✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام. من ۲۱ و همسرم ۲۶ سالشه.☺️ دیروز همسرم گوشیش رو خونشون جا گذاشته بود. از سر کار به من زنگ زد و اطلاع داد که نگران نشم.😊 آخه گاهی سر کارش به من پیام میده.🌹
وقتی زنگ زد احساس کردم خستس. اینو از صداش فهمیدم.☹️
منم یه فکر به سرم زد.☝️این که؛
بهش نگم و برم ادارش😜
خلاصه سر راه یه شاخه گل رز🌹 گرفتم و رفتم اداره.👌وقتی منو دید خیلی خوشحال شد و گفت: اصلا توقع نداشتم ازت.
بعدش تو اداره با هم #نهار خوردیم😋 و از اداره در اومدیم.( ساعتای آخر کارش رفتم، که سرش خلوت باشه.)
خانمای گل به نظرم میشه ازصدای آقایون خستگیشون رو فهمید اگه واقعا عاشق باشید. اگه خستگیشون رو شما در نیارید کی دربیاره؟
زیاد از این کارا نکنید که عادی بشه، ولی هراز گاهی خوب جواب میده.👍
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
دو هفته تمام من دنبال شناسنامه ام که گم شده بود میگشتم ،یه شب تو خواب دست یکیو گرفتم که کپ خودم بود بهش گفتم خواهش میکنم بگو شناسنامه رو کجا گذاشتی انقد شیطنت نکن بچه خوبی باش دستموگرفت برد جلو کتابخونه گفت لای قرآن رو بگرد اینجا گذاشتم صبح که بلند شدم سریع رفتم سمت قران ،شناسنامم لای قرآن بود 🙃
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
میخواستم به دوستان گلم تجربه ای بگم که خیلی زندگیم رو شیرین کرده. شوشو وقتی میخواد بره سرکار، میگم خدا به همرات و با لبخند #بدرقه ش میکنم.
وقتی هم میاد در رو براش باز میکنم و باز میگم: "خدا قوت"
و اگر چیزی خریده باشه #تشکر میکنم و میگم: چقدر خوبی که زحمت میکشی و برای ما خرید میکنی
برای من پارسال یه مشکل بزرگی پیش اومد که 5 ماه کار من #گریه بود. #صلوات برای 14 معصوم و مادرهای این بزرگان نذر کردم مثلا اگه 100 یا هرتعداد دیگه ای برای حضرت محمد #نذر کردم.
بعدش همون تعداد صلوات رو برای مادر حضرت نذر میکردم و به همین ترتیب تا امام زمان و مادرشان، هر شب یک جز قرآن به یکی از 14 معصوم #هدیه میکردم.
واقعا تاثیرش رو تو زندگیم دیدم و معجزه رخ داد. 😍 و من دیگه ذره ای از اون مشکل رو در زندگیم ندیدم.
✍ #دعا کردن وقتی خوب است که با #تفکر و #تلاش همراه باشد
وقتی راه به جایی نداشتید به خدا توکل کنید و از او استمداد بجویید تا راه نجات رو به شما نشان دهد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#عکس_شما
لباس عروسم🥺
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
"عباس" ماشین رو روشن کردم و بدون این که نگاهش کنم گفتم مادر دیگه.. میگه فکر پیریتون باشید.. مریم کا
#داستان_زندگی 🌱❤️🌱
شرمم شد .. طاقت اون نگاه رو نداشتم ..
برگشتم و خیره شدم به سقف و گفتم تو فکر میکنی من بدون اینکه از تو اجازه بگیرم یه همچین چیزهایی رو از مامان میپرسم ؟؟ به جون عزیز خودت من امشب فقط سکوت کردم که مهمونی اون بچه بهم نریزه ...
مریم پشتش رو بهم کرد و گفت فردا زنگ بزن ازش بپرس .. هر کسی رو انتخاب نکنه .. بالاخره قراره بچه ی تو رو به دنیا بیاره ..
گفتم بچه ی ما .. تکرار کن بچه ی ما ...
