eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
9.86M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بوفالو وینگز😍 مواد لازم : پودر سیر بال مرغ ۱ کیلو آرد گندم ½ لیوان پودر پاپریکا ١ ق غ آب سرد ½ لیوان نمک، فلفل سیاه مواد سس : سس کچاپ ½ لیوان کره ۲۵ گرم عسل ٢ ق غ کنجد ۴ ق غ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 واقعا ارزش خوندن داره: مى‌خواستم به دنيا بيايم، در يك زايشگاه عمومى؛ پدربزرگم به مادرم گفت: فقط بيمارستان خصوصى! مادرم گفت: چرا؟ پدربزرگم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به مدرسه بروم، همان مدرسه سر كوچه‌مان؛ مادرم گفت: فقط مدرسه غيرانتفاعى! پدرم گفت: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! به رشته انسانى علاقه داشتم؛ پدرم گفت: فقط رياضى! گفتم: چرا؟ پدرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم با دخترى ساده كه دوستش داشتم ازدواج كنم؛ خواهرم گفت: مگر من بميرم. گفتم: چرا؟ خواهرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم پول مراسم عروسى را سرمايه زندگى‌ام كنم؛ پدر و مادرم گفتند: مگر از روى نعش ما رد شوى. گفتم: چرا؟ آنها گفتند: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم به اندازه جيبم خانه‌اى در پايين شهر اجاره كنم؛ مادرم گفت: واى بر من. گفتم: چرا؟ مادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! اوّلين مهمانى بعد از عروسى‌مان بود. مى‌خواستم ساده باشد و صميمى؛ همسرم گفت: شكست به همين زودى؟! گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم يك ماشين مدل پايين بخرم، در حد وسعم تا عصاى دستم باشد؛ همسرم گفت: خدا مرگم دهد. گفتم: چرا؟ همسرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مى‌خواستم بميرم. بر سر قبرم بحث شد؛ پسرم گفت: پايين قبرستان. زنم جيغ كشيد! دخترم گفت: چه شده؟ زنم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! مُردم... برادرم براى مراسم ترحيمم مسجد ساده‌اى در نظر گرفت. خواهرم اشك ريخت و گفت: مردم چه مى‌گويند؟! از طرف قبرستان سنگ قبر ساده‌اى بر سر مزارم گذاشتند؛ اما برادرم گفت: مردم چه مى‌گويند؟! خودش سنگ قبرى برايم سفارش داد كه عكسم را رويش حك كرده بودند. و حالا من در اينجا در حفره‌اى تنگ و تاريك، خانه‌اى دارم و تمام سرمايه‌ام براى ادامه زندگى، جمله‌اى بيش نبود؛ «مردم چه مى‌گويند؟!» مردمى كه عمرى نگران حرف‌هايشان بودم، حالا حتى لحظه‌اى هم نگران من نيستند!!! كسانى كه براى خودشان زندگى مى‌كنند، از فرصت يکباره زندگیشان نهايت بهره و لذت را برده‌اند بیایید مردم نباشیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌷🌷🌷 بعد سالیان رفتم دیدن دوست دوران راهنمایی شرکت پدرش رو دست گرفته و شکر خدا وضع خوبی داره فهمید وکیل شدم، گفت بیا اینجا مشغول شو +مگه وکیل ندارید؟ -چرا، قبلا آقایی بود باهاش به مشکل خوردیم، ۳ساله خانم فلانی اومده +ایشان هم مشکل داره؟ -نه اتفاقا خیلی راضی هستیم. +پس چرا میخوای... ...عوضش کنی؟ -چون با تو راحت‌ترم گفتم این خانم هم تجربه‌اش از من بیشتره و در مقابل من مقام استادی داره، هم ازش راضی هستید و خوب شرکت رو جمع کرده با همین ادامه بدید، من رفیق خوبی بودم، معلوم نیست وکیل خوبی باشم. از خدا می‌خوام هیچوقت به کاری که دست همکار هست چشم نداشته باشم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 امروز رفتم بیمارستان سرم بزنم تخت بغلم یه خانوم ۳۱ ساله دراز کشیده بود یهو یه پسر بچه با پیراهن مردونه سفید با شلوارک جین اومد داخل بلند گفت : نازیلااااا عشقممم چی شدی من دورت بگردم خانومه گفت خدانکنه مامان جان فکر کنم مسموم شدم آقا این پسر اومد کنار مامانش همینجوری صورت مامانشو نوازش میکرد میگفت اخه عشق من چرا غذاهای بد خوردی که اینجوری بشی نمیدونی مگه تو عشق اول منی طاقت ندارم اینجوری ببینمت من همینجوری با تعجب به این حجم از لوس بودن این بچههه نگاه میکردم 😳 یهو منو نگاه کرد ی چشمک برام زد گفت البته مامی عشق اولمه تو میتونی عشق آخرم بشی ، من ی جوری ذوق کردم انگار نه انگار یه بچه ۶، ۷ ساله بهم این حرفو زده 😃 مامانش خندید گفت انقدر زبون نریز پسر ، بعد برگشت سمت من گفت همه اینارو از باباش یاد گرفته پدر سوخته ، چند دقیقه بعد یه آقا اومد داخل که انگار همون پسر کوچولو رو بزرگ کرده باشی با همون لحن گفت : نازیلاااااا عشقم چی شدی؟ خانومه خندید گفت هیچی عزیزم بیا ببین پسرت چه دلبری میکنه باباش با افتخار گفت به باباش رفته دیگه خداکنه شانسشم مثل باباش باشه یه همچین فرشته ای بیاد تو زندگیش حقیقتا واسه یه لحظه دلم خواست جای نازیلا باشم 😊❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
15.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
᭄🏡 ترفندهایی که کارت رو راحت میکنه ⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆⋆ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یه خاطره دیگه هم یادم اومد از سفرمون به کربلا... سال 90 منو پدرومادر و عمه ام رفتیم کربلا (هنوز مجرد بودم🤪) با یه خانم آقای مسن تر از پدرومادرم دوست شدیم و هرجا میرفتیم باهم بودیم... خلاصه یه روز که ما خانمها از حرم امام حسین اومده بودیم بیرون و منتظر مردهامون بودیم دیدم حاج آقا تنها داره میاد و بابام باهاش نیس.... گفتم حاجی بابام کو؟ 🧐🤔 گفت داره مهر میشکونه.... 🤭🤭🤭 من هاااااج و وااااااج موندم... وااااا یعنی چی؟!!! چرا باید مهرهای حرم رو بشکونه!! 😳😳😳😳😳😳😳 حاجی که تعجبم رو دید گفت: خب داره مهر میشکونه دیگهههههه از بس تند نماز میخونه 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂 😂😂 😂 لی لی پوت ام 🤪 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام یه خاطره خنده دار از مردم آزاری یادم اومد گفتم تا یادم نرفته بنویسم داداش دومی من تازه عقد کرده بود بعد پدرخانومش مدیر مدرسه س،روز معلم براش یه پیرهن میگیره ومیره پیش