eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا یه بار که از محل کارم خسته بودم گفتم بیام به خودم یه حالی بدم و رفتم برای خودم بستنی بگیرم که یه حسی بهم گفت برم این سری داخل محوطه بشینم به محض اینکه وارد شدم دیدم نامزدم داره فضا رو واسه تولدم اماده میکنه تولدم یه هفته بعد بود ولی اون میخواست فردا سوپرایزم کنه انصافا چند لحظه خشکم زد.. بعد دیدم اونم برگاش مث من ریخته حقیقتا سوپرایز که شدم ولی خب گفتم اوکی اوکی من هیچی ندیدم تو ادامه بده و فرداش مث کسایی که از هیچی خبر نداره رفتار کردم 😂😂😂😂 و خب خوشحالم که خوشحاله بایه ادم دیونه ازدواج کرده😁😁😅 این بهترین سوپرایز عمرم بود هر چند خبر داشتم.. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام روز مادر نزدیکه منم پدر دو تا پسر بچه هستم سه و چهارده ساله همسرم حدود سه ماهه بخاطر یه یک مرد دیگه ازم جدا شده امشب توی کیف مدرسه ی پسرم یک چیز کادو پیچ شده دیدم روش نوشته شده در روز مادر تقدیم به پدری که هم پدره هم از مادرم برایم مادرتره حالا هم ساعت 2 نصف شبه احساسات متضادی دارم هم خوشحالم هم گریان •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
اسد ابروش رو کمی بالا داد و گفت رضایت داده ، به شرط و شروطها... +چه شرطی.. هر چی بخواد بهش میدم .. ا
داستان زندگی مادر با اینکه اسد بهش گفته چند روزی خونه نمیام ولی خیلی نگران بود و با دیدن من شروع کرد به پرس و جو که دو شب کجا بودی ؟ حوصله ی جواب دادن نداشتم.. به آفت گفتم آب رو گرم کنه و رفتم حمام... مادر تا پشت در حمام اومد و ازم سوال میکرد یک لحظه عصبی شدم و داد زدم دست از سرم بردار با همین کنجکاویات سر زندگیم این بلاها رو آوردی.. ولم کن من دیگه بچه نیستم هر وقت بخوام میرم و هر وقت بخوام میام .. مادر کمی جا خورد و گفت تو هنوز دلت پیش صنمه واسه اون داری این کارها رو میکنی .. عمه ملوکت قراره آخر هفته از لواسون بیاد چند روزی اینجا بمونه .. گفته یکی رو واست زیر نظر داره .. اومد نزدیکتر و دستش رو کشید روی بازوم و گفت ایشالا میپسندیش و دوباره زندگی صاحب میشی .. لبهام رو روی هم فشار دادم و خودم رو به سختی کنترل کردم تا دیگه حرفی نزنم .. مادر مصرانه پرسید خودتم میخواهی دیگه ؟ آره مادر ... فقط واسه این که دست از سرم بکشه گفتم باشه .. باشه .. الان ولم کن مادر .. مادر لبخندی زد و رفت .. بعد از حمام بخاطر بیخوابی های دو شب گذشته خیلی زود خوابم برد و وقتی چشم باز کردم هوا تاریک شده بود... تو همون حال به سقف خیره شده بودم و فکر میکردم .. الان چند روزه حجره رو به امان خدا رها کردم منی که اینقدر به امور حجره حساس بودم و روی همه ی کارهاش نظارت داشتم .. از طرفی هم دلم پیش صنم بود و دلم میخواست ببینمش .. به حرف دلم گوش کردم و سریع بلند شدم و آماده شدم .. مادر و آفت روی ایوون نشسته بودند .. مادر با دیدنم گفت بازم میری بیرون .. هیچی نخوردی که .. آفت بلند شد و گفت همین الان شام میارم .. پاشنه ی کفشم رو بالا کشیدم و گفتم آماده کن میرم و میام میخورم ... چند بار در خونه ی صنم رو زدم . دلم لک زده بود که الان صداش رو بشنوم ولی چند لحظه بعد صمد در رو باز کرد و گفت بله... آقا یوسف چیکار دارید؟ از سردی رفتارش بهم برخورد ولی مجبور بودم چند وقتی تحمل کنم .. دستم رو با لبخند جلو بردم و گفتم سلام آقا صمد خوبی.. صمد بی میل دستش رو جلو آورد و گفت الحمدلله... کار واجبی داری این وقت شب؟ من منی کردم و گفتم میخواستم دو کلمه با صنم حرف بزنم .. صداش میکنی .. همین جلوی در .. صمد دستهاش رو روی سینه اش قفل کرد و گفت نخیر ... هر حرفی داری به من بگو .. +دو کلام به خودش بگم بهتره.. صمد یه تای ابروش رو بالا داد و گفت خودت ماشالله اوستایی و میدونی که الان شرعا و عرفا صنم شوهر داره و حرف زدن تو باهاش مشکل داره .. چی میگید شماها.. آهان حرامه.. مخصوصا زن شوهر دار یکی ببینه میگه زن مشکل دار... