eitaa logo
آدم و حوا 🍎
35.5هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🗻🏔 ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ در سال ۱۹۴۷ مجله گاید پست گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود.ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و راهش را گم کرد. او که مدت زیادی در برف مانده بود، میبایست هرچه زودتر سرپناهی پیدا کند. ناگهان در میان کولاک , مردی را دید که یخ زده و در شرف مرگ بود. او تصمیم گرفت به وی کمک کند پس دست و پای مرد یخ زده را ماساژ داد و با این کارش هم آن مرد و هم دستان خود کوهنورد جان تازه گرفت. از اقبال کوهنورد، آن کسی را که نجات داده بود از اهالی آنجا بود که آنها توانستند با خوشبختی نجات پیدا کنند. 🔥❄️❄️🔥 ❄️❄️ 🔥❄️ ❄️🔥❄️❄️🔥 « تو نیکی می‌کن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️ پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!! صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!! پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟ پاسخ شنید: کی هستی؟ پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو! باز پاسخ شنید: ترسو! پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟ پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی! صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی! پسرک باز بیشتر تعجب کرد. پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛ ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد. اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟ روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند. من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است. روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار پنجره باشد؟ «در زندگی همیشه راه حل درست در مقابل شما قرار ندارد.» •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔷🔹🔹🔹🔹 کوتاه.. روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش می‌رفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیل‌تان را بدهید تا ضوابط کاری‌تان را برای‌تان ارسال کنیم. مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما می‌خواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد. از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر می‌فروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیل‌تان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی می‌شدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم...... گاهی نداشته‌های ما به نفع ماست.❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️ شبی یک کشتی بخار، در حالی که دریا را می‌پیمود،گرفتار توفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شده بودند آنان وحشتزده از توفان، تعادل خود را از دست داده و فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا می‌کردند. دختر ۸ ساله ای ناخدا همانجا بود.با سروصدای بقیه او هم از خواب بیدار شد و از مادرش پرسید: مادرچه شده؟ مادرش گفت طوفانی عظیم غیرمنتظره پیش آمده است. کودک ترسید و پرسید:آیا پدر پشت سکّان است؟ مادرش گفت:بله او پشت سکان است. دخترک بعد از شنیدن این پاسخ دوباره به رختخواب از بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت،باد و طوفان همچنان ها هنرنمایی می کرد و امواج خروشان پیش می‌آمدند.کشتی هنوز تکان میخورد،اما دخترک دیگر نمی ترسید زیرا به سکاندار ایمان داشت. «خداوندا، تو تنها سکاندار زندگی ما هستی» نتیجه: هر گاه تا امید شدی و فکر کردی که کاری از تو ساخته نیست ، بدان کسی هست که می‌تواند لحظه ای همه چیز را تغییر دهد..... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
گاندی، روزی با قطار در حال سفر بود که ناگاه لنگه کفشش از پایش به بیرون قطار افتاد. سریعا دیگری را نیز به بیرون انداخت. مردم که متعجب شدند از وی دلیلش را پرسیدند، گفت: لنگه کفش برایم بی مصرف است اما اگر کسی هردو را پیدا کند،مطمعنا خیلی خوشحال می شود. سعادت چیزی است که میتوانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن بهره مند کنیم.... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت. تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟ تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟ شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد. آن شخص تعجب کرد و گفت: آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟ تاجر گفت: آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...! در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔴 فرا رسیدن مرگ عروس در شب عروسی! 💢 شخصی از خانه‌ای که در آن بود عبور نموده در این موقع به همراهان خود گفت: « امشب عروس می‌میرد 🧖‍♀ و عیش آن‌ها به عزا مبدل می‌گردد.🖤 » فردا، که از آن محل عبور کرد، اثری از عزا دیده نشد، در این مورد پرسش کرد، در جواب گفتند... 📎 ادامه در کانال سنجاق شده 👇 👉 https://eitaa.com/joinchat/191299814C29f6e97256 🔘 دکمه عضویت👇[Join] بزن، کانال را گم نکنید.
