eitaa logo
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
92 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
1.1هزار ویدیو
49 فایل
💚...یاقائم آل محمد...💚 سیدالشهدا: درباره‌ "مهدی‌عجل‌الله" زیادسخن‌بگوییدوبنوسید. مهدی‌مامظلوم است... تولد:۱۴۰۱/۱۱/۲۹ ارتباط باما جهت انتقادات و پیشنهادات: @Adminshahid36
مشاهده در ایتا
دانلود
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت :صد و هفتاد و دو به دوستان ميگفت: ما وسيله‌ايم، اين رزق شماس
کتاب‌: پارت:صد و هفتاد وسه 🌸موضوع :حاجات مردم و نعمت خدا راوی:جمعي از دوستان شهيد🌸 همراه ابراهيم بودم. با موتور از مسيري تقريبًا دور به سمت خانه بر ميگشتيم. پيرمردي به همراه خانواده‌اش كنار خيابان ايســتاده بود. جلوي ما دست تکان داد و من ايستادم. آدرس جائي را پرســيد. بعد از شنيدن جواب، شــروع کرد از مشکلاتش گفت. به قيافه‌اش نمي‌آمد که معتاد يا گدا باشد. ابراهيم هم پياده شد و جيب‌هاي شلوارش را گشت ولي چيزي نداشت. به من گفت: امير، چيزي همرات داري؟! من هم جيبهايم را گشــتم. ولي به طور اتفاقي هيچ پولي همراهم نبود. ابراهيم گفت: تو رو خدا باز هم ببين. من هم گشتم ولي چيزي همراهم نبود. از آن پيرمــرد عذرخواهي کرديم و به راهمــان ادامه داديم. بين راه از آينه موتور، ابراهيم را می ديدم. اشک ميريخت! هوا ســرد نبود که به اين خاطر آب از چشــمانش جاري شود، براي همين آمدم کنار خيابان. با تعجب گفتم: ابرام جون، داري گريه ميکني؟! صورتــش را پاک کرد. گفت: ما نتوانســتيم به يك انســان که محتاج بود ُ کمک کنيم. گفتم: خب پول نداشتيم، اين که گناه نداره. گفت: ميدانم، ولي دلم خيلي برايش سوخت. توفيق نداشتيم کمکش کنيم... ادامــــــــه دارد.... 📚قرارگاه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی ╭  ┅  ─────  ┅  ╮ 📚@Abrahamhadi36 📚 ╰  ┅  ─────  ┅  ╯
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب‌: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت:صد و هفتاد وسه 🌸موضوع :حاجات مردم و نعمت خدا راوی:جمعي از دو
کتاب : پارت: صد و هفتاد و چهار کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه ادامه دادم. اما خيلي به صفاي درون و حال ابراهيم غبطه ميخوردم. فرداي آن روز ابراهيم را ديدم. ميگفت: ديگر هيچوقت بدون پول از خانه بيرون نمي‌آيم. تا شبيه ماجراي ديروز تکرار نشود. رســيدگي ابراهيــم به مشــکلات مردم، مرا يــاد حديث زيبــاي حضرت سيدالشهداء انداخت كه ميفرمايند: *حاجات مردم به سوي شما از نعمتهاي خدا بر شماست، در اداي آن کوتاهي نکنيد که اين نعمت در معرض زوال و نابودي است* ٭٭٭ اواخر مجروحيت ابراهيم بود. زنگ زد و بعد از سلام و احوالپرسي گفت: ماشينت رو امروز استفاده ميکني!؟ گفتــم: نه، همينطــور جلوي خانه افتاده. بعد هم آمد و ماشــين را گرفت و گفت: تا عصر بر ميگردم. عصر بود که ماشين را آورد. پرسيدم: کجا ميخواستي بري!؟ گفت: هيچي، مسافرکشي کردم! با خنده گفتم: شوخي ميکني!؟ گفت: نه، حالا هم اگه کاري نداري پاشو بريم، چند جا کار داريم. خواســتم بروم داخل خانه. گفــت: اگر چيزي در خانه داريد که اســتفاده نميکني مثل برنج و روغن با خودت بياور. رفتم مقداري برنج و روغن آوردم. بعد هم رفتيم جلوي يك فروشــگاه. و ُ ابراهيم مقداري گوشــت و مرغ و... خريد و آمد سوار شد. از پول خردهائي که به فروشنده ميداد فهميدم همان پولهاي مسافرکشي است. بعــد با هــم رفتيم جنوب شــهر، به خانه چند نفر ســر زديم. مــن آنها را نميشناختم. ابراهيم در ميزد، وسائل را تحويل ميداد و ميگفت: ما از جبهه... ادامـــــــه دارد... 📚قرارگاه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی ╭  ┅  ─────  ┅  ╮ 📚@Abrahamhadi36 📚 ╰  ┅  ─────  ┅  ╯
