eitaa logo
آدم و حوا 🍎
35.4هزار دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
3.6هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام دوستان من زهرام هیجده سالمه و همسر قشنگم بیست و دو سالشه ☺💑 ما دوماهه که عقد کردیم من میخوام یه سوتی تعریف کنم که برمیگرده به دوران آشنایی من و اقام دقیقا اولین باری که قراربود باهم بیرون بریم و هردو پر از خجالت و پر از رودربایستی 😂 اقایی اومدن دنبالم ، ما سوار ماشین شدیم و آقا گفتن ک بریم کافه و ی چی بخوریم منم قبول کردمو رفتیم نشستیم وااای چشمتون روز بدنبینه واسه ما گمنو اوردن ، ما هیچکدومو نشناختیم 😂 اقا مهدی گفت موهیتو بخوریم ک تا الان هیچکدوممونم نخورده بودیم 😐 عاقا ما سفارش دادیمو بعد چن دیقه واسمون آوردن ، ما خوردیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون همین ک اومدیم تو کوچه دیدم گارسونه اومده بیرون صدا میکنه آقااا شما چرا نخورده حساب میکنید؟؟؟ مارو بگو آه 😳 مهدی گفت خوردیم ک گفت اقا اون شربت خوش امد بود ، موهیتوی شما امادس 😐😂 وااای مهدی ام اصلااا خودشو نشکوند گفت بله میدونیم اومدیم از ماشین گوشیمونو برداریم 😂 رفتیم تو ماشین الکیو زود برگشتیم نشستیم موهیتورو تند تند کوفت کردیم زدیم بیرون رفتیم نشستیم تو ماشین شیشهارو دادیم بالا زدیم زیرررررر خنده 😂 پوکیدیم یعنی خجالت جفتمونم سر این قضیه ریخت 😂 همیشه بخندین💜 واسع خوشبختی همه جوونا منو همسرمم دعاکنید💜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام دوستان من زهرام هیجده سالمه و همسر قشنگم بیست و دو سالشه ☺💑 ما دوماهه که عقد کردیم من میخوام یه سوتی تعریف کنم که برمیگرده به دوران آشنایی من و اقام دقیقا اولین باری که قراربود باهم بیرون بریم و هردو پر از خجالت و پر از رودربایستی 😂 اقایی اومدن دنبالم ، ما سوار ماشین شدیم و آقا گفتن ک بریم کافه و ی چی بخوریم منم قبول کردمو رفتیم نشستیم وااای چشمتون روز بدنبینه واسه ما گمنو اوردن ، ما هیچکدومو نشناختیم 😂 اقا مهدی گفت موهیتو بخوریم ک تا الان هیچکدوممونم نخورده بودیم 😐 عاقا ما سفارش دادیمو بعد چن دیقه واسمون آوردن ، ما خوردیم و حساب کردیم و اومدیم بیرون همین ک اومدیم تو کوچه دیدم گارسونه اومده بیرون صدا میکنه آقااا شما چرا نخورده حساب میکنید؟؟؟ مارو بگو آه 😳 مهدی گفت خوردیم ک گفت اقا اون شربت خوش امد بود ، موهیتوی شما امادس 😐😂 وااای مهدی ام اصلااا خودشو نشکوند گفت بله میدونیم اومدیم از ماشین گوشیمونو برداریم 😂 رفتیم تو ماشین الکیو زود برگشتیم نشستیم موهیتورو تند تند کوفت کردیم زدیم بیرون رفتیم نشستیم تو ماشین شیشهارو دادیم بالا زدیم زیرررررر خنده 😂 پوکیدیم یعنی خجالت جفتمونم سر این قضیه ریخت 😂 همیشه بخندین💜 واسع خوشبختی همه جوونا منو همسرمم دعاکنید💜 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلااام عشقا😍🌹 یبارم رفتم خونه نامزدم اینا . یه خواهری داره خیلی بهم حسودی میکنه برگشت گفت خوب با آرش کجا ها رفتی زن داداش اومدم بگم هیچی فقط رفتیم کافی شاپ 😂 گفتم هیچی والا عزیزم فقط رفتیم شاپی کاف😂🤣 یعنی مادر شوهرم کفگیر آشپز خونه از دستش افتاد نشست کاشی هارو گاز زد 😉 شوهرمم همش لپمو میکشید می‌گفت سوتی خانوم 😂❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 پدر بزرگم خیاطه یه روز تعریف میکرد که یه گدا اومد مغازه منم گفتم پول ندارم اونم گفت پس شلوار بده :ندارم :پس کت بده :ندارم میگه یه نگاهی بهم کرد گفت پس مغازه رو ببند با هم بریم گدایی 😂 من 😳🙁 اون 😏😝 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ما ده شب آخر صفر رو روضه داریم ،یه بار میزبان مادرشوهرم بود مادر شوهرم گفت مریم همسایه هاتم بگو بیان دو تا همسایه دارم ، الان رفتم‌ بهشون بگم اولی ختم به خیر