eitaa logo
"اَبْـنـٰا‌ءُالـحِـــیْدَࢪ"
2.2هزار دنبال‌کننده
8.5هزار عکس
4.8هزار ویدیو
37 فایل
بـِـــسْمِ‌الله عــاشِقــانے ڪه مــدامـ از فَــرَجَٺــ میــگفتند... عَڪسـِشانـ قــاب شــد و از تـــو نـیامـــد خـبرے ارتباط بامدیریت👇 @A_313_85 ناشناس؛ https://daigo.ir/secret/1513457736 کپی؟:)مال خودتونه 🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
✍️دیدم اینطور نمیشه راپید را گذاشتم زمین و گفتم : « حاجی من اینجور نمیتونم کار کنم!.» داشتم کالک عملیات می کشیدم. حاج قاسم مدام میگفت : «پس چی شد؟» اطلاعات دیر به دستمان رسیده بود! حالا باید فوری میکشیدم و میدادم دستش! در جوابم گفت : «ناراحت نشو خودم الان میام کمکت » رفتیم توی اتاق خودش، یک راپید گرفت دستش. نشست ان طرف کالک. گفت: «من اینطرف رو میکشم تو اونطرف رو» یک نفر دیگه هم امد کمکمان. با همان دست مجروحش تند تند کالک میکشید و می‌آمد جلو! خیلی کم روی اطلاعات نگاه میکرد. برعکس ما که هی باید سراغ اطلاعات میرفتیم و بعد پیاده میکردیم روی کالک. بیست و سه دقیقه بعد کالک کامل عملیاتی جلویمان بود . حاج قاسم نگاهی به من انداخت و گفت :«خسته نباشی» نگاه کردم و دیدم مثلا قرار بود من بکشم! اما بیشتر زحمتش را حاجی کشیده بود. از بس شناسایی رفته بود و همه را به چشم دیده بود!
رفیقش مۍگفت'' درخواب‌محسن‌رادیدم‌که‌مۍگفت: هرآیه‌قرآنۍ‌که‌شمابراۍشهدامۍخوانید دراینجاثواب‌یك‌ختم‌قرآن‌رابه‌اومۍ‌دهند📖'' ونورۍهم‌برای‌خواننده‌آیات‌قرآن فرستاده‌مۍشود.🌱 ツ ♥️⸾•𝐉
|اهـل‌شوخـی بـود| بـسیار اهـل‌شـوخی بـود براۍ این‌ که دیگران‌ مخصوصا طلاب‌ را بخنداند، هـرکارۍ انجام‌ می‌داد مثلابه رفقای‌ هـم‌پـایـه‌ای مـی‌گـفـت‌ بـا او کشتی بـگیرند و او نـیـز در حـیـن‌ کشتی بـا حـالـتی که دیـگـران‌ را بـخـنـدانـد، خـودش‌ را به زمـیـن‌ مـی‌انـداخـت. از بعد از اربعین‌ هم‌ که براۍ کمک‌ به جـمـع‌ شـدن‌ِ اغـتشاشات‌ مۍرفت،هـرگز باکـسی درباره ڪارهایی که انجام داده‌ بود صحبت‌ نمی‌ڪرد؛ اما اگر درحـین‌ خدمت‌کردن‌ چیز خـنـده‌داری دیده‌ بود حـتـما برای همہ‌ تعریف‌ می‌کرد ... _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
|هم‌سفرخوش‌‌خنده‌ی‌ما| آنقدر شیرین صحبت می‌کرد و خوش‌صحبت بود، که همه ما لذت می‌بردیم وقتی می‌خندید و حرف می‌زد. کربلا که رفته بودیم، با این که درست نمی‌توانست منظورش را به عراقی‌ها برساند، ولی آنقدر قشنگ و با خوش‌رویی صحبت می‌کرد که عراقی‌ها هم دوست داشتند بیشتر با او ارتباط بگیرند. شاید حرف هم را درست نمی‌فهمیدند؛ ولی سربه‌سر هم می‌گذاشتند. عراقی‌ها از آرمان بیشتر از ما خوششان می‌آمد؛ از بس که خوش‌خنده بود... _به‌روایت‌از‌دوست‌شهید
✨ | به وصــٰال آرزو | حدود یک ماه قبل از شهادتش بود، آرمان با ماشین آمده بود حوزه. آخر هفته هم بود و همه داشتن خونه می‌رفتن. آرمان هم داشت می‌رفت که به من گفت: من اول میرم گلزار شهدا و بعد میرم خونه‌، اگه می‌خوای بیا با هم بریم. با هم راهی شدیم... به چند تا از مزار شهدا سر زدیم، و زیارت آخر سر مزار شهید مدافع حرم سجاد زبرجدی رفتیم؛ قطعه پنجاه. بالای سر مزار شهید سجاد زبرجدی ایستادیم، آرمان خسته شده بود، نگاهی به اطراف انداخت و وقتی دید کسی نیست، بالای سر شهید زیرجدی دراز کشید (درست محل دفن بعد شهادتش) و با لبخند گفت: حاجی چی میشه ما شهید بشیم و ما را بیاورند اینجا... الحمدلله که آرمان به آرزویش رسید و الان هم کنار این همین شهید عزیز دفن شده... _به‌روایت‌ازدوست‌شهید