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب : #‌سلام_بر_ابراهیم۱ پارت: صد و هفتاد و چهار کمي مکث کردم و چيزي نگفتم. بعد به راه اد
کتاب: پارت:صد و هفتاد و پنج آمدهايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف ميزد که طرف مقابل اصلا احساس شرمندگي نکند. اصلا هم خودش را مطرح نميکرد. بعدها فهميدم خانه‌هايي که رفتيم، منزل چند نفراز بچه‌هاي رزمنده بود. مرد خانواده آنها در جبهه حضور داشــت. براي همين ابراهيم به آنها رسيدگي ميکرد. كارهاي او مرا به ياد ســخن امام صادق انداخت که ميفرمايد: "ســعي کردن در برآوردن حاجت مسلمان بهتر از هفتاد بار طواف دور خانه خداست و باعث در امان بودن در قيامت ميشود" ايــن حديث نوراني چراغ راه زندگي ابراهيم بود. او تمام تلاش خود را در جهت حل مشكلات مردم به كار مي‌بست. ٭٭٭ دوران دبيرســتان بود. ابراهيم عصرها در بازار مشــغول به کار می شد و براي خودش درآمد داشت. متوجه شد يکي از همسايه‌ها مشکل مالي شديدي دارد. آنها علي‌رغم از دست دادن مرد خانواده، کسي را براي تأمين هزينه‌ها نداشتند. ابراهيم به كســي چيزي نگفت. هر ماه وقتي حقوق مي ِ گرفت، بيشتر هزينه آن خانــواده را تأمين ميکرد! هر وقت در خانه زياد غذا پخته ميشــد، حتمًا براي آن خانواده ميفرستاد. اين ماجرا تا سالها و تا زمان شهادت ابراهيم ادامه داشت و تقريبًا کسي به جز مادرش از آن اطلاعی نداشت. ٭٭٭ شــخصي به ســراغ ابراهيم آمده بود. قبلا آب دارچي بوده و حالا بيکار شده بود. تقاضاي کمک مالي داشت. ابراهيم به جاي کمک مالي، با مراجعه به چند نفر از دوستان، شغل مناسبي را براي او مهيا کرد. او براي حل مشکل مردم هر کاري که ميتوانست انجام ميداد. اگر هم خودش نميتوانست به سراغ دوستانش ميرفت. از آنها کمک.... ادامــــــــه دارد... 📚قرارگاه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی ╭  ┅  ─────  ┅  ╮ 📚@Abrahamhadi36 📚 ╰  ┅  ─────  ┅  ╯
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت:صد و هفتاد و پنج آمدهايم، اينها سهميه شماست! ابراهيم طوري حرف
کتاب : پارت: صد و هفتاد و شش ميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکرد؛ با کمک کردن به افراد، گداپروري نکند. ابراهيم هميشه به دوستانش ميگفت: قبل از اينکه آدم محتاج به شما رو بياندازد و دستش را دراز كند. شما مشكلش را بر طرف کنيد. او هر يک از رفقا که گرفتاري داشت، يا هر کسي را حدس ميزد مشکل مالي داشته باشد کمک ميکرد. آن هم مخفيانه، قبل از اينکه طرف مقابل حرفي بزند. بعد ميگفت: من فعلا احتياجي ندارم. اين را هم به شما قرض ميدهم. هر وقت داشتي برگردان. اين پول قرض‌الحسنه است. ابراهيم هيچ حسابي روي اين پولها نميکرد. او در اين کمکها به آبروي افراد خيلي توجه ميکرد. هميشــه طوري برخــورد ميکرد که طرف مقابل شرمنده نشود. ٭٭٭ بــزرگان دين توصيه ميکنند براي رفع مشــکلات خودتــان، تا ميتوانيد مشکل مردم را حل کنيد. همچنين توصيه