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 باسلام و تشکر از خانم دکتر و خانم های گلی که تجربیاتشون رو میفرستن. ما تو اهواز یه داریم که خانمی در قدیم هر روز با و از خونه همسرش میزده بیرون. پیر مردی که تو خیابون گوشه ای می نشست بارها اون خانم رو با گریه دید. یه روز پیرمرد یک مهره از تسبیحشو در میاره و خانم گریون رو صدا میکنه و بهش میگه: من یه مهره اسرار آمیز دارم اونو موقع بذار دهنت و با زبونت نگه دار. فقط تو دعوا مراقب این مهره باش و حواست پیش اون باشه. دیگه پیر مرد اون زن رو ندید. مدتی گذشت و زن برای پیش پیرمرد امد و گفت: ازتون ممنونم. این مهره برام کرد. من الان با همسرم وخانوادش هیچ مشکلی ندارم. پیرمرد گفت: این یه مهره اس سکوتت موقع دعوا برات معجزه کرد. این خانم موقع دعوا خیلی به همسرش بی احترامی میکرد و با زندگیش درست شد. خانم های عزیز سکوت عالیه و بعد دعوا در بایدحرف زد. برام دعا کنین. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
زندگی ❣ سلام آقایی هستم ۴۲ ساله. داستان زندگی من برمی گرده به ۱۲ سال پیش زمانی که من ۳۰سالم بود. ما اهل شیراز و اصالتا از خونواده پولداری بودیم پدرم تو کار فرشهای دستی بود و بیشتر از خانمهای بی سرپرست حمایت میکرد و ازشون فرش می خرید و حمایتشون میکرد. ما ۲ خواهر و برادر هستیم. مادرم ولی زن پرادعا و غرور بیش ازحد داشت طوری که اداره خونه مغازه با یه انگشتش میچرخوند.... و با خواسته مادرم خواهر برادرام ازدواج کردن هرکسی که مادرم در نظر داشت اجازه ازدواج میداد ولی شانس بد من همون زمان منو برای دخترخالم درنظر گرفت که ای کاش این کارو نمیکرد و من اجازه دخالت نمی دادم بهش دخترخالم سال اخر پزشکی بود و همیشه رویای سفر به خارج از ایران داشت حتی تو جلسه اول خواستگاری بهم گفت قصد داره بعد از تمام شدن درساش بورسیه بگیره و بره انجا درس بخونه و زندگی کنه و من این موضوع و به مادرم گفتم، گفت از سرش میپره وقتی ازدواج کرد حالا كو تا قبول بشه انقدر مطمئن نباش. حرفهای مادرم خامم کرد، ما بعد از یک ماه عقد کردیم و تو این مدتی که عقد بودیم عاطفه همه فکر و ذهنش این بود که بیشتر از قبل درس بخونه و قبول بشه و با من ایران و ترک کنه و خیلی کم میومد خونمون و بیشتر درگیر درس و دانشگاه بود. اینم بگم خیلی دختر زیبایی بود و من هم کم کم وابستش شدم و چندباری حتی باهم به مسافرت رفتیم و روزهای خوبی درکنارش داشتم، فقط رویای رفتن به خارج از ایران منو عذاب میداد. یکسال به این روال گذاشت و نتیجه کنکور اعلام کردن و عاطفه بانمرات خوب رتبه اورد و تونست بورسیه بگیره و هرروز از رفتن با من حرف می زد و مدام میگفت عروسی بگیریم و بریم و من جلوش ایستادم گفتم من جایی نمیام دوست ندارم از کارم زندگیم دست بکشم بیام باتو کشور غریب. چون اون زمان من پیش پدرم کار میکردم و دوست نداشتم کارمو رها کنم برم سرزمینی که نه ادماشو میشناسم نه سرزمینشو. بحث