🪴|ارتباط‌باشهدا| یکی از خصوصیات آرمان این بود که خیلی اهل ارتباط با شهدا بود. طوری که سعی می‌کرد اگر می‌شد حداقل هر هفته به زیارت شهدا برود ، حالا یا گلزار شهدا یا کهف الشهدا و .‌‌.. حدود یک ماه قبل از شهادتش بود که با هم گلزار شهدا رفتیم زیارت کردیم و فاتحه و روضه خوندیم به قطعه ۵۰ مزار شهید سجادزبرجدی ک رسیدیم آرمان کنار مزار خوابید و با لبخند به من نگاه کرد گفت : حاجی چی‌میشه ماهم شهید شیم اینجا خاکمون کنن، من اصلا فکرش را نمی‌کردم ، یک ماه بعد آرمان شهید شود و کنار همان شهید هم دفن شود _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
|علاقه‌به‌حضرتِ‌رقیه| آخرین سفری که با هم رفتیم، سفر قم و جمکران بود. داخل اتوبوس هم موقع رفت و هم موقع برگشت کنار هم نشسته بودیم. روضه‌ای از حضرت رقیه (سلام‌الله‌علیها) رو کلیپ کرده بودند که دختر بچه‌ها این شعر: «حالا اومدی حالا که دیگه رقیه افتاده از پا اومدی» رو می‌خوندند‌‌... آرمان از این کلیپ خیلی خوشش اومده بود و می‌گفت: خیلی گریه کردم، خیلی قشنگ بود... آرمان عاشق حضرت رقیه(سلام‌الله‌علیها) بود. - به‌روایت‌از‌دوست‌شهید
|آرزوی‌عاقبت‌بخیری| می‌نشستیم‌ می گفت: مامان چشاتو ببند میخواست دستمو بوس‌ کنه چون میدونست من نمیزارم به یه بهونه ای می‌خواست و من نمیذاشتم می گفت: مامان بوسیدن دست مادر عاقبت بخیری میاره... می گفت: دعا کن من عاقبت بخیر بشم و به آرزوم برسم... _به‌روایت‌از‌مادر‌بزرگوارِ‌شهید
|غیرقابل‌بخشش...| آرمان از غیبت کردن و دروغ گفتن بسیار متنفر بود. اگر جایی، غیبت می‌کردند اول از عواقب آن توضیح مفصل می‌داد. او می‌گفت: هر چیزی که برای خودت نمی‌پسندی، برای دیگران هم نپسند. اگر ادامه می‌دادند، آن جمع را ترک می‌کرد‌.
|ارادت‌به‌حاج‌قاسم| حاج‌قاسم را خیلی دوست داشت. یک قاب عکس داشت که آن را روی کمد می‌گذاشت و هر روز به آن نگاه می‌کرد. یک روز برای اینکه با او شوخی کنم آن قاب عکس را قایم کردم. وقتی دید عکس سرجایش نیست ، خیلی مضطرب شد و زمان زیادی را به دنبال آن گشت. وقتی که از پیدا کردنِ عکس ناامید شد ، قاب عکس را نشانش دادم . خلاصه یک دعوای حسابی با هم کردیم...! _به‌روایت‌ازرفیقِ‌شهید
|هیچ‌وقت‌اون‌روز‌نمیاد| دیروز در خدمت یکی از اساتید بودم ایشون می‌گفتن این شهید عزیز پایه اول و دوم حوزه رو شاگردم بودن بعد بهشون گفتم: آقا آرمان به‌نظرم اسمت رو عوض کن دو روز دیگه که می‌خوان صدات بزنن یا اسمت رو به عنوان سخنران بگن ، زیاد جالب نیست بگن حجت‌الاسلام آرمان علی وردی شهید بزرگوار می‌گه: که حاج آقا تا اون‌روز نیستم.. هیچ‌وقت اون روز نمیاد اگر بودم چشم عوض می‌کنم. همون موقع انگار خودش می‌دونسته که این اسم یک روزی آرمان می‌شه برای جوان‌های کشور... _به‌روایت‌از‌رفیقِ‌شهید
|مثل جوان‌های امروز نیست...| دایی‌اش می‌گفت: با اینکه آرمان دهه هشتادی است ، مثل جوان های امروز نیست. طرز فکر و بیانش مثل باسوادهاست. اصلاً فیلسوفی است برای خودش. اگر کسی سر دین و انقلاب با او بحث کند، طوری جواب می‌دهد که به طرف برنخورد. باسند و دلیل حرف می‌زند. آرمان درباره جریان اغتشاشات می‌گفت: «اینکه میگن زن، زندگی، آزادی، اصلا مفهومی نداره، آزادی حدودی داره اگر بدون حدود الهی باشه پس یه دزد هم آزادی می‌خواد چرا باید دستگیر بشه؟» _به‌روایت‌ازمادرِبزرگوارِشهید