻢ،ﺻﺪ ﮔﻮﺷﻪ ﯼ ﺩﯾﮕﺮ ﺭﺍ ﺑﻪ ﻫﻢ ﻣﯽ ﺭﯾﺰﯾﻢ.ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﺸﺨﯿﺺ ﻭ ﻧﻪ ﺩﺭ ﺗﻄﺒﯿﻖ ﻧﻤﯽ ﺗﻮﺍﻧﯿﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﻋﻤﻞ ﮐﻨﯿﻢ.
◀️ﻣﺎ ﻧﻤﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﻋﯿﻦ ﺍﻣﺎﻡ ﺯﻣﺎﻥ ﺷﻮﯾﻢ،ﻭﻟﯽ ﻣﯽ ﺧﻮﺍﻫﯿﻢ ﺍﺯ ﻓﻀﺎﯼ ﺭﺣﻤﺖ ﻭ ﺍﺯ ﺍﻭ – ﮐﻪ ﺗﺠﻠﯽ ﺭﺣﻤﺔ ﻟﻠﻌﺎﻟﻤﯿﻦ ﺍﺳﺖ – ﺍﺳﺘﻔﺎﺩﻩ ﮐﻨﯿﻢ،ﺍﺯ ﻓﯿﻀﺶ ﻣﺪﺩ ﺑﮕﯿﺮﯾﻢ.
◀️ﭘﺲ ﻋﻼﻭﻩ ﺑﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﻪ ﺑﺎﯾﺪ ﭼﺮﮎ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﺑﺸﻮﯾﯿﻢ،ﺑﺎﯾﺪ ﻓﺘﯿﻠﻪ ﯼ ﭼﺮﺍﻍ ﻫﺎﯾﻤﺎﻥ ﺭﺍ ﻫﻢ ﺩﺭﺳﺖ ﮐﻨﯿﻢ ﺗﺎ ﺩﻭﺩ ﻧﮑﻨﺪ.
◀️ﺍﮔﺮ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭﻫﺎ ﺭﺍ ﺑﮑﻨﯿﻢ،ﻧﺤﻮﻩ ﺍﯼ ﺳﻨﺨﯿﺖ ﺍﯾﺠﺎﺩ ﮐﺮﺩﻩ ﺍﯾﻢ ﻭ ﺍﯾﻦ ﻣﯽ ﺷﻮﺩ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ.ﺍﻧﺘﻈﺎﺭ ﻓﺮﺝ،ﺧﻮﺩ،ﺗﺤﻘﻖ ﻓﺮﺝ ﺍﺳﺖ...
#مهدی_شناسی
#قسمت_13
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپتصویری
🌻سخنرانی حاج آقا عالی
🌸موضوع: زیارت عاشورا، درسنامه سلوک
منبہ#سیدمحرومان
منبہ#محبوبقلوب
منبہ#غمخوارمردم
منبہ#مردجهادی
منبہ#مردیعدالتخواه
منبہ#مردیازجنسحاجقاسم
منبہ#سیدابراهیمرئیسے
رأیمیدهم...✌️🏻
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
رفتن
شهیدشدن
پیکرشونموندتوسوریه
بعدچندسالاومدن..!
ماهنوزدرگیراینیمکه
چجوریکمتر #گناه کنیم :)))
چقدعقبیم🚶🏿♂💔!
اگرمیخواهیمراھحاجقاسمرابرویم
بایدبہدوصفحہآخرشناسنامہاش
نگاھڪنیم...(:#من_رأی_میدهم ♥️🌱
#چیریکیونانقلابـے | #بچههاےآسدعلے
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اتصال انقلاب ایران به قیام امام عصر (عج)
🔵 پیشگویی مرحوم آیت الله سید علی قاضی درباره سرانجام انقلاب اسلامی و اتصال به قیام حضرت مهدی(عج) بعد از نائب امام خمینی
🌕 پخش شده از شبکه قرآن از زبان آیت الله ناصری درتاریخ ۹۷/۰۳/۱۳
#سلام_بر_مهدی_جان_عزیزم عجل الله تعالی فرجه الشریف ارواحنافداه ❤️
#از_جمعه_های_بی_تو_چه دلگیر میشوم
جانِ خودم ز جانِ خودم سیر می شوم...
