#داستان 💎
امین فروشنده پارچه و تاجر امانتداری بود مردم از همهجا پیش او میآمدند و انواع پارچه ها را می خریدند و به این ترتیب تجارتش رونق گرفته و از خوش نام های شهر بود.
روزی مردی به نام عباس که به مال امین حسادت میکرد، نزد امین آمد و از امین طلب قرض کرد امین بی چشمداشت مقدار پولی که لازم داشت به او داد.
در همان روز امین کاروانی را که به همه جا سفر می کردند دید و از آنها گردنبند عقیق زیبایی هدیه گرفت زیرا قبلاً به آنها کمک کرده بود. عباس دید امین گردنبند جدید را در صندوق کوچک اش گذاشته،خداحافظی کرد و رفت.
فردای آنروز عباس نزد قاضی رفت و به او گفت: من امروز گردنبند عقیق زیبایی را خریدم و امین آنرا از مغازه من ورداشته است.
قاضی مأموری فرستاد تا با مشخصاتی که عباس دیده بود بگردد. مأمور آنرا پیدا کرد و با امین نزد قاضی رفتند. امین که شاهدی نداشت، نمیتوانست حرفش را ثابت کند.
همان لحضه مرد کاروانی به شهر آمد و سراغ امین را گرفت و به نزد قاضی رفت. و به او توضیح داد که گردنبند جعلی است زیرا راهزنان آنها را گاهی میدزدند.و گردنبند اصل را به او داد و امین هم صداقتش معلوم شد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
مرد جوانی در حال فارغ التحصیل شدن از دانشکده بود .ماهها بود که ماشین اسپرت زیبایی پشت شیشه های یک نمایشگاه اتومبیل به شدت توجه اش را جلب کرده بود و از ته دل آرزو می کرد که روزی صاحب ان ماشین شود، می دانست که پدر توانایی خرید آن را دارد و به همین خاطر از پدرش خواسته بود که برای هدیه فارغ التحصیلی آن ماشین را برایش بخرد.
بالاخره روز فارغ التحصیلی فرا رسید و پدرش او را به اتاق مطالعه خصوصی اش فرا خواند و گفت: من از داشتن پسر خوبی مثل تو بی نهایت مغرور و شاد هستم، تورا بیش از هر کس دیگری در دنیا دوست دارم سپس یک جعبه به دست او داد پسر،کنجکاو ولی ناامید جعبه را گشود و در آن یک انجیل زیبا یافت که روی آن نامش طلاکوب شده بود. با عصبانیت فریاد ای بر سر پدر کشید و گفت: با تمام مال و دارایی که داری یک انجیل به من میدهی؟پسر که کتاب مقدس را روی زمین گذاشت و پدر را ترک کرد.
... سالها گذشت و مرد جوان در کار و تجارت موفق شد خانه زیبا و خانواده ای عالی داشت.
یک روز به این فکر افتاد که پدرش حتماً خیلی پیر شده و باید سری به او بزند از روز فارغ التحصیلی دیگر او را ندیده بود اما قبل از اینکه اقدامی بکند تلگرافی به دستش رسید که خبر فوت پدرش بود و حاکی از این بود که تمامی اموال خود را به او بخشیده است. بنابراین لازم بود فوراً خود را به خانه پدری اش برساند و به امور رسیدگی کند.
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
هنگامی که به خانه پدر رسید در قلبش احساس غم و پشیمانی می کرد..
اوراق و کاغذهای مهم پدر را گشت و آنها را بررسی نمود و در آنجا همان انجیل قدیمی را دوباره یافت و در حالی که اشک میریخت انجیل را باز کرد و صفحات را ورق زد و کلید ماشین را پشت جلد آن پیدا کرد در کنار آن یک برچسب با نام همان نمایشگاه ماشین مورد نظر او را داشت وجود داشت روی برچسب تاریخ روز فارغ التحصیلی اش بود و پشت آن نوشته شده بود تمام مبلغ پرداخت شده...