مریم بیصدا گریه میکرد .. منم به گریه ی مریم چشمهام خیس شد و اون شب هر دو با چشمان خیس به خواب رفتیم ...
صبح قبل از بیدار شدن مریم از خونه خارج شدم ..
وقت نهار بود تو شرکت که مامان زنگ زد بهم .. دوباره شروع کرد به تکرار حرفهای دیشب ..
میون حرفهاش پریدم و گفتم مامان باشه ، باشه، من راضی شدم ... حالا کو زن، اون هم زنی که بخواد این شرایط رو قبول کنه ...
مامان که خوشحالی و هیجان از صداش مشخص بود گفت مهم تو بودی که راضی شدی من یکی دو نفر رو زیر نظر دارم .. باهاشون حرف میزنم مطمئن باش از خداشونه ..
دستی به صورتم کشیدم و گفتم مامان همه چی رو طی کن .. بگو موقته .. بگو بچه رو میگیریم .. بگو اسم بچه تو شناسنامه اش نمیره ..
مامان گفت تو نگران نباش بسپار به من ..
یه دلشوره ی خاصی به جونم افتاد ..
****
"نرگس"
کارها رو جمع کردم و روی میز کارم رو مرتب کردم ..
باید هر طور شده امروز حرفم رو میزدم ..
شالم رو مرتب کردم و به رفتم جلوی میز آقای محسنی ایستادم ..
آقای محسنی داشت حساب و کتاب میکرد .. یک لحظه سرش رو بالا آورد و گفت کاری داشتی؟؟
ریشه های شالم رو دور انگشتم پیچیدم و گفتم راستش... یه مقدار پول لازم دارم .. خواستم ببینم ..
این بار بدون این که سرش رو بلند کنه پرسید چقدر؟؟
با من من گفتم سه میلیون ...
تند سرش رو بالا آورد و گفت سه میلیون .. وضع کارگاه رو میدونی و این مقدار پول رو میخواهی؟؟
+راستش اگه مجبور نبودم نمیگفتم ولی به خدا صاحبخونم گفته یا این پول رو بهش بدم یا باید خونه رو خالی کنم .. اگه شما لطف کنید اون مبلغ رو به صورت وام بدید ممنون میشم..
آقای محسنی سرش رو تکون داد و گفت نهایت پونصد بتونم بهت بدم اونم چون یکی از نیروهای خوبم هستی..
چاره ای نداشتم .. همون هم خودش غنیمت بود .. از کارگاه بیرون اومدم و فکر میکردم بقیه ی پول رو چطور جور کنم ..
به مامانم پول نفرستادم هنوز .. ای خدا کم آوردم.. خودت یه راهی جلوی من بگذار...
"نرگس"
مسیر خونه رو پیاده طی کردم .. یک ساعتی میشد ولی مجبور بودم .. هیچ وقت اینطور تو وضعیت مالی بد قرار نگرفته بودم ..
وارد کوچه که شدم موبایلم زنگ زد .. اسم مامان رو صفحه ی گوشیم افتاده بود .. باز باید قول الکی بهش میدادم ..
تماس رو برقرار کردم و برخلاف حال واقعیم ، با انرژی گفتم سلام به مامان مهربونم.. امروز حالت چطوره؟
مامان از دیروز بی حالتر جواب داد همونطورم نرگس .. چیکار کردی؟ تونستی پول جور کنی؟؟
کلافه گفتم مامان به صاحب کارم گفتم گفته یکی دو روز دیگه حتما یه وام درست و حسابی بهم میده که از این مخمصه در بیام ..
مامان نا امید گفت نرگس ، من اصلا پول ندارم .. به خاله ات هم گفتم ، گفت خودشون هم گرفتارند .. چند روز دیگه داروهامم تموم میشه ..
رسیدم جلوی در خونم .. صدام رو پایین تر آوردم و گفتم چشم ، چشم یکی دو روز دیگه صبر کنی برات فرستادم ..
مامان گفت یه تومنم بفرستی برام بسه این ماه...
آروم از پله ها بالا رفتم و گفتم چشم .. خیالت راحت من جورش میکنم ..