دوستش که خیاطه،این دوستش هم خیلی ادم شوخ وبامزه ای هست،بهش میگه که زشته پیرهن واینجوری ببری پاشو برو یه شاخه گل بگیر بیار،تا توبیای منم پیرهن وکادومیکنم ،خلاصه داداشم میره گل بگیره اینم پیرهن وکادو میکنه و گل میزنه شب میره خونه ی پدر خانومش بعد خوش وبش وشام داداشم رفع زحمت میکنه،تا میاد خونه خانومی زنگ میزنه که این چه کاریه که کردی پیش پدرم ابروم رفت،داداشم هم اینجوری😳😳😳🙃🤔🤔🤔 که چیکار کردم ؟؟؟؟؟خانومش میگه این پیرهن کهنه ی پاره روازکجا پیدا کردی آوردی برای پدر من😂😂😂😂 بله عزیزان حدستون درسته دوست داداشم موقعی که داداشمو فرستاده پی گل پیرهن عوض کرده بودوجاش اون پیرهن کهنه روگزاشته بود،فردا صبح داداشم میره پیش دوستش تو اینو میبینه خنده ش میگیره که پدرخانومت ازپیرهن خوشش اومد😂😂 ساری قیز •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ﺭﻭﺯﯼ ﮐﻪ "ﺣﺎﻓﻆ" از دنیا می‌رود، ﺑﺮﺧﯽ ﻣﺮﺩﻡ ﮐﻮﭼﻪ ﻭ ﺑﺎﺯار ﺑﻪ ﻓﺘﻮﺍﯼ ﻣﻔﺘﯽ ﺷﻬﺮ ﺷﯿﺮﺍﺯ ﺑﻪ ﺧﯿﺎﺑﺎﻥ می‌ریزند ﻭ "ﻣﺎﻧﻊ" ﺩﻓﻦ ﺟﺴﺪ "ﺷﺎﻋﺮ" ﺩﺭ "ﻣﺼﻼﯼ ﺷﻬﺮ" ﻣﯽ‌ﺷﻮﻧﺪ،. به این ﺩﻟﯿﻞ ﮐﻪ ﺍﻭ "ﺷﺮﺍﺏ‌ﺧﻮﺍﺭ ﻭ ﺑﯽ‌ﺩﯾﻦ" ﺑﻮﺩﻩ ﻭ ﻧﺒﺎﯾﺪ ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺤﻞ ﺩﻓﻦ ﺷﻮﺩ. "ﻓﺮﻫﯿﺨﺘﮕﺎﻥ ﻭ ﺍﻧﺪﯾﺸﻤﻨﺪﺍﻥ" ﺷﻬﺮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﮐﺎﺭ ﺑﻪ ﻣﺨﺎﻟﻔﺖ برمی‌خیزند. ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺑﮕﻮ ﻣﮕﻮ ﻭ ﺟﺮ ﻭ ﺑﺤﺚ ﺯﯾﺎﺩ، ﯾﮏ ﻧﻔﺮ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻣﯿﺎﻥ ﭘﯿﺸﻨﻬﺎﺩ می‌دهد ﮐﻪ "ﮐﺘﺎﺏ" ﺍﻭ ﺭﺍ ﺑﯿﺎﻭﺭﻧﺪ ﻭ ﺍﺯ ﺁﻥ "ﻓﺎﻝ" ﺑﮕﯿﺮﻧﺪ ﻫﺮ ﭼﻪ ﺁﻣﺪ ﺑﺪﺍﻥ ﻋﻤﻞ ﻧﻤﺎﯾﻨﺪ. ﮐﺘﺎﺏ ﺷﻌﺮ ﺭﺍ ﺩﺳﺖ ﮐﻮﺩﮐﯽ می‌دهند ﻭ ﺍﻭ ﺁﻥ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ‌می‌کند ﻭ ﺍﯾﻦ "ﻏﺰﻝ" ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ‌می‌شود: ﻋﯿﺐ ﺭﻧﺪﺍﻥ ﻣﮑﻦ ﺍﯼ ﺯﺍﻫﺪ ﭘﺎﮐﯿﺰﻩ ﺳﺮﺷﺖ ﮐﻪ ﮔﻨﺎﻩ ﺩﮔﺮﺍﻥ ﺑﺮ ﺗﻮ ﻧﺨﻮﺍﻫﻨﺪ ﻧﻮﺷﺖ ﻣﻦ ﺍﮔﺮ ﻧﯿﮑﻢ ﻭ ﮔﺮ ﺑﺪ ﺗﻮ ﺑﺮﻭ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺎﺵ ﻫﺮ ﮐﺴﯽ ﺁﻥ ﺩِﺭﻭَﺩ ﻋﺎﻗﺒﺖ ﮐﺎﺭ ﮐﻪ ﮐﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﮐﺲ ﻃﺎﻟﺐ ﯾﺎﺭﻧﺪ ﭼﻪ ﻫﺸﯿﺎﺭ ﻭ ﭼﻪ ﻣﺴﺖ ﻫﻤﻪ ﺟﺎ ﺧﺎﻧﻪ ﻋﺸﻖ ﺍﺳﺖ ﭼﻪ ﻣﺴﺠﺪ ﭼﻪ ﮐﻨﺸﺖ ﻫﻤﻪ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺷﻌﺮ "ﺣﯿﺮﺕ ﺯﺩﻩ" می‌شوند ﻭ ﺳﺮﻫﺎ ﺭﺍ به ﺰﯾﺮ می‌افکنند، ﺑﺎﻻﺧﺮﻩ ﺩﻓﻦ پیکر حافظ انجام می‌شود. "ﺍﺯ ﺁﻥ ﺯﻣﺎﻥ ﺣﺎﻓﻆ ﻟﺴﺎﻥ ﺍﻟﻐﯿﺐ ﻧﺎﻣﯿﺪﻩ ﺷﺪ."   •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
تو خونه جوانه درست کن🌱👍 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨✨🌙✨✨🌙✨✨ ♥️ دم غروب بود که از شرکت زدم بیرون. برف آرام آرام می‌بارید و هوا را علاوه بر سردی، بس ناجوانمردانه رمانتیک کرده بود! فکر کردم سیگاری روشن کنم و چند خیابانی را زیر برف قدم بزنم، اما سردی هوا منصرفم کرد. دلیلش هم نبود دستی بود که بگیرمش و بتوانم سردی هوا را تحمل کنم. سیگارم را نصفه نیمه پرت کردم روی زمین. آقا شهرداری؟ - بیا بالا... بخاری ماشین روشن بود و صدای قمیشی هم فضای ماشین را حسابی منور کرده بود! یک پراید درب و داغان که راننده به جای دسته دنده پیچ‌گوشتی کار گذاشته بود. اما هرچه که بود از سگ‌لرز زدنِ تنهایی توی خیابان خیلی بهتر بود. نزدیک سینما طلوع که رسیدیم از شیشه بخار گرفته‌ی ماشین یک زوج جوان را دیدم که همدیگر را سفت چسبیده بودند. دست تکان دادند. - شهرداری، شهرداری... همین که نشستند توی ماشین، بوی عطر آشنایی پیچید توی دماغم. عطری که پرتم کرد به ۸ سال پیش و آن کافه‌ی لعنتیِ پشتِ دانشکده؛ یک پاف کوچک از عطر را پاشید روی مچ دستش و آن را گرفت جلوی دماغش و با خوشحالی گفت: - وای چقدر خوبه. عاشق عطرش شدم! بعد اخم ریزی کرد و ادامه داد: - دیوونه، مگه نشنیدی همه میگن عطر جدایی میاره؟ میخوای از دستم خلاص شی، آره؟ و با شیطنت برایم پشت چشم نازک کرد. ابرویی بالا دادم و گفتم: + ما با همه فرق داریم... صدای مردی که روی صندلی عقب نشسته بود مرا به زمان حال برگرداند. - سردته؟ راننده از آینه وسط نگاهی به زوج جوان انداخت و بعد چشمش را گرفت. با کنجکاوی شیشه‌ی بخار گرفته‌ را پاک کردم و از آینه‌ی بغل نگاه‌شان کردم. دست‌های مردانه‌اش را مانند پتو پیچیده بود دور همسرش و او را کامل در آغوش گرفته بود. راستش بهشان حسودی‌ام شد. لبخند غمگینی زدم و دوباره پرت شدم به ۸ سال پیش و آن روز سرد اواخر دی، روی یکی از نیمکت‌های پارک لاله؛ جوری می‌لرزید که صدای به هم خوردن دندان‌هایش به وضوح شنیده می‌شد. با ناراحتی گفتم: + خب چرا لباس گرم نپوشیدی که داری مثه چی میلرزی؟ او هم با تشر گفت: - اگه می‌دونستم توام مثه چی زل میزنی بهم و بغلم نمیکنی هرگز لباس سرد نمی‌پوشیدم! خندیدم و بعد بغلش کردم. برای اولین و آخرین بار. صدای پچ‌پچ و خنده‌شان دوباره مرا به زمان حال برگرداند. راننده صدای ضبط را زیاد‌تر کرد و از توی آینه چشم غره‌ای رفت که یعنی من حوصله‌ی اینجور قرتی بازی‌ها را ندارم. باز هم تصویری از گذشته؛ آخرین روزی که باهم بودیم و بعد از آن دست سرنوشت برای همیشه جدایمان کرد. کلاس تمام شده بود و فاصله‌ی دانشگاه تا ایستگاه مترو را تاکسی گرفته بودیم..و توی ماشین با انگشت شستم، پشت دستش را که توی دستم بود قلقلک دادم و او هم ریز ریز خندید. راننده هم یکی از همین چشم غره‌ها تحویل‌مان داد. + بفرمایید. آنقدر از حال به گذشته رفتم و برگشتم که نفهمیدم کی به میدان شهرداری رسیدیم! کرایه را دادم و پیاده شدم. زن و شوهر عاشقی که صندلی عقب نشسته بودند هم پیاده شدند. یک لحظه نگاه من و خانومی که پیاده شده بود به هم افتاد. دوباره ۸ سال پیش، پارک لاله، همان نیمکت؛ خودش را از آغوشم جدا کرد و زل زد توی چشم‌هایم. - اگه بهم نرسیم و یه روز اتفاقی منو توی خیابون ببینی چیکار می‌کنی؟ با دلخوری گفتم: + باز شروع کردی از این سوالای چرت و پرت پرسیدن؟ کمی فکر کردم و گفتم: + اگه تنها باشی همونجا بغلت میکنم. - اگه تنها نباشم؟ + اونوقت... اونوقت... نمیدونم! همان خنده دلبرانه‌‌اش را که عاشقم کرده بود تحویلم داد و دوباره خودش را پرت کرد توی آغوشم. - لازم نیست بدونی! اگه تنها نباشم پس با توام دیگه... به خودم که آمدم روی سنگ‌فرش‌های برفی ایستاده بودم و رفتنش را تماشا می‌کردم. نه تنها بود که بغلش کنم و نه بعد از ۸ سال فهمیده بودم اگر تنها نبود باید چکار کنم. تنها چیزی که فهمیده بودم، این بود که، چند خیابان سگ‌لرز زدن خیلی بهتر از این دل‌لرز گرفتن بود که می‌دانستم به این زودی‌ها قرار نیست گرم شود...💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭕️سنگسار شدن یک زن توسط شوهرش ساعت 7:30 😔 دیروز تو تهران میخواستن حکم رو اجرا کنن، خیلی وحشتناک بود! زن رو گذاشته بودن تو چاله و تا سینه زیر خاک بود به شوهرش التماس میکرد که ببخشتش، اما مرد دستش را پر از سنگ کرده بود و منتظر دستور قاضی بود و با تمام انزجار نگاهش میکرد و میگفت که باید قصاص بشه زن التماسش میکرد، اما مرد فقط دنبال قصاص بود و فریاد میزد و به زن لگد میزد... کاملا دچار جنون شده بود و میگفت مگه من چیکارت کرده بودم و خودش رو میزد. خیلی دردناک بود... ترس در چشمان زن موج میزد و با صدای بلند داد میزد که منو ببخش، بخاطر دختر کوچیکمون منو ببخش، قول میدم که جبران میکنم... عده ای داد میزدن ببخشش و عده ای دیگر میگفتن بکشش! شوهر رو به قاضی کرد و گفت حکم رو اجرا کن، قاضی به زن گفت که وصیتی نداری؟ زن گفت فقط به من اجازه بدید یک بار دیگه بچه ی خودم را شیر بدم... بچه ی ۲۰ ماهه را براش آوردن و زن را از خاک بیرون کشیدن تا به بچه شیر بدهد. اما در عین ناباوری ....👇🔞 https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85 چه صبری داری خدا😭👆
سلام به همگی 🍁 اول راهنمایی که بودم تو کل مدرسه یه آزمون عمومی 📝برگزار کردن، سه نفر اول رفتن برای المپیاد استانی 📊 منم جز اون سه نفر بودم😊 تو مسابقه اصلی یه بخش سوالات بود برای اقلیت های مذهبی. من از مراقب امتحان پرسیدم این بخش چیه؟ 🧐 اونم گفت اگه اقلیت مذهبی هستی این بخش جواب بده اون از من نابغه تر بود، 🤭خب من اگه میدونستم که از تو نمیپرسیدم 🙁 منم فکر کردم منظورش اینه آدم مذهبی ای هستی جواب بده. منم که اون موقع مذهبی😇 سوالارو میخوندم هیچی هم نمیفهمیدم، الکی یه گزینه رو میزدم واسه خودم 🫣 مراقب اومد پیشم گفت افرین با اینکه اقلیت هستی باحجابی 😄 اخر امتحان تموم شد گفت صلوات بفرستین برگه هارو بدین، من از همه بلندتر صلوات فرستادم🤩 دیگه هنگ کرده بود 😂😂😂 فک کنم بعدا مراقب اطلاعاتم رو بخونه بگه نفر اول اون مدرسه اینه وای بحال بقیه شون 😆 فرداش که رفتم مدرسه ی خودم، مدیر پرسید امتحان چطوری بود؟ گفتم خیلی سخت بود اما همه رو عالی جواب دادم 😌فقط بخش اقلیت مذهبی رو نمیفهمیدم 🙂 اونجا بود بهم توضیح داد منظورش اینه که کسایی که مسلمان نیستن 😅 بعدم یه غر ریز زد که ابرو مدرسه رو بردی، 🤨دیگه با سوتی ای که داده بودم بی خیال نتیجه شدم 😪 ولیییییی من اونجا هم نفر اول برنده شدم 😃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•