🍂 با هر نفس که می کشم اقرار می کنم
از این نبودنت به خدا پیر می شوم...
🍂 با این دلِ خراب رسیدم به محضرت
زیرا فقط به دست تو تعمیر می شوم...
🍂 تنها نه جمعه ها که تمامی طولِ سال
از روزهای بی تو چه دلگیر می شوم...
🌸اللهمعجللولیکالفرج والعافیه و النصر بحق زینب کبری سلام الله علیها 💚🤲
🌹زيارت روز جمعه به نام امام زمانمون
السَّلامُ عَلَيْكَ يَا حُجَّةَ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ اللَّهِ فِي خَلْقِهِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا نُورَ اللَّهِ الَّذِي يَهْتَدِي بِهِ الْمُهْتَدُونَ وَ يُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنِينَ،السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخَائِفُ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِحُ
🌹السَّلامُ عَلَيْكَ يَا سَفِينَةَ النَّجَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ يَا عَيْنَ الْحَيَاةِ ،السَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّى اللَّهُ عَلَيْكَ وَعَلَى آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبِينَ الطَّاهِرِينَ السَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللَّهُ لَكَ مَاوَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَ ظُهُورِ الْأَمْر.السَّلامُ عَلَيْكَ يَا مَوْلايَ
🌹أَنَا مَوْلاكَ عَارِفٌ بِأُولاكَ وَ أُخْرَاكَ أَتَقَرَّبُ إِلَى اللَّهِ تَعَالَى بِكَ وَ بِآلِ بَيْتِكَ وَ أَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ وَ ظُهُورَ الْحَقِّ عَلَى يَدَيْكَ،وَأَسْأَلُ
الله أَنْ يُصَلِّيَ عَلى مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ، وَأَنْ يَجْعَلَنِي مِنَ المُنْتَظِرِينَ لَكَ وَالتَّابِعِينَ وَالنَّاصِرِينَ لَكَ عَلى أَعْدائِكَ، وَالمُسْتَشْهَدِينَ بَيْنَ يَدَيْكَ فِي جُمْلَةِ أَوْلِيائِكَ ،
🌹يامَوْلايَ ياصاحِبَ الزَّمانِ، صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وَعَلى آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ المُتَوَقَّعُ فِيهِ ظُهُورُكَ، وَالفَرَجُ فِيهِ لِلْمُؤْمِنِينَ عَلى يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الكافِرِينَ بِسَيْفِكَ،وأَنا يامَوْلايَ فِيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَأَنْتَ يامَولايَ كَرِيمٌ مِنْ أَوْلادِ الكِرامِ وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِجارَةِ فَأَضِفْنِي وَأَجِرْنِي صَلَواتُ الله عَلَيْكَ وعَلى أَهْلِ بَيْتِكَ الطَّاهِرِينَ.
👇صوت زیارت امام زمان علیه السلام👇
زیارت حضــــــرت در روز جـــــــمعه
#التماس_دعا🌹
💝الّلهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَـ الفَرَج💝
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_142
من که دیدم اوضاع هر لحظه خراب تر میشه گفتم:
_آقا مهدی اصلا معلوم نیست خانواده ام اجازه بدن. لازم نیست به خودتون زحمت بدین.
مهدی نگام کرد و گفت:
_برای من فرقی نداره اگه شما هم قبولش نکنین من کس دیگه ای ندارم که بدم بهش.
الهه تسلیم شد وگفت:
_پس مطمئن باشم از مهوناتون نمی زنین؟
مهدی خندید و گفت:
_اره بابا اگه شک دارین از سامان بپرسین.ب
_اشه دستتون درد نکنه.
_صبر کنین براتون بیارمش.
بعد سراغ کیفش که روی یکی از صندلی ها گذاشته بود رفت و با پاکی توی دستش برگشت.
_بفرما.