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم و با انگشتم زدم روی شونه اش و گفتم این غیرت و تعصبت تا حالا کجا بوده؟ اون وقت که یه دختر تنها تو کوه و دشت میگشت و صبح تا شب جون میکند واسه یه لقمه نون ، تو کجا بودی؟ _چون شرایط قبلی صنم اینجوری بوده قرار نیست تو هر بلایی که دلت میخواد سرش بیاری.. هر وقت دلت خواست بری و بیایی و فکر کنی یه دختر بی کس و کار گیرت افتاده .. +من همچین فکری نمیکنم ولی تو هم خیلی زیاده روی نکن . تموم کن این مسخره بازیت رو.. صمد عقبتر رفت و خواست در رو ببنده و گفت در ضمن من اگه شرایطش رو داشتم یک لحظه خواهرم رو تنها نمیزاشتم .. در رو بست و من موندم و حس دلتنگی.. برگشتم خونه ولی تصمیم داشتم صبح برگردم وقتی صمد خونه نیست صنم رو ببینم .. صبح زود سر کوچشون پنهون شدم .. کمی بعد صمد خونه رو ترک کرد .. در رو زدم و منتظر صنم موندم .. چند دقیقه بعد صنم از پشت در پرسید کیه؟ سرم رو جلو بردم و آروم گفتم صنم ، منم یوسف باز کن .. صنم در رو باز کرد و با دیدنم با خوشحالی گفت یوسف دلم برات پر میکشید .. چیکار کردی تو ؟ همه ی ماجرا رو براش تعریف کردم و یکساعتی پیشش موندم ولی نگران برگشت صمد بودم سفارش کردم که تو این مدت، تا از شر یعقوب خلاص بشیم به هیچ عنوان در رو باز نکنه روی هیچ کسی..و بعد هم با حال خوشی به حجره رفتم .... به امور حجره رسیدگی میکردم که اسد به حجره اومد... همین که چشمش بهم افتاد چشمهاش رو درشت کرد و گفت به.. آقا یوسف.. گل از گلت شکفته .. شنگولی.. خیر باشه.. بی اراده لبخندی زدم و گفتم توقع داشتی عزا بگیرم .. چجوری بودم خوشت میومد؟ اسد روبه روم نشست و گفت من تو رو بهتر از خودم میشناسم با یه نگاه میفهمم حالت چطوره؟نمیخواهی بگی نگو داداش.. بحث رو عوض کردم و گفتم نرفتی سراغ یعقوب؟؟ _به این زودی ؟ بزار چند روز بگذره بی پولی فشار بیاره بهش ... +اونقدر صبر نکنی که سرپا بشه و بره سراغ صنم ، هر چند بهش گفتم در رو باز نکنه ... واسه هیچ کس.. اسد خندید و گفت پس بگو رفتی صنم رو دیدی که اینقدر شنگولی... به صندلی تکیه دادم و خندیدم .. اسد جدی نگاهم کرد و گفت یوسف میدونی که اون الان زن شوهر داره، فعلا دیگه نرو تا وقتی که حداقل طلاق بگیره .. آروم گفتم حواسم هست.. دفتر حسابرسی رو برداشت و به طبقه پایین رفت ... غروب زودتر به خونه برگشتم تا حمام کنم .. نمازم نخونده بودم با این حال حسم خوب بود.. تا سلطانعلی در رو باز کرد گفتم آب گرم کن برم حموم.. عمه ملوک از ایوون گفت ایشالا حموم دامادیت یوسف جان .. از شنیدن صداش تعجب کردم .. با مادر تو ایوون نشسته بودند .. جلو رفتم و گفتم مادر گفته بود آخر هفته میایید ؟ عمه از پیشونیم بوسید و گفت دلش طاقت نیاورد سلطانعلی رو فرستاد دنبالم .. به مادر نگاه انداختم و گفتم آهان پس دلش براتون تنگ شده بود؟ عمه دستم رو گرفت بین دستهاش و گفت نه.. دلش بیتاب پسرشه.. میخواد زودتر سر و سامون بگیری مبادا خدایی نکرده به گناه بیفتی.. مادر لبش رو گزید و گفت خدانکنه .. عمه گفت خدا نمیکنه ، شیطان میکنه.. همچین گناه رو شیرین جلوه میده که نگو... دستم رو به گرمی فشار داد و ادامه داد البته یوسف رو که همه میشناسن ولی مرد نباید عذب بمونه .. برای پنج شنبه شب ، وعده گرفتم بریم خواستگاری که ایشالا زودتر سر و سامون بگیری... سریع بلند شدم و گفتم من .. نمیتونم .. اون روز کار دارم .. مادر مرموز نگاهم کرد و گفت اگه هنوز به فکر صنمی میدونی که اون دیگه نشدنی واست... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