دلخوری من و عاطفه بالا گرفت و هرروز جنگ داشتيم هرچی خونوادها پادرمیونی کردن نظرش عوض نشد فقط پا تو یه کفش کرده بود که بره. خلاصه تصمیم گرفتیم توافقی جدا بشیم. روز دادگاه از همسرم تست بارداری خواستن و خانمم گفت من باردار نیستم ولی دادگاه قبول نکرد و نامه داد برید پیش پزشکی که خودمون معرفی میکنیم. صبح روز بعد منو عاطفه برای ازمایش رفتیم و فهمیدم همسرم یکماه بارداره و من نمیدونستم خوشحال باشم یا ناراحت. عاطفه با دیدن جواب ازمایش بشدت ناراحت و عصبی شد و به من حمله ور شد و گفت من این بچه رو نمیخوام و من بهش گفتم حق نداری این طفل معصوم بخاطر خواسته های احمقانت از بین ببری میمونی زمانی که بچم بدنیا اومد بعد طلاق میگیری اگه بلایی سر بچم بیاری طبق این برگه ازمایش ازت شکایت می کنم میدونی که میتونم.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی 🌸🍃 نمیفهمیدم چی شده فقط میدونستم حس خوبی نداشتم و مادرمم هم که غمگین بود اصلا حرفی
زندگی🌱🎀 خلاصه اموالی که مطعلق به من بود، به من برگشت ولی من از پدرم خواستم ویلا رو به پدربزرگ اینا بده چون این همه سال مرفه زندگی کرده بودن و اسم در کرده بودن یهو زمین بخورند خیلی بد میشد... مخصوصا که هرچی باشه پدرِ پدرم بود، من میدیدم که با وجود همه ی بدی هاشون پدرم باز نگران حال پدرشه، اولش قبول نکرد ولی با اصرار من مقداری از سرمایه و ویلا رو من به نام پدربزرگم کردم، با این شرط که اگه خدای نکرده ایشون فوت کرد اموال پدربزرگم بین نیازمندا تقسیم بشه خلاصه نامزدی من با شروین بهم خورد و با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم به شهر خودمون برگردیم.. در تدارکات برگشت بودیم که یک شب برای خداحافظی رفتیم خونه ی پدربزرگم ، موقع برگشت، پدربزرگم برای اولین بار منو در آغوش کشید و از پدرم خواست من شب اونجا بمونم... مادرم مخالفت کرد ولی به احترام پدرشوهرش سکوت کرد.. پدر ومادرم برگشتن، اون شب من در اتاق طبقه ی بالا خوابیده بودم که احساس کردم یکی وارد شد.. خواب و بیدار بودم که احساس کردم یکی بهم نزدیک شد... وقتی کمی حالم به جا اومد دیدم شروینِ... اومدم جیغ بکشم که اجازه نداد... انگار از من کینه به دل گرفته بود، وقتی دیدم داره نزدیک میشه با گلدون کوچیک کنار تخت زدم تو سرش... نمیدونم چی شد منم سريع باترس و لرز دویدم سمت در که دیدم شروین افتاد رو تخت.... حالم قابل گفتن نبود باز لکنت گرفته بودم و فقط تونستم جیغ بزنم تا پدربزرگ وعمه و مادربزرگم بیان طبقه ی بالا، وقتی منو با وضع آشفته دیدن فقط تونستم بگم کششش..تتتت...ش.... و با دست به در اشاره کردم خلاصه اون شب تا صبح همه بیمارستان بودن به جز من و مادربزرگم... وقتی اومدن مادربزرگم پرسید شروین چی شد؟ که پدربزرگم با اندوهی که برای اولین بار احساسش میکردم گفت. به سرش ۱۳ تا بخیه زدن و برای اطمینان امشب میمونه.... یه چند دقیقه سکوت بود و منم تب ولرز داشتم هر چقدر گفتن برو بخواب و دارو بهم دادن نتونستم تا صبح بیدار موندم تا پدر و مادر عزیزم اومدن پدربزرگ مجبوری حال و روز منو توضیح داد خدا میدونه پدرم چیکار کرد و گفت شکایت میکنه و دمار از روزگارش درمیاره.. فقط تو سکوت بودم مادرم اشک میریخت و برای اولین بار به پدربزرگم گفت خدا از شما و خانوادتون نگذره یه روزی زندگی منو و پسرتونو جهنم کردين بعدش بخاطر مال و اموال دنیا از بچه دار نشدن ما سوء استفاده کردين الانم دختر منو بازیچه کردین.... فریاد میزد و نفرین میکرد و من بدون اشكی فقط زل میزدم بهشون عمم اومد و مادرم مثل آدمای جنون زده بهش حمله کرد تا به خودمون بیایم حسابی از خجالت عمم و پسرش دراومده بود به زور مادرمو جدا کردیم، پدرم اونقدر تو شوک بود نمیدونست چیکار کنه... عمم شرمنده بود و هیچ دفاعی از خودش نمیکرد پدرم گفت بسه خانم ما همین حالا شکایت میکنیم... که عمم به پای پدرم افتاد و با التماس کار پسرشو توجیح کرد گفت منو بزن ، بکش توروخدا به جوونی پسرم رحم کن.. اصلا ازدواج کنن.... اینو که گفت پدرم یه سیلی زد در گوش عمم گفت جنازه ی دخترمو به شیطان نمیدم.... پدربزرگم دخالت کرد با کلی واسطه و از من حرف کشیدن خواست پدرمو راضی کنم شکایت نکنه. من که تو حال خودم نبودم فقط با لکنت شدیدی که پیدا کرده بودم گفتم فقط بریم و از اینجا دور شیم. خلاصه گذشت و من تحت نظر روانشناس بودم کمی آروم شده بودم و لکنتم خیلی بهتر شده بود دیگه میتونستم کنترلش کنم فقط وقتی با یه غریبه میخواستم حرف بزنم کمی هول میشدم. من از شروین به حرمت عمه و شوهر عمم که واقعا شرمنده بودن شکایت نکردم و ما برگشتیم شهر خودمون.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
آدم و حوا 🍎
#داستان زندگی🌱🎀 خلاصه اموالی که مطعلق به من بود، به من برگشت ولی من از پدرم خواستم ویلا رو به پدر
زندگی🌸 الان ۱۲سال از اون ماجراها میگذره، من دختری ۲۴ساله هستم که تا حالا هرگز اجازه نداد پسری بهش نزدیک بشه و خواستگار بیاد... ویلا و مقداری از سرمایه مو دادم به پدربزرگم و یه سری از سرمایه مو که حدود ۲۰۰میلیون پول بود دادم دوتا تیکه زمین خریدم تا در آینده برام سرمایه بشه. بعد این همه سال درسته خواستگار داشتم ولی نمیتونم به کسی قول ازدواج بدم... احساس میکنم در حقشون خیانت میشه.... میبینم پدر و مادرم غمگین میشن ولی بخاطر آرامش من گذاشتن هرجور خودم دوست دارم زندگی کنم.. دانشگاه رفتم لوح گرفتم ولی سرکار نمیرم، کمی اعتماد به نفسم پایینه ولی با این وجود از زندگیم و پدر و مادر خوبی که در هر شرایطی کنارم بودن راضیم و خدارو بخاطرشون شکر میکنم و میگم کاش یه روزی بتونم براشون جبران کنم. اخیرا هم از پدربزرگم شنیدم شروین تصادف کرده و فلج شده... هیچ وقت بد کسیو نخواستم فقط گفتم خدا خودش بزرگه.. ممنون از اینکه داستان منو گذاشتین و ممنون که وقت گذاشتین خوندین... پایان..... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•