شد دعوت کردم و اومدم دومی رو دعوت کنم بنده ی خدا در رو باز کرد بعد سلام علیک اومدم ادای آدمای با شخصیت رو در بیارم خواستم بگم عزاداریاتون قبول نمیدونم چرا گفتم نماز و روزتون قبول ☺️😊 همسایه هم یهو چشاش گرد شد دیدم خراب کردم گفتم آخه تو این ماه روزه گرفتن ثواب داره از خودم فتوا دادم😁 همسایه هم خیلی بد نگاه میکرد مطمنم‌تو دلش گفت اینم خله 😂🤦‍♀ ترکا ی ضرب المثل دارن میگن برای دیوونه همیشه عیده الان اینم‌ میگه برای زن همسایه همیشه رمضانه😐 فقط با دندون زبونمو گاز میگرفتم ک نخندم و متواری شدم از محل سوتی یکی بگه نحرفی نمیگن تمیگن لالی😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلاااام و خسته نباشید به همه دوستای عزیزم حرف سوتی اومد گفتم منم ازین فرصت استفاده بکنم این خاطره برمیگیرده به پارسال زمستون من و چنتا از دوستانم باهم رفت آمد خانوادگی داریم روز تعطیلی زمستون بود و کلی دلتنگی که نمیتونستیم جایی بریم بیرون من گفتم از ظهر با همسراتون بیاید خونه ما شام رو مهمون ما باشید... خلااااصه همه اومدن و عصری آقایون گفتن بریم بیرون یه دوری بزنیم ما خانومام نشستیم که حرفامونو شروع کنیم 😊 بعد یکی دو ساعت که نشسته بودیم یهو زلزززززله اومد 😢 حالا ده بدو فراااار 🏃‍♀️ خونه مام طبقه ۱۱ 😶 دوستم درو باز کرد که فرار کنه همسایه های مام همشون در خونشون رو باز کرده بودن در حال فرار 🏃‍♀️ دوستم که پا گذاشت به فرار به جای اینکه بره راه پله و فرار کنه قشنگ رفت تو خونه همسایه😅 تا وسط پذیراییی هم رفته بودااا دوباره برگشته بود بدون هیچ حرفی راه پله 🤔😅 حالا همسایه مون 🤔 زلزله 😊 ما 😅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام وقت بخیر خاستم در مورد سوتی ی چیز بگم ۴سال پیش مامانم اینا از کربلا امدن خونمون خیلی شلوغ بود همه چشم روشنی ک میگفتن ما هم میگفتیم ، ان شالله قسمت شما بشه... چندروز بعد مراسم هفتم پدر شوهر خالم بود یهو پسر خالم اومد سمتم خواستم تسلیت بگم گفتم ان شالله قسمت شما بشه 🙊 من 😝 پسرخاله 😒 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 یه سوتی دارم برای ۱۷سال پیشه... اون موقع تازه برای خونمون تلفن خریده بودیم خیلی ذوق داشتیم که یکی زنگ بزنه گوشی رو جواب بدیم وقتی تلفن زنگ میخورد با خواهرم میدویدیم 🏃‍♀ که هرکی زودتر برسه جواب بده... خلاصه ... یه شب بابام نوشابه شیشه ای خریده بود منم که شام خورده بودم نوشابمو برداشتم رفتم تو جام که نوشابه بخورم بخوابم... همین که دراز کشیدم خوابم برد که یه دفعه تلفن خونه زنگید. من تو خواب وبیداری تلفن و جواب دادم و گفتم بفرمایین... که یهو دیدم خیس شدم از شُک سرمایی که بهم وارد شد بیدار شدم... دیدم همه با صدای بلند میخندن 😂 بعله... به جای اینکه پاشم گوشیرو بردارم همون شیشه نوشابه ی بالای سرمو برداشتم و چپه در گوشم گرفتم که همه ی نوشابه ها روم ریخته... فکر کنید تازه با صدای بلند گفته بودم بله بفرمائید... کل خونه رفت رو هوا 😂 تا چن روز دیگه جواب تلفن نمیدام😕 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مخزن ادم و حوا: ✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😃 سلام یاد سوتی جاریم افتادم شوهر من و برادرشم هم دوقلو هستن روز عروسی ما جاریم آماده شده بود بیاد که دیده بود داماد خوش تیپو دلش غنج رفته بود و دستشو گرفته بود گفته بود عزیزم چه قدر خوش تیپ شدی ! شوهر من گفته بود چیکار میکنی زنداداش 😂😒 جاریمم فهمیده بود سوتی داده و شوهرش رو با داماد اشتباهی گرفته😁 از اون روز به بعد یه مدت شوهر من ریش و سبیل میزاره یه مدت داداشش که یهو اشتباه نگیریمشون 😁 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 سلام سلام دیوونه خانم غریب داره میخونه 😁😁 سلام خانما یه سوتی از زایمان آقا