به طبقه ی سوم رسیدم .. در واقع نیم طبقه .. یه اتاق پونزده متری که کنارش یه آشپزخونه ی باریک، سه متری.. کنارش هم یه دستشویی و حمام کوچیک بود ..
برای همین یه ذره جا ماهی سیصد اجاره میدادم و حالا صاحبخونه چون به پول احتیاج داشت گفته بود امسال باید سه تومن بدم وگرنه اسبابم رو جمع کنم و برم جای دیگه ..
موضوعی که کابوس من بود .. دوباره با این پول کم باید از این بنگاه به اون بنگاه میرفتم و تا میشنیدند که یک زن تنهام هر کدوم واکنشی نشون میدادند که حس میکردم یه مجرمم...
دعا دعا میکردم پول جور بشه و یکسال دیگه بتونم اینجا بمونم ..
اینقدر خسته بودم که حتی مانتوم رو هم در نیاوردم و دراز کشیدم روی زمین ... پاهام رو تکیه دادم به دیوار و چشمهام رو بستم ..
تو دلم گفتم لعنت به روزی که پام رو گذاشتم تو این شهر .. لعنت بهت مرتضی .. لعنت به روزیکه پا تو زندگیم گذاشتی...
بی اختیار از گوشه ی چشمهام اشک روی صورتم سر خورد ..
دلم به حال خودم میسوخت وقتی یاد اولین روزی که به تهران اومدم افتادم ، چه ذوق و شوقی داشتم .. فکر میکردم الان همه ی دخترهای فامیل و همسایه از حسودی به من دق میکنند .. آه .. ولی از فردای همون روز فهمیدم تو چه چاهی افتادم...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
بعضی آدمهارو خدا خودش شخصا با دقت ویژه آفریده پر از مهربانی و زیبایی و عشق 🥲 یک سال پشت کنکور نشستم و یک هفته قبلش دوتا از عزیزانم رو به خاک سپردیم و همین بهانه نداشتن روحیه و حوصله شد ....جواب کنکور اومد... یه شهر با فاصله یکساعتو نیم از شهرمون دانشگاه و یه رشته نسبتا خوب قبول شدم اما دانشکده سرویس نداشت و یا خودم ماشین ندارم و مجبورم 2ساعت زودتر بیدار شم و راه بیفتیم ...زمانی که همه بهم سرکوفت زدن ک تو عرضه نداشتی بهتر قبول بشی و کلی حرفای شکننده......من یه فرشته داشتم که بهم بگه دختر بابا غصه نخوریا من خودم مثل کوه پشتتم اصلا نگران نباش خودم هرروز میبرم و میارمت ...20 سالم شده ولی هنوز مثل بچگیا راه ک میرم دستمو میگیره مبادا بیفتم ، بترسم، بلغزم و یا هرچیز دیگه ای... پسرا لطفا اگر میخواید پدر بشید قسم بخورید ک براش پدری کنید ،عاشق بچه هاتون باشید چون من ب شخصه مطمئنم حسی ک درون قلب یک پدرو دختر و یا حتی پدرو پسره جرقه ای از والاترین نوع عشقه ..از همین تریبون اعلام میدارم : بابا عاشقتم تنها پناه من.... ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خدمت همه خانمهای گل 🌹
میخواستم یکی از تجربه هامو بگم بهتون.
من و همسرم دو ساله ازدواج کردیم. اوایل خیلی #لج میکردم باهاش اما الان رابطمون داره بهتر میشه.❤️
من خیلی زود #عصبانی میشم و سر هرچیزی #دعوا راه میندازم.
مثلا اوایل از همسرم #اجازه میگرفتم که جایی برم و اون اجازه نمیداد. دعوا راه مینداختم و #قهر های طولانی که چرا نمیذاری برم؟!
اونم سکوت میکرد و چیزی نمیگفت ولی باعث اوقات تلخی میشد.😔
اما الان که میگه، منم میگم: باشه عزیزم! هرچی تو بگی.😍
و پشت بند این حرفم میگه که حالا بازم روش فکر میکنم 👍😍 و در نتیجه اجازه ی اون کارو بهم میده. 🌹
حالا به شمام توصیه میکنم #سیاست داشته باشین و اگه همسرتون از چیزی ناراضیه، شما با جون و دل قبول کنین تا همسرتون متوجه بشه چقد به خودش و حرفش اهمیت میدین.😍
انشالله خوشبخت باشین و برای خوشبختی ماهم دعا کنین.🙏
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام
میخوام یکی از تجربه هامو بگم براتون.