یباردبیرستانی بودم رفتم دکتر گفتم برام ازمایش کل بنویسه همش حس میکردم مریضم ،خلاصه ازمایشو دادم و سالم بود بردم ب دکتره نشون دادم اینم گف چیزی نیس منم کلی پول داده بودم توقع داشتم ی قرص بده حداقل دستمو کشیدم ب لبه میزش شیشه ای بود دستم پوستش کنده شد گفتم ببین پوستم نازکه میخراشه ی امپول بنویس برام قیافه دکتره😦😲😵😨😰 قیافه اجیم😀😂😁😂😂 قیافه بیمارا😕😳😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 ســــلــــام خــــدمــــت ڪــاربــــراے عــــزیــــز مــــیــــخــــواســــتــــم بــــگــــم مــــرد واقــــعــــے ڪــســــیــــه ڪــه بــــدونــــه ڪــجــــا از اشــــتــــبــــاهش عــــذرخــــواهے ڪــنــــه. چــــنــــد وقــــت پــــیــــش مــــن بــــه ســــیــــبــــیــــلــــوے دوســــت داشــــتــــنــــیــــم گــــفــــتــــم دلــــم نــــمــــیــــخــــواد قــــلــــیــــون بــــڪــشــــے چــــون بــــرا ریــــه هات بــــده. ایــــشــــونــــم گــــفــــتــــن چــــشــــم😍 یــــه شــــب دوســــتــــشــــون خــــیــــلــــے اصــــرارمــــیــــڪــنــــه ڪــه قــــلــــیــــون بــــڪــشــــن و ‌مــــیــــڪــشــــنــــ .😔 خــــودشــــون مــــیــــان، بــــه مــــن مــــیــــگــــن و مــــن خــــیــــلــــے نــــاراحــــت مــــیــــشــــم و گــــریــــه مــــیــــڪــنــــم. اقــــایــــے مــــغــــرور مــــن چــــنــــد وقــــت بــــعــــد بــــا یــــڪ عــــالــــمــــه هدیــــه قــــشــــنــــگ و یــــڪ دســــتــــه گــــل خــــیــــلــــے خــــوشــــگــــل مــــیــــاد عــــذرخــــواهے. از اون روز اقــــایــــے همــــش بــــا و ســــورپــــرایــــز هاے عــــالــــے ســــعــــے مــــیــــڪــنــــه ڪــه مــــنــــو خــــوشــــحــــال نــــگــــه داره. 🌺 گــــاهے اوقــــات نــــاراحــــتــــیــــتــــونـــو نــــشــــون همــــســــرتــــون بــــدیــــد تــــا دلــــش بــــلــــرزه و بــــفــــهمــــه شــــمــــا دلــــخــــور مــــیــــشــــیــــد. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
لاک ناخن عروس 💅🏻 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
خب باید بگم که بعضی از اتفاقات رو قبل از وقوع حس میکنم.. بچه بودم حدودا ۱۰سال اینا.. رفته بودیم عروسی وسط عروسی یهو اومد تو ذهنم که خوب شد گردنبندمو همرام دارم وگرنه شاید دزد میبردش .. و بله همون شب دزد اومده بود خونمون و تقریبا ۲۰۰گرم طلارو برد!!! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
♦️اگر کسی را فهم علم نباشد و چیزی رانتواند به خاطر سپارد ویا فراموش کرده باشد باید که این دعا را هفت روز مدام بخواند.هرچه ببیند و بشنود و هر چه فراموش کرده باشد ان شاء الله تعالی باز گردد🔻 🌸إِلَهِي قَلْبِي مَحْجُوبٌ وَ عَقْلِي مَغْلُوبٌ وَ نَفْسِي مَعْيُوبٌ وَ طَاعَتِي قَلِيلٌ وَ مَعْصِيَتِي كَثِيرٌ وَ لِسَانِي مُقِرٌّ فَكَيْفَ حِيلَتِي يَا سَتَّارَ الْعُيُوبِ يَا عَلامَ الْغُيُوبِ اغْفِرْلی ذُنُوبِي كُلَّهَا یا سَتّارُ بِرَحْمَتِكَ يَا أَرْحَمَ الرَّاحِمِينَ.🌸 📚 تحفة الاسرار ص 112 •┈┈••✾🍀🎗🌹🎗🍀✾••┈┈• •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اعتراف میکنم تو بچگی خیلی اوسکول بودم تو صف مدرسه که میگفتن مرگ بر آمریکا مرگ بر اسرائیل درست نمیفهمیدیم چی میگن می‌گفتیم مرگ برگ اسرائیل🥴معاونمون سر صف میگفت یه جوری بگین صداتون به آمریکا برسه ماهم داااااد میزدیم مرگ برگگگگ آمریکا برگای خود آمریکا ریخته بود با این حرکتمون🫠🤣🍃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام بچه بودم تو کوچه داشتم بازی میکردم و یواشکی گردنبند و دستبند طلای مامانمو ورداشته بودم ی مرده اومد بهم گفت بابات گفته طلاتو بدی بجاش برات بستنی بگیرم ببرم؟ منم گفتم ببر برد و تا هنوز پس نیاورده ولی دمش گرم سه تا بستنی برام گرفت •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•