نتیجه: دو نفر از پشت میله های زندان به بیرون نگاه میکنند؛یکی از لاله های روی زمین را میبیند و دیگری ستارگان آسمان را.
دنیس رابینز⬆️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
💙هیزم شکن فقیری به جنگل رفت درخت را قطع کرد و آنها را جمع کرد و محکم است سپس آنها را روی پشتش گذاشت و به طرف شهر و راه افتاد تا آنها را بفروشد.
💙چوبها خیلی سنگین بود و مرد می ترسید کهدچوبها به مردمی که در خیابان راه می رود برخورد کند برای همین با صدای بلند می گفت مواظب باشید مواظب باشید.
💙عابران که صدای هشدار هیزم شکن را میشنیدند از فاصله میگرفتند تا چوب ها به آن ها نخورد در بین راه مرد لجبازی صدای هیزمشکن را شنید اما از سر راه کنار رفت و در همین حین یکی از چوبها به پالتو مرد گیر کرد و آن را پاره کرد مرد عصبانی شد و بر سر هیزمشکن فریاد کشید آنها پیش قاضی رفتند و خسارتی که هیزم شکن به او وارد کرده را از او بگیرد.
💛هر دو به دادگاه رفتند و جلوی قاضی استادند قاضی از هیزم شکن سوالی کرد اما هیزمشکن هیچ جوابی نداد قاضی چند بار پرسید اما هیزمشکن هیچ حرفی به میان نزد.
💛قاضی از وی پرسید آیا هیزمشکن کرولال است یا خیر.
💛مرد لجباز پاسخ داد که جناب قاضی این مرد کاملاً زبان سالمی دارد و میتواند به درستی سخن بگوید
🧡قاضی هم پرسید که شما از کجا می دانید که این فرد می تواند به درستی سخن بگوید؛مرد نیز گفتش که این مرد در خیابان بر سر مردم فریاد میزد که بروید کنار برای کنار
🧡قاضی خندید و متوجه شد که لجبازی مرد بوده که پالتو وی را خراب کرده و مرد هیزم شکن بیگناه است
.
❤️نتیجه: هیچ گاه لجبازی نکنید زیرا بر علیه خودتان می شود و اگر کسی بر علیه شما لجبازی کرد صبر پیشه کنید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان 🗻🏔
❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️ ❄️
در سال ۱۹۴۷ مجله گاید پست گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی به کوهستان رفته بود.ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و راهش را گم کرد. او که مدت زیادی در برف مانده بود، میبایست هرچه زودتر سرپناهی پیدا کند.
ناگهان در میان کولاک , مردی را دید که یخ زده و در شرف مرگ بود. او تصمیم گرفت به وی کمک کند پس دست و پای مرد یخ زده را ماساژ داد و با این کارش هم آن مرد و هم دستان خود کوهنورد جان تازه گرفت.
از اقبال کوهنورد، آن کسی را که نجات داده بود از اهالی آنجا بود که آنها توانستند با خوشبختی نجات پیدا کنند.
🔥❄️❄️🔥 ❄️❄️ 🔥❄️ ❄️🔥❄️❄️🔥
« تو نیکی میکن و در دجله انداز، که ایزد در بیابانت دهد باز
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️❄️
پسر و پدری داشتند در کوه قدم می زدند که ناگهان پای پسر به سنگی گیر کرد به زمین افتاد و داد کشید: آ آ آ ی ی ی!!
صدایی از دور دست آمد: آ آ آ ی ی ی!!
پسرک با کنجکاوی فریاد زد: کی هستی؟
پاسخ شنید: کی هستی؟
پسرک خشمگین شد و فریاد زد: ترسو!
باز پاسخ شنید: ترسو!
پسرک با تعجب از پدرش پرسید: چه خبر است؟
پدر لبخندی زد و گفت: پسرم توجه کن و بعد با صدای بلند فریاد زد: تو یک قهرمان هستی!
صدا پاسخ داد: تو یک قهرمان هستی!