ميکنند تا ميتوانيد به مردم اطعام کنيد و اينگونه، بسياري از گرفتاري‌هايتان را بر طرف سازيد. غروب ماه رمضان بود. ابراهيم آمد در خانه ما و بعد از ســلام و احوالپرسي يــک قابلمه از من گرفت! بعد داخل کله‌پزي رفت. به دنبالش آمدم و گفتم: ابرام جون کله پاچه براي افطاري! عجب حالي ميده؟! گفت: راســت ميگي، ولي براي من نيست. يك دست کامل کله پاچه و چند تا نان ســنگک گرفت. وقتي بيرون آمد ايرج با موتور رسيد. ابراهيم هم سوار شد و خداحافظي کرد. با خودم گفتم: لابد چند تا رفيق جمع شــدند و با هم افطاري ميخورند. از اينکه به من تعارف هم نکرد ناراحت شــدم. فــرداي آن روز ايرج را ديدم و پرسيدم: ديروز کجا رفتيد!؟ ادامــــــــه دارد... 📚قرارگاه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی ╭  ┅  ─────  ┅  ╮ 📚@Abrahamhadi36 📚 ╰  ┅  ─────  ┅  ╯
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب : #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت: صد و هفتاد و شش ميگرفت. اما در اينکار يک موضوع را رعايت ميکر
کتاب : پارت:صد و هفتاد و هفت گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچکي بود که در زديم وکله پاچه را به آنها داديم. چند تا بچه و پيرمردي که دم در آمدند خيلي تشکر کردند. ابراهيم را کامل ميشناختند. آنها خانوادهاي بسيار مستحق بودند. بعد هم ابراهيم را رساندم خانه‌شان. ٭٭٭ بيست وشش سال از شهادت ابراهيم گذشت. در عالم رويا ابراهيم را ديدم. سوار بر يك خودرو نظامي به تهران آمده بود! از شــوق نميدانستم چه كنم. چهره ابراهيم بســيار نوراني بود. جلو رفتم و همديگر را در آغوش گرفتيم. از خوشحالي فرياد ميزدم و ميگفتم: بچه‌ها بيائيد، آقا ابراهيم برگشته! ابراهيم گفت: بيا ســوار شــو، خيلي كار داريم. به همــراه هم به كنار يك ساختمان مرتفع رفتيم. مهندسين وصاحب ساختمان همگي با آقا ابراهيم سلام واحوال‌پرسي‌كردند. همه او را خوب ميشناختند. ابراهيم رو به صاحب ساختمان كرد وگفت: من آمده‌ام ســفارش اين آقا ســيد را بكنم. يكي از اين واحدها را به نامش كن. بعد شخصي كه دورتر از ما ايستاده بود را نشان داد. صاحب ساختمان گفت: آقا ابرام، اين بابا نه پول داره نه ميتونه وام بگيره. من چه جوري يك واحد به او بدم؟! مــن هم حرفش را تأييد كردم وگفتم: ابرام جــون، دوران اين كارها تموم شد، الان همه اسكناس رو ميشناسند! ابراهيم نگاه معني داري به من كرد وگفت: من اگر برگشــتم به خاطر اين بود كه مشكل چند نفر مثل ايشان را حل كنم، وگرنه من اينجا كاري ندارم! بعد به سمت ماشــين حركت كرد. من هم به دنبالش راه افتادم كه يكدفعه تلفن همراه من به صدا درآمد و از خواب پريدم! ادامـــــــــه دارد.... 📚قرارگاه‌فرهنگی‌شهید‌ابراهیم‌هادی ╭  ┅  ─────  ┅  ╮ 📚@Abrahamhadi36 📚 ╰  ┅  ─────  ┅  ╯
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب : #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت:صد و هفتاد و هفت گفت: پشت پارک چهل تن، انتهاي کوچه، منزل کوچک
