eitaa logo
آدم و حوا 🍎
34.7هزار دنبال‌کننده
5هزار عکس
3.7هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✨✨🌙✨✨🌙✨✨ ♥️ دم غروب بود که از شرکت زدم بیرون. برف آرام آرام می‌بارید و هوا را علاوه بر سردی، بس ناجوانمردانه رمانتیک کرده بود! فکر کردم سیگاری روشن کنم و چند خیابانی را زیر برف قدم بزنم، اما سردی هوا منصرفم کرد. دلیلش هم نبود دستی بود که بگیرمش و بتوانم سردی هوا را تحمل کنم. سیگارم را نصفه نیمه پرت کردم روی زمین. آقا شهرداری؟ - بیا بالا... بخاری ماشین روشن بود و صدای قمیشی هم فضای ماشین را حسابی منور کرده بود! یک پراید درب و داغان که راننده به جای دسته دنده پیچ‌گوشتی کار گذاشته بود. اما هرچه که بود از سگ‌لرز زدنِ تنهایی توی خیابان خیلی بهتر بود. نزدیک سینما طلوع که رسیدیم از شیشه بخار گرفته‌ی ماشین یک زوج جوان را دیدم که همدیگر را سفت چسبیده بودند. دست تکان دادند. - شهرداری، شهرداری... همین که نشستند توی ماشین، بوی عطر آشنایی پیچید توی دماغم. عطری که پرتم کرد به ۸ سال پیش و آن کافه‌ی لعنتیِ پشتِ دانشکده؛ یک پاف کوچک از عطر را پاشید روی مچ دستش و آن را گرفت جلوی دماغش و با خوشحالی گفت: - وای چقدر خوبه. عاشق عطرش شدم! بعد اخم ریزی کرد و ادامه داد: - دیوونه، مگه نشنیدی همه میگن عطر جدایی میاره؟ میخوای از دستم خلاص شی، آره؟ و با شیطنت برایم پشت چشم نازک کرد. ابرویی بالا دادم و گفتم: + ما با همه فرق داریم... صدای مردی که روی صندلی عقب نشسته بود مرا به زمان حال برگرداند. - سردته؟ راننده از آینه وسط نگاهی به زوج جوان انداخت و بعد چشمش را گرفت. با کنجکاوی شیشه‌ی بخار گرفته‌ را پاک کردم و از آینه‌ی بغل نگاه‌شان کردم. دست‌های مردانه‌اش را مانند پتو پیچیده بود دور همسرش و او را کامل در آغوش گرفته بود. راستش بهشان حسودی‌ام شد. لبخند غمگینی زدم و دوباره پرت شدم به ۸ سال پیش و آن روز سرد اواخر دی، روی یکی از نیمکت‌های پارک لاله؛ جوری می‌لرزید که صدای به هم خوردن دندان‌هایش به وضوح شنیده می‌شد. با ناراحتی گفتم: + خب چرا لباس گرم نپوشیدی که داری مثه چی میلرزی؟ او هم با تشر گفت: - اگه می‌دونستم توام مثه چی زل میزنی بهم و بغلم نمیکنی هرگز لباس سرد نمی‌پوشیدم! خندیدم و بعد بغلش کردم. برای اولین و آخرین بار. صدای پچ‌پچ و خنده‌شان دوباره مرا به زمان حال برگرداند. راننده صدای ضبط را زیاد‌تر کرد و از توی آینه چشم غره‌ای رفت که یعنی من حوصله‌ی اینجور قرتی بازی‌ها را ندارم. باز هم تصویری از گذشته؛ آخرین روزی که باهم بودیم و بعد از آن دست سرنوشت برای همیشه جدایمان کرد. کلاس تمام شده بود و فاصله‌ی دانشگاه تا ایستگاه مترو را تاکسی گرفته بودیم..و توی ماشین با انگشت شستم، پشت دستش را که توی دستم بود قلقلک دادم و او هم ریز ریز خندید. راننده هم یکی از همین چشم غره‌ها تحویل‌مان داد. + بفرمایید. آنقدر از حال به گذشته رفتم و برگشتم که نفهمیدم کی به میدان شهرداری رسیدیم! کرایه را دادم و پیاده شدم. زن و شوهر عاشقی که صندلی عقب نشسته بودند هم پیاده شدند. یک لحظه نگاه من و خانومی که پیاده شده بود به هم افتاد. دوباره ۸ سال پیش، پارک لاله، همان نیمکت؛ خودش را از آغوشم جدا کرد و زل زد توی چشم‌هایم. - اگه بهم نرسیم و یه روز اتفاقی منو توی خیابون ببینی چیکار می‌کنی؟ با دلخوری گفتم: + باز شروع کردی از این سوالای چرت و پرت پرسیدن؟ کمی فکر کردم و گفتم: + اگه تنها باشی همونجا بغلت میکنم. - اگه تنها نباشم؟ + اونوقت... اونوقت... نمیدونم! همان خنده دلبرانه‌‌اش را که عاشقم کرده بود تحویلم داد و دوباره خودش را پرت کرد توی آغوشم. - لازم نیست بدونی! اگه تنها نباشم پس با توام دیگه... به خودم که آمدم روی سنگ‌فرش‌های برفی ایستاده بودم و رفتنش را تماشا می‌کردم. نه تنها بود که بغلش کنم و نه بعد از ۸ سال فهمیده بودم اگر تنها نبود باید چکار کنم. تنها چیزی که فهمیده بودم، این بود که، چند خیابان سگ‌لرز زدن خیلی بهتر از این دل‌لرز گرفتن بود که می‌دانستم به این زودی‌ها قرار نیست گرم شود...💔 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•