#داستانک
چوپانی گله را به صحرا برد و به درخت گردوی تنومندی رسید. از آن بالا رفت و به چیدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختی در گرفت. خواست فرود آید، ترسید. باد شاخهای را كه چوپان روی آن بود به این طرف و آن طرف میبرد. دید نزدیك است كه بیفتد و دست و پایش بشكند. مستاصل شد و صوتش را رو به بالا کرد و گفت: «ای خدا گلهام نذر تو برای اینکه از درخت سالم پایین بیایم.»
قدری باد ساكت شد و چوپان به شاخه قویتری دست زد و جای پایی پیدا كرد و خود را محكم گرفت. گفت: «ای خدا راضی نمیشوی كه زن و بچه من بیچاره از تنگی و خواری بمیرند و تو همه گله را صاحب شوی. نصف گله را به تو میدهم و نصفی هم برای خودم.»
قدری پایینتر آمد. وقتی كه نزدیك تنه درخت رسید گفت: «ای خدا نصف گله را چطور نگهداری میكنی؟ آنها را خودم نگهداری میكنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو میدهم.»
وقتی كمی پایینتر آمد گفت: «بالاخره چوپان هم كه بیمزد نمیشود. كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.»
وقتی باقی تنه را سُرخورد و پایش به زمین رسید نگاهی به آسمان کرد و گفت: «چه كشكی چه پشمی؟ ما از هول خودمان یك غلطی كردیم. غلط زیادی كه جریمه ندارد.»
در زندگی شما چند بار این حکایت پیش آمده است؟!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ی بارم بابام با دوستش یهویی اومدن خونه.من تو هال بودم.دیدم فرصت نمیکنم بپرم تو اتاق.سریع رفتم تو اشپزخونه زیر اپن تو تاریکیا قایم شدم ک منو نبینه دوست بابام.از شانس بدم بابام ک نمیدونس من کجا قایم شدم ب دوستش گف برو تو اشپزخونه دستتو بشور..هیچی دیگه بنده خدا وقتی دستشو شست منو دید اول ترسید اومد جلو بیینه من کیم اون زیر...وای نگم چ صحنه ای بود لحظه چشم تو چشم شدنمون...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خانم خانه دار
پاک کردن گاز و چدن هاش 👇
صابون رنده شده + آب داغ + سرکه
این محلول معجزه میکنه 😍😍😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#حکایت
مدرسهای دانشآموزان را با اتوبوس به اردو میبرد. در مسیر حرکت، اتوبوس به یک تونل نزدیک میشود که نرسیده به آن تابلویی با این مضمون دیده میشود: «حداکثر ارتفاع سه متر»
ارتفاع اتوبوس هم سه متر بود ولی چون راننده قبلا این مسیر را آمده بود با کمال اطمینان وارد تونل میشود اما سقف اتوبوس به سقف تونل کشیده میشود و پس از به وجود آمده صدایی وحشتناک در اواسط تونل توقف میکند.
پس از آرام شدن اوضاع مسئولین و راننده پیاده شده و از دیدن این صحنه ناراحت میشوند. پس از بررسی اوضاع مشخص میشود که یک لایه آسفالت جدید روی جاده کشیدهاند که باعث این اتفاق شده و همه به فکر چاره افتادند؛ یکی به کندن آسفالت و دیگری به بکسل کردن با ماشین سنگین دیگر و غیره. اما هیچ کدام چارهساز نبود تا اینکه پسربچهای از اتوبوس پیاده شد و گفت: «راه حل این مشکل را من میدانم!»
یکی از مسئولین اردو به پسر میگوید: «برو بالا پیش بچهها و از دوستانت جدا نشو!»
پسربچه با اطمینان کامل میگوید: «به خاطر سن کم مرا دست کم نگیرید و یادتون باشه که سر سوزن به این کوچکی چه بلایی سر بادکنک به آن بزرگی میآورد.»
مرد از حاضر جوابی کودک تعجب کرد و راهحل را از او خواست. بچه گفت: «پارسال در یک نمایشگاهی معلممان یادمان داد که از یک مسیر تنگ چگونه عبور کنیم و گفت که برای اینکه دارای روح لطیف و حساسی باشیم باید درونمان را از هوای نفس و باد غرور و تکبر و طمع و حسادت خالی کنیم و در این صورت میتوانیم از هر مسیر تنگ عبور کنیم و به خدا برسیم.»
مسئول اردو از او پرسید: «خب این چه ربطی به اتوبوس دارد؟»
پسربچه گفت: «اگر بخواهیم این مسئله را روی اتوبوس اجرا کنیم باید باد لاستیکهای اتوبوس را کم کنیم تا اتوبوس از این مسیر تنگ و باریک عبور کند.»
پس از این کار اتوبوس از تونل عبور کرد.
خالی کردن درون از هوای کبر و غرور و نفاق و حسادت رمز عبور از مسیرهای تنگ زندگی است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام. من کانال شما رو دنبال می کنم. من سال ۷۶ با خانمم ازدواج کردم و حاصل این ازدواج یه پسر بیست و پنج ساله و یه دختر بیست و سه ساله.