کتاب : پارت: صد و هفتاد و هشت ✨موضوع :خمس ✨راوی :مصطفي صفار هرندي از علمائــي كه ابراهيم به او ارادت خاصي داشــت مرحوم حاج آقا هرندي بود. اين عالم بزرگوار غير از ساعات نماز مشغول شغل پارچه فروشي بود. اواخر تابســتان 1361 بود. به همراه ابراهيم خدمت حاج آقا رفتيم. مقداري پارچه به اندازه دو دست پيراهن گرفت. هفته بعد موقع نماز ديدم كه ابراهيم آمده مسجد و رفت پيش حاج آقا. من هم رفتم ببينم چي شــده. ابراهيم مشــغول حســاب ســال بود و خمس اموالش را حساب ميكرد! خندهام گرفت! او براي خودش چيزي نگه نميداشت. هر چه داشت خرج ديگران ميكرد. پس ميخواهد خمس چه چيزي را حساب كند؟! حاج آقا حساب ســال را انجام داد. گفت 400 تومان خمس شما ميشود. بعد ادامه داد: من با اجازه اي كه از آقايان مراجع دارم و با شناختي كه از شما دارم آن را ميبخشم. امــا ابراهيم اصرار داشــت كه اين واجب دينــي را پرداخت كند. بالاخره خمس را پرداخت. ادامه دارد... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب :#سلام_بر_ابراهیم۱ پارت: صد و هفتاد و هشت ✨موضوع :خمس ✨راوی :مصطفي صفار هرندي از ع
کتاب: پارت :صدو هفتاد و نه كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق انداخت كه ميفرمايد: "كســي كه حق خداوندمانند خمس را نپردازد دو برابــر آن را در راه باطل صرف خواهد كرد" بعــد از نماز با ابراهيم به مغازه حاج آقا رفتيم. به حاجي گفت: دو تا پارچه پيراهني مثل دفعه قبل ميخوام. حاجي با تعجب نگاهي كرد وگفت: پســرم، تــو تازه از من پارچه گرفتي. اينها پارچه دولتيه، ما اجازه نداريم بيش از اندازه به كسي پارچه بدهيم. ابراهيم چيزي نگفت. ولي من قضيه را ميدانستم وگفتم: حاج آقا، اين آقا ابراهيم پیراهن‌های قبلي را انفاق كرده! بعضي از بچه‌هاي زورخانه هستند كه لباس آستين كوتاه ميپوشند يا وضع ماليشان خوب نيست. ابراهيم براي همين پيراهن را به آنها ميبخشد! حاجي در حالي كه با تعجب به حرفهاي من گوش ميكرد، نگاه عميقي به صورت ابراهيم انداخت وگفت: اين دفعه براي خودت پارچه را ميبرم ُحق نداري به كسي ببخشي. هركسي كه خواست بفرستش اينجا.... ادامه دارد.... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت :صدو هفتاد و نه كار ابراهيــم مرا به ياد حديثي از امام صــادق
کتاب: پارت: صد و هشتاد ✨موضوع :ما تو را دوست داريم 🌸راوی: جواد مجلسي پائيز سال 1361 بود. بار ديگر به همراه ابراهيم عازم مناطق عملياتي شديم. اينبار نَقل همه مجالس توســلهاي ابراهيم به حضرت زهرابود. هر جا ميرفتيم حرف از او بود! خيلي از بچه‌ها داستانها و حماســه‌آفريني‌هاي او را در عملياتها تعريف ميكردند. همه آنها با توسل به حضرت صديقه طاهره انجام شده بود. به منطقه سومار رفتيم. به هر سنگري سر ميزديم از ابراهيم ميخواستند كه براي آنها مداحي كند و از حضرت زهرابخواند. شــب بود. ابراهيم در جمع بچه‌هاي يكي ازگردانها شروع به مداحي كرد. صداي ابراهيم به خاطر خستگي و طولانی شدن مجالس گرفته بود! بعد از تمام شــدن مراســم، يكي دو نفر از رفقا با ابراهيم شــوخي‌كردند و صدايش را تقليدكردند. بعد هم چيزهائي گفتند كه او خيلي ناراحت شد. آن شــب قبل از خواب ابراهيم عصباني بود وگفت: من مهم نيستم، اينها مجلس حضرت را شوخي گرفتند. براي همين ديگر مداحي نميكنم! هــر چه ميگفتم: حرف بچه‌ها را به دل نگير، آقا ابراهيم تو كار خودت را بكن، اما فايدهاي نداشت. آخر شب برگشتيم مقر، دوباره قسم خورد كه: ديگر مداحي نميكنم! ساعت يك نيمه شب بود. خسته و كوفته خوابيدم... ادامه دارد.... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت: صد و هشتاد ✨موضوع :ما تو را دوست داريم 🌸راوی: جواد مجلسي