پسرک باز بیشتر تعجب کرد.
پدرش توضیح داد: مردم می گویند که این انعکاس کوه است؛
ولی این در حقیقت انعکاس زندگی است. هر چیزی که بگویی یا انجام دهی زندگی عیناً به تو جواب می دهد.
اگر عشق را بخواهی عشق بیشتری در قلبت به وجود می آید و اگر به دنبال موفقیت باشی آن را حتمآ به دست خواهی آورد. هر چیزی را که بخواهی زندگی همان را به تو خواهد داد.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
✨به هنگام بازدید از یک بیمارستان روانى، از روانپزشک پرسیدم شما چطور میفهمید که یک
بیمار روانى به بسترى شدن در بیمارستان نیاز دارد یا نه؟
روانپزشک گفت: ما وان حمام را پر از آب میکنیم و یک قاشق چایخورى، یک فنجان و یک
سطل جلوى بیمار میگذاریم و از او میخواهیم که وان را خالى کند.
من گفتم: آهان! فهمیدم. آدم عادى باید سطل را بردارد چون بزرگتر است.
روانپزشک گفت: نه! آدم عادى درپوش زیر آب وان را بر میدارد. شما میخواهید تختتان کنار
پنجره باشد؟
«در زندگی همیشه راه حل درست در مقابل شما قرار ندارد.»
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🔷🔹🔹🔹🔹
#داستان کوتاه..
روزی مردی با مشاهده آگهی شرکت مایکروسافت برای استخدام یک سرایدار به آنجا رفت. در راه به امید یافتن یک شغل خوب کمی خرید کرد. در اتاق مدیر همه چیز داشت به خوبی پیش میرفت تا اینکه مدیر گفت: اکنون ایمیلتان را بدهید تا ضوابط کاریتان را برایتان ارسال کنیم.
مرد گفت: من ایمیل ندارم. مدیر گفت: شما میخواهید در شرکت مایکروسافت کار کنید ولی ایمیل ندارید. متاسفم من برای شما کاری ندارم. مرد ناراحت از شرکت بیرون آمد و چیزهایی که خریده بود را در همان حوالی به عابران فروخت و سودی هم عایدش شد.
از فردای آن روز مرد از حوالی خانه خود خرید میکرد و در بالای شهر میفروخت و با سود حاصل خریدهای بعدی اش را بیشتر کرد. تا جایی که کارش گرفت. مغازه زد و کم کم وارد تجارت های بزرگ و صادرات شد. یک روز که با مدیر یک شرکت بزرگ در حال بستن قرداد به صورت تلفنی بود، مدیر آن شرکت گفت: ایمیلتان را بدهید تا مدارک را برایتان ارسال کنم. مرد گفت: ایمیل ندارم. مدیر آن شرکت گفت: شما با این همه توان تجاری اگر ایمیل داشتین دیگه چی میشدین. مرد گفت: احتمالآ سرایدار شرکت مایکروسافت بودم......
گاهی نداشتههای ما به نفع ماست.❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️⭐️
شبی یک کشتی بخار، در حالی که دریا را میپیمود،گرفتار توفان شد. کشتی چنان تکان میخورد که همه مسافران بیدار شده بودند آنان وحشتزده از توفان، تعادل خود را از دست داده و فریاد می کشیدند و عده ای هم دعا میکردند.
دختر ۸ ساله ای ناخدا همانجا بود.با سروصدای بقیه او هم از خواب بیدار شد و از مادرش پرسید: مادرچه شده؟ مادرش گفت طوفانی عظیم غیرمنتظره پیش آمده است.
کودک ترسید و پرسید:آیا پدر پشت سکّان است؟ مادرش گفت:بله او پشت سکان است.
دخترک بعد از شنیدن این پاسخ دوباره به رختخواب از بازگشت و در عرض چند دقیقه به خواب رفت،باد و طوفان همچنان ها هنرنمایی می کرد و امواج خروشان پیش میآمدند.کشتی هنوز تکان میخورد،اما دخترک دیگر نمی ترسید زیرا به سکاندار ایمان داشت.