یادمه تازه عروسی کرده بودیم .مادر زن سلام رفتیم. پدر خانمم که یک کشاورز بود او سال گوجه فرنگی و هندوانه کاشته بود. تو باغش راه می رفتم که پدر خانمم گفت: رضا هندونه می خوایی؟ گفتم البته. در وسط باغ یه شیر آب وجود داشت و زیرش هم یه موزائیک بود. از تو کرت ها یه هندونه کند و گفت و آورد زیر شیر آب شست. بعدش هندونه زد رو موزائک و دو پاره اش کرد و گفت بیا اینم ظرف پیرکس. اینم پذیرایی وسط باغ پدر خانمم بود. اون روز یه سری چینی برای مادر خانمم خریده بودیم. ایشون که البته ایشان دوران کرونا به رحمت خدا رفت. البته نه به خاطر کرونا. بنده خدا ناراحتی قلبی داشتند. اون روز یه ناهار خوبی به مناسبت داماد جدیدشون ترتیب داده بودند. غروب بود دیگه یواش یواش باید راه می افتادیم بریم خونه خودمون. خانومم صدام کرد. یه دفعه بدون این که جو رو بسنجم گفتم جون. فکرش رو نمی کردم کسی بیرون باشه .خانمم گفت. رضا آب رومو بردی. گفتم چی شده مگه. گفت زن داییم بیرون نشسته.گفت عیبی نداره میگن زنشو خیلی دوست داره .دوست داشتم این خاطره رو از قدیما براتون تعریف کنم.
یاعلی.
در پناه امام زمان.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_طنز
مایکل، راننده اتوبوس شهری، مثل همیشه اول صبح اتوبوسش را روشن کرد و در مسیر همیشگی شروع به کار کرد. در چند ایستگاه اول همه چیز مثل معمول بود و تعدادی مسافر پیاده می شدند و چند نفر هم سوار می شدند. در ایستگاه بعدی، یک مرد با هیکل بزرگ، قیافه ای خشن و رفتاری عجیب سوار شد او در حالی که به مایکل زل زده بود گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» و رفت و نشست.
مایکل که تقریباً ریز جثه بود و اساساً آدم ملایمی بود چیزی نگفت اما راضی هم نبود.
روز بعد هم دوباره همین اتفاق افتاد و مرد هیکلی سوار شد و با گفتن همان جمله، رفت و روی صندلی نشست
و روز بعد و روز بعد…
این اتفاق که به کابوسی برای مایکل تبدیل شده بود خیلی او را آزار می داد. بعد از مدتی مایکل دیگر نمی تواست این موضوع را تحمل کند و باید با او برخورد می کرد. اما چطوری از پس آن هیکل بر می آمد؟
بنابراین در چند کلاس بدنسازی، کاراته و جودو و … ثبت نام کرد. در پایان تابستان، مایکل به اندازه کافی آماده شده بود و اعتماد به نفس لازم را هم پیدا کرده بود.
بنابراین روز بعدی که مرد هیکلی سوار اتوبوس شد و گفت: «تام هیکل پولی نمی ده!» مایکل ایستاد، به او زل زد و فریاد زد: «برای چی؟»
مرد هیکلی با چهره ای متعجب و ترسان گفت: «تام هیکل کارت استفاده رایگان داره.»
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
زمان دبیرستان ما ۳تا دوست صمیمی بودیم که خیلی شیطون بودیم، یه بار زمستون بود و هوا به شدت سرد بود. زنگ ورزش داشتیم هیچ کس حیاط نرفت ما هم شیطنتمون گل کرد رفتیم حیاط. مدرسه ی ما از این وسایلا که تو پارک میزارن برای ورزش تو حیاط برای بچه ها نصب کرده بود. یه عالمه برف تو حیاط بود ما ۳تاهم پا به برهنه رفتیم با اونا ورزش میکردیم و مسخره بازی درمیاوردیم واقعا پاهامون یخ زده بود و قرمز شده بود🥶
یهو مدیر مدرسه دید و ما رو دعوا کرد. داشتیم میرفتیم کلاس که یهو جعبه ی شیر رو دیدیم(از اون شیر لیوانی ها که به مدارس میدادن) هیچ کس نمیخورد واسه همین جعبش تو حیاط مونده بود. من گفتم بیاین مسابقه بدیم نفری ۵تا برداشتیم و یکی ام جدا برداشتیم هرکس دیر تر تموم میکرد اون یکی و قرار شد رو سرش خالی کنیم.
