#داستان_جالب
در عصر یخبندان بسیاری از حیوانات یخ زدند و مردند. خارپشتها وخامت اوضاع را دریافتند و تصمیم گرفتند دورهم جمع شوند و بدین ترتیب خود را حفظ کنند ... ولی خارهایشان یکدیگررا زخمی میکرد با اینکه وقتی نزدیکتر بودند گرمتر میشدند ولی تصمیم گرفتند ازکنارهم دور شوند ولی با این وضع از سرما یخ زده می مردند ازاینرو مجبور بودند برگزینند: یا خارهای دوستان را تحمل کنند و یا نسلشان از روی زمین محو گردد...
دریافتند که باز گردند و گردهم آیند. آموختند که با زخم های کوچکی که از همزیستی بسیار نزدیک با کسی بوجود می آید کنار بیایند. و زندگی کنند چون گرمای وجود آنها مهمتراست و این چنین توانستند زنده بمانند . بهترین رابطه این نیست که اشخاص بی عیب و نقص را گردهم آورد بلکه آن است هر فرد بیاموزد با معایب دیگران کنارآید و محاسن آنانرا تحسین نماید...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_جالب
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت...
کلاغ!....
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به
پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_جالب
زمانی که با خودروی شخصی وارد خیابان اصلی شدم خانم جوانی را در کنار خیابان دیدم که با سر و وضع شیک و آرایش غلیظی منتظر تاکسی ایستاده بود. لحظه ای که از کنار این زن جوان رد شدم نگاهم در نگاهش گره خورد و او با لبخندی دلم را لرزاند. من ناخودآگاه پایم را روی پدال ترمز فشار دادم و چند متر جلوتر توقف کردم.
خراسان: همه چیز در یک چشم به هم زدن اتفاق افتاد و لعنت بر نگاه هوس آلودی که در قفس خنده ای شیطانی گرفتار شد و این مشکلات را برایم به وجود آورد.
من ۳۲ سال سن دارم و با همسرم همکار هستم. ما به تازگی ازدواج کرده ایم و با شرایطی که داریم زبانزد همه فامیل شده ایم.
مرد جوان در دایره اجتماعی کلانتری سناباد مشهد افزود: متأسفانه ۲ روز قبل همسرم برای انجام کارهای عقب افتاده اداری در محل کارمان ماند و من که خیلی خسته بودم به راه افتادم تا به تنهایی راهی خانه شوم و کمی استراحت کنم.
زمانی که با خودروی شخصی وارد خیابان اصلی شدم خانم جوانی را در کنار خیابان دیدم که با سر و وضع شیک و آرایش غلیظی منتظر تاکسی ایستاده بود. لحظه ای که از کنار این زن جوان رد شدم نگاهم در نگاهش گره خورد و او با لبخندی دلم را لرزاند. من ناخودآگاه پایم را روی پدال ترمز فشار دادم و چند متر جلوتر توقف کردم.
زن غریبه بدون آن که چیزی بگوید با عجله در خودرو را باز کرد و روی صندلی جلو و در کنارم نشست. متأسفانه ما با هم به راه افتادیم و او با نگاه هوس آلود خود چشم های مرا نیز گناهکار کرد. باور کنید از کار خودم راضی نبودم و احساس تردید داشتم که چرا این زن را سوار خودرو کرده ام اما او ناگهان با لحنی خاص گفت: هوا خیلی گرم است کاش یک آبمیوه خنک برایم می گرفتی. دوباره به چشمانش نگاه کردم و این بار به جای آن که از عقلم فرمان بگیرم چشمان سیاه این شیطان بزک کرده به من گفت که در جلوی اولین مغازه توقف کنم و برای خرید آبمیوه از خودرو پیاده شوم.
با عجله به داخل مغازه رفتم اما غافل از آن بودم که کیف دستی ام حاوی تمام مدارکم و مبلغ ۳۵۰ هزار تومان پول نقد و چک مسافرتی است و مقداری اسناد اداری و گوشی تلفن همراهم داخل خودرو است و آن خانم با سوء استفاده از غفلتم خودروی صفر کیلومتری را که با هزار بدبختی و وام بانکی خریده بودم از مقابل چشمانم به سرقت برد و در خیابان خلوت محو شد.
مرد جوان افزود: دقایقی پس از سرقت در تماسی که با شماره تلفن همراهم داشتم آن زن سارق گوشی را جواب داد و با خنده ای تمسخر آمیز گفت: آقای محترم، این چندمین خودرویی است که اوراق خواهد شد و بهتر است دیگر دنبال آن نباشی و… او از روی حافظه گوشی تلفنم به شماره همسرم نیز زنگ زده و ادعا کرده است که ما از مدت ها قبل با هم رابطه نامشروع داشته ایم و برای تسویه حساب شخصی خودرو را با خود برده است. با این حرف ها همسرم نسبت به من بدبین شده و به خانه پدرش رفته است، نمی دانم با مشکلاتی که برایم درست شده و نتیجه یک نگاه هوس آلود است چه خاکی بر سرم بریزم.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_جالب
روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود که هتل به کامپيوتر مجهز است .
تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند . نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينکه متوجه شود نامه را ميفرستد . در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين کره خاکي ، زني که تازه از مراسم خاک سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فکر که شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ کامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چک کند .
اما پس از خواندن اولين نامه غش ميکند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:
گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم
ميدونم که از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش آنها اينجا کامپيوتر دارند و هر کس به اينجا مي اد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته . من همين الان رسيدم و همه چيز را چک کردم .
همه چيز براي ورود تو روبراهه . فردا ميبينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه . واي چه قدر اينجا گرمه . .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•