کتاب: پارت: صد و هشتاد و یک قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان ميدهد. چشمانم را به سختي باز كردم. چهره نوراني ابراهيم بالای سرم بود. من را صدا زد و گفت: پاشو، الان موقع اذانه. من بلند شدم. با خودم گفتم: اين بابا انگار نميدونه خستگي يعني چي!؟ البته ميدانســتم كه او هر ساعتي بخوابد، قبل از اذان بيدار ميشود و مشغول نماز. ابراهيم ديگر بچه‌ها را هم صدا زد. بعد هم اذان گفت و نماز جماعت صبح را برپا كرد. بعد از نماز و تسبيحات، ابراهيم شروع به خواندن دعا کرد. بعد هم مداحي حضرت زهرا!! اشعار زيباي ابراهيم اشك چشمان همه بچه‌ها را جاري كرد. من هم كه ديشب قسم خوردن ابراهيم را ديده بودم از همه بيشتر تعجب كردم! ولي چيزي نگفتم. بعد از خوردن صبحانه به همراه بچه‌ها به سمت سومار برگشتيم. بين راه دائم در فكر كارهاي عجيب او بودم. ابراهيم نگاه معني‌داري به من كرد و گفت: ميخواهي بپرسي با اينكه قسم خوردم، چرا روضه خواندم؟! ُ گفتم: خب آره، شــما ديشب قســم خوردي كه... پريد تو حرفم و گفت: چيزي كه ميگويم تا زندهام جايي نقل نكن. بعــد كمي مكث كرد و ادامه داد: ديشــب خواب به چشــمم نمي‌آمد، اما نيمه‌هاي شــب كمي خوابم برد. يكدفعه ديدم ✨وجود مقدس حضرت صديقه طاهره تشريف آوردند و گفتند: نگو نميخوانم، ما تو را دوست داريم. هر كس گفت بخوان تو هم بخوان✨ ديگر گريه امان صحبت كــردن به او نميداد. ابراهيم بعد از آن به مداحي كردن ادامه داد. ادامه دارد... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت: صد و هشتاد و یک قبل از اذان صبح احساس كردم كسي دستم را تكان
کتاب: پارت :صد و هشتاد و دو 🌸موضوع :عمليات زين العابدين 🌸راوی: جواد مجلسي ً هر جا كه ابراهيم ميرفت با روي باز از او استقبال می کردند آذر ماه 1361 بود. معمولا بسياري از فرماندهان، دلاوري و شجاعتهاي ابراهيم را شنيده بودند. يكبار هم به گردان ما آمد و با هم صحبت كرديم. صحبت ما طولانی شد. بچه‌ها براي حركت آماده شدند. وقتي برگشتم فرمانده ما پرسيد: كجا بودي؟! گفتم: يكي از رفقا آمده بود با من كار داشــت. الان با ماشــين داره ميره. برگشت و نگاه كرد. پرسيد: اسمش چيه؟ گفتم: ابراهيم هادي. يكدفعه با تعجب گفت: اين آقا ابراهيم كه ميگن همينه؟! گفتم: آره، چطور مگه؟! همينطور كه به حركت ماشــين نگاه ميكرد گفــت: اينكه از قديمي‌هاي ُ جنگه چطور با تو رفيق شــده؟! با غرور خاصي گفتم: خب ديگه، بچه محل ماست. بعد برگشت و گفت: يكبار بيارش اينجا براي بچه‌ها صحبت كنه. مــن هم كلاس گذاشــتم و گفتم: ســرش شــلوغه، اما ببينم چي ميشــه. روز بعــد براي ديدن ابراهيم به مقــر اطلاعات عمليات رفتم. پس از حال و احوالپرسي و كمي صحبت گفت: صبركن برسونمت و با فرمانده شما صحبت كنم. بعد هم با يك تويوتا به سمت مقرگردان رفتيم. در مسير به يك آبراه رسيديم. هميشه هر وقت با ماشين از آنجا رد ميشديم، ادامه دارد... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت :صد و هشتاد و دو 🌸موضوع :عمليات زين العابدين 🌸راوی: جواد مجلسي