پاکت را از دستش گرفتم و گفتم:
_واقعا ممنون. شرمنده ام کردین.
_خواهش می کنم فقط می رین تولیست مهمونای من اشکال که نداره؟
_مگه فرقی هم می کنه؟
_نه وقتی وارد سالن شدین دیگه مهم نیست مهمون کی بودین.
_پس عیب نداره.
الهه همان ذوق زندگی همیشگی را از خودش بروز داد و گفت:
_وای بریم به سامان بگیم. آقا مهدی دستتون درد نکنه.
_خواهش میکنم
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_143
.بعدم دست منو گرفت و دنبالش کشوند.
نگاهی به ساعت سالن کردم و گفتم:
_من دیگه باید برم الهه جون. من تا این ساعت کلاسم تمام میشد نرم مامان نگران
میشه.
_وای ببخشید باشه. ولی سعی کن فردا حتما بیای ها.
_باشه قول میدم راضیشون کنم.
_درباره کلاس خوشنویسی هم صحبت کن. باور کن پشیمون نمیشی از استاد مهران دیگه بهتر گیرت نمی اد. به آرزوت هم می رسی.
لبم و گاز گرفتم. از اینکه به الهه دروغ گفته بودم حس بدی داشتم.
قبلش داشتم فکر میکردم من از اینجا برم حالا نیامدم هم کسی یادش نمی مونه.
ولی با محبتی که الهه در حقم کرده بود تصمیم گرفتم هم کلاس بیام هم کنسرت فردا
رو.
نهایتش اگه خسته شدم ترم بعد به بهونه درس و مدرسه نمی ام.
الهه منو تا دم در همراهی کرد و گفت:
_فردا کتابایی رو قول داده بودم و هم برات میارم.
_مرسی.پس تا فردا.خداحافظ.
----------------
صبر کردم سر شام موضوع و مطرح کنم. وقتی بابا شامشو خورد رو کردم بهش و گفتم:
_ بابا یکی از بچه های کلاس زبان نامزدش تو یه
گروه موسیقیه. فردا شب برنامه دارن منم دعوت کرده می تونم برم؟
از اینکه داشتم دروغ می گفتم یه کم عذاب
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻
🌻
#رمان_مذهبی🌟
#نسیمعشق
#پارت_144
وجدان داشتم ولی خوب نمی تونستم جریان آشنایی با الهه رو برای بابا اینا تعریف کنم.
به بابا زل زده بودم و منتظر جواب بودم که جای بابا ماکان گفت:
_کجا هست؟
با حرص نگاش کردم. من نمی دونم توی این خونه همه باید درباره
کارای من نظر بدن.
من خیر سرم بزرگتر ندارم.پوفی کردم گفتم:
_یه فرهنگ سرا هست پشت آموزشگاه زبانم
اونجاست.
باز ماکان به بابا اجازه نداد چیزی بگه خودش فوری گفت:
_چند وقته می شناسیش؟
نگاه مستاصلی به بابا انداختم ودر حالی که سعی می کردم ماکان و نادیده بگیرم گفتم:
_از مهمونای اصلیش زده تا منو دعوت کنه. بابا می
تونم برم؟
ماکان باز خواست اظهار فضل کنه که بابا یه نگاه که یعنی ساکت باش بش انداخت و گفت:
_چه ساعتی هست؟
با خوشحالی گفتم:
_تو کارت دعوتشون زده هشت.
ماکان اعتراض کرد:
_اوه تا بیای خونه شده ده یازده.
باز به بابا نگاه کردم:
_بابا. خوب هر وقت تمام شد زنگ می زنم بیاین دنبالم. برم؟ برم بابایی؟
مامان داشت با خنده نگام می کرد. ماکان ولی با چنان جدیتی روی بابا تمرکز کرده بود که انگار می خواد به بابا القا کنه بگه نه.منم کوتاه
نیومدم.
_بابایی! برم دیگه.خواهش خواهش.
بابا سری تکون داد و خندید و گفت:
_برو بابا جون
🌻
🌼🌻
🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻
🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻🌼🌻