eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من ۱۸ سالمه و ۴ساله ازدواج کردم.😒 میخواستم به خواهرای مجرد گلم💋 بگم ک اشتباهی که من کردم رو نکنن😭 من تو خیلی کم ازدواج کردم و بی تجربه و خام بودم.😢 از همه بدتر دوری از پدر مادرم و رفتن به شهر دیگه بود.😞 شوهرمم ۱۳سال ازم بزرگتر بود و درکم نمیکرد. من خیلی سختی کشیدم😭 خیلی درد کشیدم.😔 خیلی خوردم.😱 واقعا یاداوری اون روزا برام عذاب اوره.😔 و همه اینا بخاطر ازدواج در سن کم بود.😒 خواهشی ک از خواهرای گلم دارم به هیج عنوان زیر ۲۰ سال به ازدواج فکر نکنین.😡 الان خداروشکر زندگیم خوب ک نه ولی بهتر شده دیگ کمتر بحث میکنیم.😐 الان که ۱۸ سالم تمام نشده، همه فک میکنن ۳۷ سالمه.😭 اینقد زجر کشیدم، پیر شدم😔 مادرا لطفا🙏 اگه اشتباهی از دختراتون میبینین چشم پوشی کنین نه که تو سن کم شوهرشون بدین ک مثل من بشن.😔 ⚠️ تجربیات زندگی صرفا تجربه شخصی اعضای کانال است و قابل تعمیم به زندگی همه نیست. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
#داستان_زندگی 🌸🍃🌸 گفتم میدونم ازم دلخوری ... ولی.. مریم بدون اینکه سرش رو برگردنه گفت کی گفته من
❤️❤️ "عباس" امروز خونه اومدنی، برای مریم گل خریدم .. بعد از چند روز با دیدن گلها لبخندش رو دیدم .. کنار هم نشسته بودیم و مریم میوه پوست میکند که موبایلم زنگ خورد .. مامان بود .. همین که الو گفتم مامان با هیجان شروع کرد به حرف زدن .. نمیتونستم پیش مریم راحت حرف بزنم .. بلند شدم و به اتاق خواب رفتم ..مامان برای فردا قرار گذاشته بود و ازم خواست مرخصی بگیرم و برم خونشون ... باز دلشوره به جونم افتاد .. تمام این حالتهام هم بخاطر ناراحتی مریم بود .. وقتی به سالن برگشتم مریم میوه رو همونطور پوست نکنده رها کرده بود و یه کتاب گرفته بود دستش .. مطمئن بودم که نمیخونه .. روم نشد حرفی بهش بزنم .. خودم میوه رو پوست کندم و به طرفش گرفتم .. با دست اشاره کرد که نمیخورم .. تا آخر اون شب حرفی بینمون رد و بدل نشد و موقع خواب مریم زودتر رفت و خوابید و یا خودش رو به خواب زد .. مطمئن بودم به قول مامان ، سال بعد تمام این اتفاقها میگذره و فراموش میشه .. فردا واسه این که مریم حساس نشه لباسهام رو عوض نکردم و با همون لباسهای دیروزی به محل کارم رفتم و مرخصی گرفتم .. به خونه ی مامان رفتم .. مامان گفت امروز صیغه میخونید و تو همون محضر ازش تعهد بگیر که ادعایی واسه بچه نداشته باشه... جوابی ندادم .. فکرم پیش مریم بود .. مامان آماده شد و گفت تو برو بشین تو ماشین ، منم میرم دنبال نرگس.. فهمیدم اسم کسی که قرار بود من و مریم رو به آرزومون برسونه ، نرگس... بی حوصله تو ماشین نشستم .. دلم میخواست زنگ بزنم به مریم و صداش رو بشنوم ولی ترسیدم لحظه ی آخر از کاری که دارم میکنم پشیمون بشم .. تو همین فکرها بودم که در ماشین باز شد و مامان کنارم نشست.. نرگس در عقب رو باز کرد و آروم سلام داد .. زیر لب جوابش رو دادم و ماشین رو روشن کردم ... محضر نزدیک بود وقتی رسیدیم از آینه نگاهش کردم و پرسیدم مدارکت رو آوردی؟؟ بله ی آرومی گفت و پیاده شد .. کارمون خیلی زود تموم شد .. نرگس با مهریه ده میلیون برای یکسال صیغه ی من شد ... پنج تومن چک بهش دادم و قرار شد وقتی حامله شد پنج تومن هم بهش بدم .. وقتی از محضر بیرون اومدیم مامان گفت من اینورا کار دارم پیاده برمیگردم خونه .. شما برید یه ناهاری، چیزی بخورید .. با اخم گفتم من کار دارم باید زودتر برگردم خونه .. شما رو میرسونم ، تو هم کارت رو بعدا انجام بده مامان نزدیکم شد و با صدای آهسته ای گفت مگه امشب نمیایی پیشش؟ دستم رو لای موهام بردم و گفتم ازش بپرس ببین برم یا نه؟ مامان با نرگس حرف زد و برگشت سمت من و گفت میگه فرقی نداره .. مامان آستینم رو کشید و گفت امشب بیا حتما .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
باشه زیر لبی گفتم و با دست به سمت ماشین اشاره کردم و وقتی رسوندمشون ، زنگ زدم به مریم .. جواب نداد.. چند دقیقه بعد پیام داد سر کلاسم بعد زنگ بزن .. بی هدف تو خیابونها رانندگی میکردم .. نمیدونستم چم شده ولی هر چی که بود حالم خوب نبود .. تصمیم گرفتم برای مریم کادو بخرم .. یک بلوز و شلوار گرفتم و دوباره یک شاخه گل .. به خونه رفتم و تا اومدن مریم شام رو آماده کردم .. غروب مریم که در رو باز کرد با دیدنم تعجب کرد و گفت چه زود برگشتی خونه ... دو تا چای ریختم و گفتم ناراحتی منو میبینی؟؟ درحالیکه به سمت اتاق خواب رفت و آروم گفت نه .. چرا ناراحت؟؟ همین که اومد روی مبل نشست شاخه گلی که کنارم قایم کرده بودم ، گرفتم جلوی صورت مریم و گفتم گل برای مریم گلی... لبخند کمرنگی زد و گفت دستت درد نکنه دیروزم خریده بودی که.. گفتم هر روز هم برات بخرم بازم کمه .. تا بعد از شام سربه سر مریم میگذاشتم و گهگاهی لبخند میزد .. هر کار میکردم نمیدونستم موضوع امروز رو چطور براش تعریف کنم .. بعد از شام مریم نماز میخوند که مامان پیام داد حتما میایی دیگه؟مبادا پشت گوش بندازی... کوتاه نوشتم میام ... مریم نمازش رو تموم کرد و لباسی که براش خریده بودم رو پوشید و جلوی آینه قدی سالن خودش رو نگاه کرد و گفت قشنگه ، هم مدلش هم رنگش... گفتم هم اونی که پوشیده قشنگه ... مریم عمیق خندید و گفت آی زبون باز .. کنارم نشست .. به ساعت نگاه کردم ، از ۹ گذشته بود .. دستمال کاغذی که تو دستم بود لوله میکردم و ریز ریز میکردم ، بدون اینکه نگاهش کنم گفتم مریم ... نگاهش رو روی خودم حس میکردم .. نفس بلندی کشیدم و گفتم میدونی چقدر عاشقتم.. میدونی جونمم برات میدم.. لعنت به این .. به این تقدیر که بعضی وقتها آدم رو مجبور به کارهایی میکنه که تو خوابم ندیدم .. مریم ... من امروز ... من امروز یه زنی رو صیغه کردم واسه یه سال .. تا برامون بچه بیاره... برگشتم به مریم نگاه کردم .. زل زده بود بهم .. چشمهاش رو که پایین آورد اشکهاش روی صورتش ریخت .. دستش رو گرفتم و گفتم فقط چند روز تحمل کن .. حامله که شد مامان رو میفرستم پیشش .. قسم میخورم .. میدونم برات سخته ولی به جون امیرعلی حتی نگاهش هم نکردم امروز .. تمام اون یک ساعت فکر و ذکرم پیش تو بود .. مریم جوابی نداد و بلند تر گریه کرد .. گفتم الان هم اگه بگی نرو نمیرم .. میزنم زیر همه چی .. ولی من که برای هوا و هوسم این کار رو نکردم .. برای خودمون ، زندگیمون کردم .... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت عروسی دیدم همه خاطره عروسی گفتن منم بگم البته عروسی خودم نیس دو سال پیش عروسی فامیل دور بود بعد مجلس و عروس کشون که با دختر داییم هزار جور سوتی دادیم رسیدیم خونه پدری داماد ، اونجا که پشت بوم آتیش روشن کردن کل پشت بوم آتیش گرف من از اونجا فرار کردم رفتم تو کوچه که فشفشه روشن کنن کوچه باریک بود وقتی فشفشه روشن کردن لباس نصف مجلس سوخت حتی خودم که شلوار و شالم سوخته بود به قول قدیمیا از تو چاله افتادم تو چاه😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 ســلــام مــرســے از ڪــانــال خــوبــتــون و واســه ایــن همــه ایــده هاے قــشــنــگ و پــر انــرژی. منــو همــســرم تــقــریــبــا ۳ مــاهه عــروســے ڪــردیــم. امــا بــا ایــن حــال بــخــاطــر بــدهے و حــســاســیــت هاے بــیــجــا هر دو ڪــم حــوصــلــه شــده بــودیــم. ما ڪــادو هاے عــقــدمــون رو پــس انــداز ڪــرده بــودیــم بــراے روز مــبــادا. گــفــتــم ڪــه بــهش دســت نــمــیــزنــیــم هیــچ وقــت. ایــنم بــگــم هردوے مــا شــاغــلــیــم و خــیــلــے بــدهڪــار. ایــنــجــوریــڪــه حــقــوق هر دو مــیــره بــراے بــدهڪــاری. منم دیدم بــرمــیــگــرده ولــے ما دونــفــر نــه. مــنم همــســرم رو ڪــردم. یــه بــلــیــط اتــوبــوس گــرفــتــم برای مشهد. کلی ذوق ڪــرد و گــفت : هیــچ چــیــز مــثــل ارومــم نــمــی ڪــرد. یه چــیــز دیــگــه بــگــم مــن و شــوهرم ادمــاے خــیــلــے مــذهبــے اے نــیــســتــیــمــ, اما ارامــشــمــون رو اونــجــا مــیــدیــدم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام خدمت خانومای خوب و همچنین مدیرگروه. منم دوست داشتم تجربه خودمو در اختیارتون بذارم. من و اقایی دو سال و نیمه ازدواج کردیم و ثمره زندگیمون یه دختر قندعسله. من قبل از این ازدواج، دوبار نامزد بودم و جداشدم. روزگار خیلی سختی داشتم و خیلی حرفا شنیدم. فک میکردم دنیا برام به اخر رسیده تا اینکه بعد از طلاقم دوباره ازدواج کردم. خداروشکر الان از زندگیم راضیم. شوهرم خیلی مهربونه و خیییلی هم دوسم داره. همیشه فک میکردم اونجور که باید نمیتونم جواب محبت هاشو بدم یعنی در واقع خیلی ادم کم رویی هستم از وقتی با کانال شما اشنا شدم همش برا همسرم متن و عکس های عاشقانه میفرستم. اونم کلی ذوق زده میشه. همسرم بخاطر کارش از ما خیلی دوره. الان چند ماهه ندیدمش و بی صبرانه منتظر اومدنشم. میدونم اگه با کانال شما اشنا نبودم این همه مشتاق دیدارش نبودم. کانالتون حس زندگی به ادم میده. انشاءلله همیشه خوش باشید کنار همسرتون 😘😘 ✍ایده متن و عکس نوشته برای کسانیکه دور از همسرشونن خیلی مفید و کاربردیه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
بله برون دخترخالم❤️✨️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام عرض میکنم خدمت خانومایی که انقد به فکر خوشبختی هم دیگه هستن ❤️ خانومایی که تو دوران عقدن سعی کنید شوهراتونو به چیزایی که خودتون دوست دارید بدید، مثلا من دوس ندارم هیچوقت جلوی کسی با شوهرم کنم. هروقت تو جمع از دستش ناراحت میشم صبر میکنم تا وقتی تنها شدیم بهش میگم که اون حرف یا کارت اشتباه بود تا اونم از من یاد بگیره. چند روز پیش خونه یکی از آشناها بودیم اون یه صحبتی کرد که من خیلی بدم اومد و همونجا صحبتشو رد کردم، خودمم زودپشیمون شدم. هیچی نگفت، تا اومدیم خونه. گفت: من میگم آره، تو میگی نه؟ اونم توی جمع؟؟؟ منم بجای این که جبهه بگیرم با قیافه ی مظلوم گفتم: من اشتباه کردم ولی کاش توام اونجور نمیگفتی.😢 اونم فهمید که اشتباه کرده و دیگه کش نداد. ❤️💛💚💙 ✍ پذیرش اشتباه و دنبال مقصر نگشتن نشانه سلامتی عقل و بزرگی دل است. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من تا حالا سبزی پلو نپختم ولی شویدپلو و باقالی پلو و .... زیاد میپزم. یه سری اومدم شویدپلو بپزم سبزی رو از فریزر درآوردم و خلاصه برنج رو دم دادم. کارم که تموم شد خوب که بو کشیدم، تو خونه بوی سوپ پیچیده بود. اشتباهی سبزی سوپ ریخته بودم تو برنج🤦🤦🤦🤦 همسرم موقع غذا خودن میگفت چرا شویدپلو بوی سوپ میده منم گفتم سبزی پلو هستش اولین باره میپزم اینه که به نظرت عجیبه 😁😁😁😁😁😁 بنده خدا گفت دیگه نپز نمیدونم پلو میخورم یا سوپ 😂😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 سلام ممنون ازکانال خوبتون که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. واقعا مرسی😘 میخواستم تجربه تلخمو بهتون بگم که اخرش شیرین شد. من یک ماه بعد از عقدم به همراه خانواده شوهرجان رفتیم مسافرت. اولش خوب بود و با عشقم همه جا رو میرفتیم میگشتیم.🙂🙃 تا یه شب خواهرشوهرم گفت: کم زن ذلیل باش. بسه. منم تو اتاق صداشو شنیدم، طاقت نیاوردم و رفتم بیرون. خواهرشوهرم تا منو دید هرچی از دهنش در اومد گفت. فقط چون حسوده. منم کردم. تا صبح رفتم تو اتاق کسی رو هم راه ندادم. صبح که برگشتیم، به خانوادم همه چی رو گفتم. اونام رفتن برای . عشقم و خانوادش برا اومدن ولی من فقط میگفتم طلاق. تاابنکه روز اخر دادگاه من تازه چند روز بود با کانالتون اشنا شدم. یاد گرفتم قرار نیس با خانواده همسرم زندگی کنم. دوستش دارم و میخوام با اون باشم. همون لحظه از دادگاه برگشتم و به زندگیم ادامه دادم. الان خیلی خوشحالم که باهمیم. اگرم از خانوادش کسی چیزی بگه خودم حلش میکنم. خانومای گل برای زندگیتون بجنگید. اگر با خانواده همسر مشکل دارید به همسرتون ربطش ندید. چون اول و اخر شوهره که برای ادم میمونه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
در نهایت آرزوی هر پسری >> •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت آشنایی سلام میخوام خاطره اشنایی پدر و مادرم رو تعریف کنم پدرم کارمند مخابرات بوده و اون روز بهش گفته بودن بره فلان دکل که خراب شده(یادم نمیاد واقعا)رو درست کنه بابام که مشغول کارش بوده مامانم و دوستش(که الان شده زنداداشش) از بازار برمیگردن خونه که بابام میبینتش و نزدیک بوده از رو دکل بیوفته پایین ماه بعد با کلی اصرار با عموم و عمه هام(پدر مادرش هیچکدوم در قید حیات نبودن) میرم خواستگاری که چون بابام موهاش فر و بلند بوده مامانبزرگم ردش میکنه:))))))))))))) مامانمم که عاشق بابام بوده(بابام بدنساز بود) اعتصاب غذا میکنه تا مامانبزرگم راضی شه🥲🤣 مامانبزرگم زنگ میزنه به عموم که بیاید بابام خوشحال و خندون میره موهاشو کوتاه میکنه و میره خواستگاری بعد ۲ سال سختی به هم میرسن ولی بعد ۱۵ سال پدرم بخاطر کرونا فوت میکنه:)) •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•