کتاب: پارت : صد و هشتاد و سه گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالا بيا، اينجا گير ميكني. گفت: وقتش را ندارم. از همين جا رد ميشيم. گفتم: اصلا نميخواد بيايي، تا همين جا دستت درد نكنه من بقيه‌اش را خودم ميرم. گفت: بشين سر جات، من فرمانده شما رو ميخوام ببينم. بعد هم حركت كرد. با خودم گفتم: چه طور ميخواد از اين همه آب رد بشه! تو دلم خنديدم و گفتم: چه حالي ميده گير كنه. يه خورده حالش گرفته بشــه! اما ابراهيم يك الله اکبر بلند و يك بسم الله گفت. بعد با دنده يك از آنجا رد شد! به طرف مقابل كه رسيديم گفت: ما هنوز قدرت الله  اكبر را نميدانيم، اگه بدانيم خيلي از مشكلات حل ميشود. ٭٭٭ گردان براي عمليات جديد آمادگي لازم را به دســت آورد. چند روز بعد موقع حركت به سمت سومار شد. من رفتم اول سه راهي ايستادم! ابراهيم گفته بود قبل از غروب آفتاب پيش شــما مي‌آيم. من هم منتظرش بودم. گردان ما حركت کرد. من مرتب به انتهاي جاده خاكي نگاه ميكردم. تا اينكه چهره زيباي ابراهيم از دور نمايان شد. هميشه با شلوار كردي و بدون اسلحه مي‌آمد. اما اين دفعه بر خلاف هميشه، با لباس پلنگي و پيشاني بند و اسلحه كلاش آمد. رفتم جلو و گفتم: آقا ابراهيم اسلحه دست گرفتي!؟ خنديد و گفت: اطاعت از فرماندهي واجبه. من هم چون فرمانده دستور داده اين طوري آمدم. بعد گفتم: آقا ابراهيم اجازه ميدي من هم با شما بيام؟ گفت: نه، شما با بچه‌هاي خودتان حركت كن. من دنبال شما هستم. همديگر را ميبينيم. چند كيلومتر راه رفتيم. در تاريكي شــب به مواضع دشــمن رســيديم. من آرپيجي‌زن بودم. براي همين به همراه فرمانده گردان تقريبًا جلوتر از بقيه راه بودم. حالت بدي بود. اصلا آرامش نداشتم! سكوت عجيبي در منطقه حاكم بود. ادامه دارد... 「@Abrahamhadi36📚🌱」
قرارگاه‌فرهنگےشهــید‌ابراهیــم‌هـادے
#رمان کتاب: #سلام_بر_ابراهیم۱ پارت : صد و هشتاد و سه گير ميكرديم. گفتم: آقا ابراهيم برو از بالا
کتاب : پارت: صدو هشتاد و چهار ما از داخل يك شيار باريك با شيب كم به سمت نوك تپه حركت كرديم. در بالای تپه ســنگرهاي عراقي كاملا مشــخص بود. من وظيفه داشــتم به محض رسيدن آنها را بزنم. يك لحظه به اطراف نگاه كردم. در دامنه تپه در هر دو طرف ســنگرهايي به ســمت نوك تپه كشيده شده بود. عراقيها كاملا ميدانستند ما از اين شيار عبور ميكنيم! آب دهانم را فرو دادم، طوري راه ميرفتم كه هيچ صدايي بلند نشود. بقيه هم مثل من بودند. نفس در سينه‌ها حبس شده بود! هنوز به نوك تپه نرسيده بوديم که يكدفعه مُنوري شليك شد. بالای سر ما روشن شــد! بعد هم از سه طرف آتش وگلوله روي ما ريختند. همه چسبيده بوديم به زمين. درست در تيررس دشمن بوديم. هر لحظه نارنجك، يا گلوله‌ای به سمت ما مي‌آمد. صداي ناله بچه‌هاي مجروح بلند شد و... درآن تاريكي هيچ كاري نميتوانستيم انجام دهيم. دوست داشتم زمين باز ميشد و مرا در خودش مخفي ميكرد. مرگ را به چشم خودم ميديدم. در همين حال شخصي سينه خيز جلو مي‌آمد و پاي مرا گرفت! سرم را كمي از روي زمين بلند كردم و به عقب نگاه كردم. باورم نميشد. چهره‌اي‌كه ميديدم، صورت نوراني ابراهيم بود. يكدفعــه گفت: تويي؟! بعد آرپيجــي را از من گرفت و جلو رفت. بعد با فرياد الله اكبر آرپيجي را شليک کرد. سنگر مقابل كه بيشترين تيراندازي را ميكرد منهدم شد. ابراهيم از جا بلند شد و فرياد زد: شيعه هاي اميرالمؤمنين بلند شيد، دست مولا پشت سر ماست. بچه‌ها همه روحيه گرفتند. من هم داد زدم؛ الله اكبر، بقيه هم از جا بلند شــدند. همه شليك ميكردند. تقريباََ همه عراقيها فرار كردند. چند لحظه بعد ديدم ابراهيم نوك تپه ايستاده! كار تصرف تپه مهم عراقيها خيلي ســريع انجام شــد. تعدادي از نيروهاي... ادامه دارد... 「@Abrahamhadi36📚🌱」