من وقتی عروسی کردم 14 سالم بود. آقایی ۱۰ سال از خودم بزرگتره.
من تو سن کم بچه دار شدم یعنی اولین بچه م رو تو ۱۶ سالگی و دومیش رو تو ۱۸ سالگی آوردم!
ما هیچ مشکلی با هم نداریم، چون هم رو درک میکنیم.
خیلیا میگن #فاصله سنی زیاد خوب نیست ولی اگه دو طرف هم رو بفهمن و درک کنن چرا بد باشه؟
من الان خیییییلیم خوشبختم و میخوام از همینجا از آقایی مهربونم هم #تشکر کنم هم #معذرت خواهی:::
مهدی جونی! منو ببخش اگه با بچه بازیام اذیتت کردم، آقایی خوبم ازت تشکر میکنم بابت این همه صبوریت🌹❤️ بخدا صبر همه چی رو درست میکنه.
✍ #تفاهم از سه تا (ت)تشکیل میشه:
✨توانایی تحمل تفاوت ها..!
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
با دوستم تماس تصویری گرفتیم بعد چند دقیقه دیدم راه افتاده تو خونه و نگران دنبال چیزی میگرده، گفتم چیه؟! گفت موبایلم نیست😱😂 منم دیدم خره نگفتم اسکل با موبایلت با من تماس تصویری داری😂 گذاشتم خوووب برگرده، تازه خودمم راهنماییش میگردم که فلان جاها رو بگرد ...😂💔 فقط نمیدونم چرا آخرش بی ادب شد😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
عروسی یکی از فامیلامون بود توی روستا. عروسی رو وسط زمستون گرفته بودن توی حیاط. پشمامون ریخت، بخاری ها ی خونه رو آورده بودن بیرون وصل کرده بودن ملت گرم شن. همه دماغا قرمز. غیر از خودشون که لباس مجلسی هاشون زمستونه بود همه ملت با پالتو و شال و کلاه نشسته بودن. بینی و لپ همه سرخ. از دماغ همه آب چکه می کرد.
شام شونم چلو گوشت یخ زده بود. یعنی تا پخش کردن گوشت و دنبه ها ماسید. هیچکی نخورد.
نوبت شادباش شد، پولی رو که شوهرم داده بود واسه شباش.، ثلث ش رو دادم شادباش. دست دخترم رو گرفتم و الفرار،..
بعد معلوم شد قسمت مردونه توی خونه بوده، اما بدون بخاری، همه رو آورده بودن تو حیاط واسه خانومای یخ بسته😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
#پسرونه
سلام ی جون بیست و سه سالم سابقه کاری بالایی دارم طوری ک بچگی نکردم
با این همه حرفه ای ک بلدم هنوز نتونستم حتی ی ماشین بگیرم
یک ساله نامزد کردم روم نمیشه تو چشاش نگا کنم خیلی شبا جاهای خوب رفتیم سعی کردم بهترینارو براش فراهم کنم ولی از اونجا ک حقوق این ماه پول کافه ی ماه بعدیه هیچ تغیری در راه نیست ...
اوایل اشنایی با ماشین دوستم رفتم دنبالش چند بار ...
بعد ک دیگ نتوستم برم مجبور شدم بهش دروغ بگم ک ب خاطر کار فروختم و چندوقته میگیرم ن اینکه انتظار داشته باشه ها نگران اینه ک نکنه پولم ضرر شده
همش میپرسه چیشد ؟نگرانما ...
تو ی وضعیت بلاتکلیف گیر افتادم ،تو ی راهی ک هیچ پایانی نداره ..
احساس میکنم دختره رو بدبخت کردم... نه میتونم ولش کنم نه میتونم ادامه بدم، رد دادم دیگه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•