به وقت #خاطرات عروسی
اقا ما شب عروسی پسر خالم غذای عروس و دامادو ک بردن هنوز نوشابه نداده بودن بهشون
اومدم ته نی خودمو ابجیمو گره زدم اونقد محکم ک نوشابه بالا نمیومد زود تر از کارگرای تالار رفتم دادم دستشون
موقع نوشابه خوردن فیلمبردار رفته بود سراغشون اقا اینا میک میزدن😗 چیزی بالا نمیومد صورتشون کبود شده بود از فشار 😰😨من و آبجیمم که میدونستیم چیکار کردیم کبود بودیم از خنده 🤣🤣
اینقد فیلمشون خنده دار شد ولی نامردا فهمیدن نی هارو عوض کردن دوباره فیلمبرداری کردن🤣😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
عروسی داییم بود بعد ما رفته بودیم یه ارایشگاه تقریبن بیست نفر اونجا بودن😐خیلی شلوغ بود با سه تا ارایشگر!!
دیگه ارایشگرا تند تند کاراشونو میکردن و رسید به میکاپ من
ارایشگرم هول بود میخاست سریع کارو تموم کنه
ارایشگر در کرم پودر و باز کرد چشمتون روز بد نبینه همه کرما ریخت رو لباس من🥲لباس منم رنگ روشن(لباس مجلسیم)
دیگه باز هرچی شد این کرمارو پاک کردیم ولی هنوز جاش مونده بود
دیگه با همون عروسیو طی کردیم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
یادمه 11 سالم بود الان 20 سالمه
بچه بودم عادت به ناخن بلند نداشتم
عروسی پسر عمم بود ناخن مصنوعی گذاشتم حس خفگی داشتم واقعا
دیگ اخر عروسی جمع شدیم یجای تالار حرف میزدیم تا وقت شام بشه
نشستم با دندون همشو کَندم جلومو نگاه کردم دیدم دوربین فیلمبردار مستقیم جلوی منه😆داشت فیلم میگرفت حالا زرت تو اون لحظه تو اون وضعیت سخت، عروسی تموم شده یادش افتاده از من فیلم بگیره😒😂
دیگ یادم موند تو عروسی هر چی خرابکاری کنم ثبت میشه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
ما پارسال عروسی رفته بودیم از شانس گندمون هم باید از بقیه مهمونا پذیرایی میکردیم چون خیلی جمعیت اومده بود ( در صورتی که ما فامیل دور داماد میشدیم) وقتی که عروس و داماد اومدن تو پولارو که ریختن رو سرشون همه بچه کوچیکا رفتن که پولارو جمع کنن میرن پشت عروس ( لباس دنبال دار بود) اونام متوجه نمیشم یهو ما دیدیم عروس سر خورد دستش تو آرنج داماد بود ، داماد و کشید بنده خدا اونم اومد نیوفته دستش تا آرنج رفت تو کیک😂 عروس انقد داد و هوار زد که نگو کلا عروسیو پوچ کرد به خودشو بقیه 😂😂😂😐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
جشن عقد خالم
از این شینیونو پرکار و هی سیخ سیخ تو هوا و اکسسوریا گنده و پر زرق و برق و گل درشت
فقط دارم فضا سازی میکنم😭😂
ارایشگره برای مش خالم که هرچی مو رو سرش بود کند
بعدم داشت شینیون میکرد
دوتا این گیر مشکیا
هی زور میزد که سفتش کنه
نگو داشته میکرده تو مغز خالم 😐😐😐
خلاصه به زور کرد تو مغزش😂🤦🏻♀
خالم رسید تالار یکم که گذشت و خسته شد و اینا
تازه درد سرش شروع شد
افتاده بود گوشه سرویس بهداشتی و فقط بالا میاورد از درد سرش 😐🤦🏻♀
دیگه کلی مسکن و اینا تا آخر شب نگهش داشتیم
رفتیم خونه اینارو در بیاریم
دوتاااااا گیر مشکی اندازه دسته بیل کرده بود تو مغز خالم اصن ما پشمامون ریخته بود که چجوری 😐😐😐😧😧
اونکه همونجا غش کرد از درد😂
فرداشم خانواده شوهر خالم رفتن ارایشگاه زنه
هفته بعدش ارایشگاهش جمع شد که هنوز پیدا نشد😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
ما پسر خاله بابام خیلی پولدارنو 5/6 سال پیش که عروسی دخترش بود. داخل یه باغ گرفته بودنش بعد شب عروسی انقد شاباش دادن. که من نزدیک 700هزار تومان جمع کردم.اونموقع من 10 سالم بود. بعد از شانسم. اونشب که از تالار وارد باغ تالار شدم که عکس بندازم و اینا. بعد رفتم داخل تالار بابام برگشت گفت موقعی که باید باشی نیستی قاسم دلار شاباش کرد.قاسم پسر خاله بابام یعنی پدر عروس.😂
بعد من همینجوری مات داشتم نگاهش میکردم. اون موقع داداشم 4سالش بود چند تا دلار جمع کرده بود همه رو قاپیدم و رفتم داداشم ضجه میزد اون وسط😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
خب خب سلام!