در هاشونو باز کردیم هرکس برای خودش و چید جلوش که سر بکشه. وقتی شروع کردیم من تند تند چشامو بسته بودم و میخوردم از همه جلو بودم یه لحظه چشممو باز کردم دیدم انتهای ظرف گل و خاکه، چشمتون روز بد نبینه هر چی خوردم بالا آوردم🤮
حیفه اون همه شیر دوستامم علاوه بر اون یکی شیر، شیرهای خودشنم سرم خالی کردن😣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستانک
پیرمردی صبح زود از خانه اش بیرون آمد.پیاده رو در دست تعمیر بود به همین خاطر در خیابان شروع به راه رفتن کرد که ناگهان یک ماشین به او زد.مرد به زمین افتاد.مردم دورش جمع شدند واو را به بیمارستان رساندند. پس از پانسمان زخم ها، پرستاران به او گفتند که آماده عکسبرداری از استخوان بشود.پیرمرد در فکر فرو رفت.سپس بلند شد ولنگ لنگان به سمت در رفت و در همان حال گفت:"که عجله دارد ونیازی به عکسبرداری نیست" پرستاران سعی در قانع کردن او داشتند ولی موفق نشدند.برای همین از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیر مرد گفت:" زنم در خانه سالمندان است.من هر صبح به آنجا میروم وصبحانه را با او میخورم.نمیخواهم دیر شود!" پرستاری به او گفت:" شما نگران نباشید ما به او خبر میدهیم. که امروز دیرتر میرسید." پیرمرد جواب داد:"متاسفم.او بیماری فراموشی دارد ومتوجه چیزی نخواهد شد وحتی مرا هم نمیشناسد." پرستارها با تعجب پرسیدند: پس چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید در حالی که شما را نمیشناسد؟"پیر مرد با صدای غمگین وآرام گفت:" اما من که او را مي شناسم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ترفند 🌸🍃
برای جلو گیری از چسبیدن صابون به جا صابونی بهتر است کمی وازلین به روی ظرف جا صابونی بمالید 👌😍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
یك بار دختری حین صحبت با پسری كه عاشقش بود، ازش پرسید
چرا دوستم داری؟ واسه چی عاشقمی؟
دلیلشو نمیدونم ...اما واقعا"*دوست دارم
تو هیچ دلیلی رو نمی تونی عنوان كنی... پس چطور دوستم داری؟
چطور میتونی بگی عاشقمی؟
من جدا"دلیلشو نمیدونم، اما میتونم بهت ثابت كنم
ثابت كنی؟ نه! من میخوام دلیلتو بگی
باشه.. باشه!!! میگم... چون تو خوشگلی،
صدات گرم و خواستنیه،
همیشه بهم اهمیت میدی،
دوست داشتنی هستی،
با ملاحظه هستی،
بخاطر لبخندت،
دختر از جوابهای اون خیلی راضی و قانع شد
متاسفانه، چند روز بعد، اون دختر تصادف وحشتناكی كرد و به حالت كما رفت
پسر نامه ای رو كنارش گذاشت با این مضمون
عزیزم، گفتم بخاطر صدای گرمت عاشقتم اما حالا كه نمیتونی حرف بزنی، میتونی؟
نه ! پس دیگه نمیتونم عاشقت بمونم
گفتم بخاطر اهمیت دادن ها و مراقبت كردن هات دوست دارم اما حالا كه نمیتونی برام اونجوری باشی، پس منم نمیتونم دوست داشته باشم
گفتم واسه لبخندات، برای حركاتت عاشقتم
اما حالا نه میتونی بخندی نه حركت كنی پس منم نمیتونم عاشقت باشم
اگه عشق همیشه یه دلیل میخواد مثل همین الان، پس دیگه برای من دلیلی واسه عاشق تو بودن وجود نداره
عشق دلیل میخواد؟
نه!معلومه كه نه!!
پس من هنوز هم عاشقتم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام اومدم با یه سوتی داغ اشک ریزون از همییین الان😭😭😭😂
من دوستم بم زنگ زده بود نفهمیده بودم بعدش خودم بهش زنگ زدم
برگشت گفتم چهخبر و فلان……
گفت فلانی(من) ما هفته دیگه امتحان داریم!!
منم یه جیغی کشیدم ک چندان بلند نبود ولی همون لحظه یکی در رفت🥺😭😢(💨)
یکدفعم گوشی قطع شد بعدش سریع زنگ زد
این پشت تلفن داشت هرهر میخندید منم خجـــالت کشیده بودم نمیدونستم چیکار کنم یکدفعه داد زدم مـــامــااان
مامانم یک نگاه عاقل اندر بهم کرد بعد من ادامه دادم هفته دیگه امتحان داریم
حالا لامصب جمعش نمیشه کررررد
اونم ازون ور میخندید هی
منم حس کردم صدا رو ایفونه
دیگه داشتم سکته میکردم
کم کم خندش بند اومد و ادامه داد ولی من دیگه اون ادم سابق نمیشم چون فردا میبینمش هفته بعدم همین طور
کلا تا مدارس تموم شه💔💔💔💔🥲
تازه قرار رولپلی زبان رو هم باهاش برم💔
ابرو برام نمــــوند😢😢
(بانوی ستاره ها هستم)✨💔🥺😢
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سال 80 داداش من برای اولین بار خانم شو برده بود خونه مادربزرگ خدابیامرزم اون بنده خدام که از قبل نمیدونسته اینا میخوان بیان چون تابستونم بوده نه شکر داشته شربت درست کنه نه شیره داشته حدقل شربت شیره بکنه
فقط ماست تو دسترس بوده واسه همین دوغ درست کرده بود آورده بود ،واااای خیلی ساده بود مادربزرگم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•