«خداوندا، تو تنها سکاندار زندگی ما هستی»
نتیجه: هر گاه تا امید شدی و فکر کردی که کاری از تو ساخته نیست ، بدان کسی هست که میتواند لحظه ای همه چیز را تغییر دهد.....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
گاندی، روزی با قطار در حال سفر بود که ناگاه لنگه کفشش از پایش به بیرون قطار افتاد. سریعا دیگری را نیز به بیرون انداخت. مردم که متعجب شدند از وی دلیلش را پرسیدند،
گفت: لنگه کفش برایم بی مصرف است اما اگر کسی هردو را پیدا کند،مطمعنا خیلی خوشحال می شود.
سعادت چیزی است که میتوانیم بی آنکه خود داشته باشیم، دیگران را از آن بهره مند کنیم....
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
شخصی را قرض بسیار آمده بود. تاجری کریم را در بازار به او نشان دادند که احسان می کند
آن شخص، تاجر سخاوتمند را در بازار یافت و دید که به معامله مشغول است و بر سر ریالی چانه می زند ، آن صحنه را دید پشیمان شد و بازگشت.
تو را که این همه گفت وگوی است بر دَرمی،چگونه از تو توقع کند کَس کَرمی؟
تاجر چشمش به او افتاد و فهمید که برای حاجت کاری آمده است پس به دنبال او رفت و گفت با من کاری داشتی؟
شخص گفت: برای هر چه آمده بودم بیفایده بود. تاجر فهمید که برای پول امده است به غلامش اشاره کرد و کیسه ای سکه زر به او داد.
آن شخص تعجب کرد و گفت:
آن چانه زدن با آن تاجر چه بود و این بذل و بخششت چه؟
تاجر گفت:
آن معامله با یک تاجر بود ولی این معامله با خدا...!
در کار خیر طرف حسابم با خداست او خیلی خوش حساب است.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
🔴 فرا رسیدن مرگ عروس در شب عروسی!
💢 شخصی از خانهای که در آن #عروسی بود عبور نموده در این موقع به همراهان خود گفت:
« امشب عروس میمیرد 🧖♀ و عیش آنها به عزا مبدل میگردد.🖤 »
فردا، که از آن محل عبور کرد، اثری از عزا دیده نشد، در این مورد پرسش کرد، در جواب گفتند...
📎 ادامه #داستان در کانال سنجاق شده 👇
👉 https://eitaa.com/joinchat/191299814C29f6e97256
🔘 دکمه عضویت👇[Join] بزن، کانال را گم نکنید.
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
باسلام و تشکر از خانم دکتر و خانم های گلی که تجربیاتشون رو میفرستن.
ما تو اهواز یه #داستان داریم که خانمی در قدیم هر روز با #گریه و #قهر از خونه همسرش میزده بیرون. پیر مردی که تو خیابون گوشه ای می نشست بارها اون خانم رو با گریه دید. یه روز پیرمرد یک مهره از تسبیحشو در میاره و خانم گریون رو صدا میکنه و بهش میگه:
من یه مهره اسرار آمیز دارم اونو موقع #دعوا بذار دهنت و با زبونت نگه دار. فقط تو دعوا مراقب این مهره باش و حواست پیش اون باشه.
دیگه پیر مرد اون زن رو ندید. مدتی گذشت و زن برای #تشکر پیش پیرمرد امد و گفت: ازتون ممنونم. این مهره برام #معجزه کرد. من الان با همسرم وخانوادش هیچ مشکلی ندارم.
پیرمرد گفت: این یه مهره #ساده اس سکوتت موقع دعوا برات معجزه کرد. این خانم موقع دعوا خیلی به همسرش بی احترامی میکرد و با #سکوت زندگیش درست شد. خانم های عزیز سکوت عالیه و بعد دعوا در #ارامش بایدحرف زد.
برام دعا کنین.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•