ما رفتیم عروسی یکی از فامیلای دور مامان بابام نیومدن ینی انقد دور که دعوت نبودن😂 ولی من با مامان بزرگم رفتم چون خیلی عروسی دوس دارم
آقا من یه ربع آماده شدم موهامو صاف کردم رفتم
از اول که رفتیم دخترای فامیل ما همه آروم نشسته بودن 🧐
آخرشب دیگه ورق برگشت شلوغ بازی شروع شد، اون وسط یهو پام لیز خورد افتادم رو دختره فامیلمون🫤😂
بعد که افتادم بغلش دختره منو گرفت نذاشت زمین بخورم و دقیقا این دختر باید خواهر خواستگارم باشه و خواهر دیگرش که پشتم بود از پشت منو گرفت و از پشت بلندم کرد منم طلب کار که تقصیر توعه من افتادم😂😂اون بیچاره میگفت به من چه من گفتم ساکت ساکت چرا پشته منییییی😂گفت واااا تو این شلوغی همه پشت همن
خدایی خیلی بد بود جلوش افتادمممم🥹😂
در نهایت داداشش رو بابام به غلامی پذیرفت😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی:
عروسی داداشم بود منم یه دونه آبجی خیلی دوس داشتم واسه عروسی داداش بزرگم بترکونم رفتم لباس آماده خریدم واسه آرایشگاه مامانم گفت بریم همون آرایشگاه که زن داداش واسه نامزدی بردمش خیلی قشنگ شده بود منم گفتم خوب بریم رفتیم من بهش مدل وعکس نشون دادم گفتم این مدلی میخوام اقاچشمتون روزبدنبینه یه آرایش وموهامومدلی درست کرد اصلا ازارایشگاه تااخرشب من فقط گریه میکردم هرکی منومیدید بهم میخندید عههه چرا گند زدن توسروصورتت چرااین شکلی شدی میخواستم کادوبدم به عروس ودوماد سروصورتم پوشوندم بخدا که عکس خراب نشه عکاسشون فامیلمون میگفت چرا شمااینجوری شدی 😭😭😭حالا واسه عروسی داداش کوچیکم بهترین آرایشگاه گرفتم برم 😔😔😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی
عروسی فامیلای پدرم بود بعد یکی از اقوام دورمون منو مادرمو دید یه عالمه تحویل گرفت و محبت کردو اینا منم اونشب حسسسابی تیپ زده بودم مامانم بعد عروسی میگف که سلام گرگ بی طمع نیس😅 بعد چند روز شمارمونو گیر اوردن هی زنگ میدن یروز خونه مامان بزرگم (مادر پدرم) بودیم که زنگ زدن گفتن داریم میام اونجا خلاصه من خونه مامان بزرگم نرفتم تا شب که مامانم گف بیا اینا میخان ببیننت زشته بعد گف پسرشونم هست و اینا اومدن برا خاستگاری منم بزور رفتم باخودم گفتم اگه رفتم تو به پسره سلام ندم و محلش نزارم همینکه درو باز کردم دیدم ینفر روبروی من تو سالن نشسته بالبخند سلام دادم و احوال پرسی کردم بعد فهمیدم که اون خاستگار بود 😐😅خلاصه هیچی دیگه چون اختلاف سنیمون زیاد بود جواب رد دادیم ولی اوناعم ولکن نبودن حتی پدر داماد زنگ زده بود گریه کرده بود😐 جالب بود منم اون موقع 15 سالم بود
معذرت میخوام طولانی شد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی:
تابستون ۸۵ عروسیم بود
آرایشگر تاج عروسی رو اونقدر محکم بسته بود ک کارش وسط عروسی خراب نشه
مراسم ک تموم شد بعد از حدود ۸ ساعت
ی دردی تو سرم حس کردم
با کمک عمه تاج و تور رو باز کردیم متوجه شدم تاج ب قدری محکم بسته شده بود ک سر تاج تو سرم فرو رفته بود خون اومده بود و خون خشک شده بود ولی من با استرس عروسی اصلا متوجه نشده بودم😅😅😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی:
سلام
من و شوهرم روز عروسیمون خیلی مهمون دعوت کرده بودیم قبل ازدواج هم همکار بودیم
انقدری شیطون بودیم کسی حرفامون رو باور نمیکرد و هی با خنده میگفتیم روز عروسیمون میخوایم فرار کنیم
خلاصه کسی روز عروسی فرا رسید و اومدن دنبالم از آرایشگاه بعد رفتیم باغ برای عکاسی که تا بعدش بریم تالار
به بهونه ای من و همسرم از بقیه دور شدیم و فرار کردیم😂
تازه از شهر خارج شدیم که مادر شوهرم زنگ گفت هرجا هستید بیاید چون کیف پول داماد دستمه حداقل پولاتون رو میبردید 😂
دیگه نقشه هامون نقشه بر آب شد و برگشتیم باغ برای عکاسی😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
به وقت #خاطرات عروسی:
از بهترین خاطرات روز عروسیم اینه که دیدیم برا رفتن به سالن زود آماده شدیم با ماشین عروس رفتیم باقلی پخته تو این گاری دستی ها خوردیم ، بعد رفتیم سالن :))
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•