من رفتم زایمان سزارین بعد از اتاق عمل اومدم خانما میدونن یه لرزشی آدم میگیره من لرزش گرفتم هی اسم شوهرمو داد میزنم پرستاره آقاهه اومده میگه چته میگم من شوهرمو میخوام🤣 بگو بیاد دستمو بگیره طرف اومده دستمو گرفته میگه باشه😄😆 حرف نزن بعد رفته یه خروار پرونده آورده چون پاهام بی حس بود گذاشت رو پاهام رفت منم با این که حس نمی‌کنم ولی میگم تو را خدا بیا اینارو بردار حس نمی‌کنم ولی چشام که میبینه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✅ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلااام یه سوتی دارم مال مامانم هست 😃 یه بار بچه بودم داشتیم از خیابون رد میشدیم دیدیم دوتا پسر بچه اینور خیابونن مامانم بازوی یکیشونو گرفت اورد این طرف خیابون اونام تند تند یه قدم جلوتر از ما میرفتن تا اومدیم اون سر خیابون پسره روشو برگردوند دیدیم ادم کوتولس 😕 مرده یه مشت سیبیل داشت برگشت یه چپ چپ مامانمو نگاه کرد من که پخش زمین بودم منو بگو مرده بودم از خنده🤣😆 مرده 😏 😡 مامانم 😳 😱 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 😂 سلام به همه دوستان منم ی خاطر خنده دار دارم که مربوط به یکی از خواستگارام بود زمانی که قرار بود برای خواستگارام چایی ببرم خواستم چادرمو درست کنم که یهویی سینی کج شد و دوتا از لیوانا افتاد رو پای داماد 😱🤣 بعد من از خجالت رفتم تو اشپز خونه گفتم با این خراب کاری که کردم حتما پا میشن میرن ولی یهویی مامانم اومد بهم گفت داماد میخواد با هم صحبت کنید چاره ای نبود بلند شدم رفتیم تو اتاق و من چون وسواس دارم در اتاق رو قفل کردم تا کسی نیاد بی چاره داماد این جوری 😳 شده بود ولی هیچی نگفت اومدم نشستم ی ده دقیقه ای مشغول صحبت کردن بودیم که یهویی خواهرم اومد در اتاق رو باز کنه(۴سالشه) دید در قفله بلند داد زد ساناز چرا درو قفل کردین مگه دارین چیکار میکنین؟ یهویی صدای همهمه از داخل پذیرایی بلند شد داماد که داشت سکته میکرد گفت لطفا پاشید درو باز کنید 😰 منم دیدم داره رو به موت میشه درو باز کردمو برگشتم سر جام ... خواهرمم اومد خم شد از زیر تخت عروسکشو برداره بلند بلند باد ازش خارج شد😑 تا لحظه ای که میرفت از اتاق بیرون این کارو ادامه داد 😑🤦‍♀ نیم ساعت گذشتو ما از اتاق اومدیم بیرون لحظه ای که داشتیم از پله ها میومدیم پایین پاش گیر کرد به چادر من و با مخ خورد زمین 🤕 مامان باباش اومدن از روی زمین با جارو خاک انداز جمش کردن و رفتن از خونمون بیرون ولی خدایی یاد و خاطراتش همیشه پا برجاست🥴😅 خوشبختی تمام جوون ی صلوات بفرستید🍃🎋 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
اقا چندسال پیش که تولدم بود دوست بابام که مشهدیه زنگ زد گف ما تهرانیم خونه اید بیایم یه سر بزنیم؟ بابامم برگشت گف آره هستیم اتفاقا تولد رزیتاعم هس بیاید خوشحال میشه 😐 حالا با اینکه میدونستنم، باز یه کادو نگرفتن دستشون بابا ما کادو نخواستیم حداقل دست خالی پا نمیشدین بیاید خلاصه اینا اومدن و نصف شب بود میخواستن برن هتل بگیرن بابامم گف حالا این یه شبو بمونید بعد هر وقت خواستید برید... اینام نه گذاشتن نه برداشتن گفتن باشه یه شب موندنشون شد یه هفته که دیگ اصا هتل نرن... یه هفته شون شد سه هفته:/ باشه قدمشون رو چشم 🚶‍♀️ولی مامانشون که اصلا دست به سیاه و سفید نمیزد خونه ما اصلا فرقی با هتل نداش براشون والا.. دختر بزرگشون که چسبیده بود به من تو سه هفته به هیچکدوم از کارام نرسیدم باز شانس اوردم تابستون بود دختر کوچیکشونم که فقط بازی میکرد یکی پشت سرش باید جمع میکرد اونم منه بدبخت 🤦‍♀️ باباشونم که فقط میرف و میومد دیگ کلید داده بودیم بهش راحت باشه اقا کم مونده بود خونمونو تصرف کنن مامانم میگف بخدا الان مارو از خونه میندازن بیرون :/ اینا قرار بود یه هفته بمونن حتی لباس واس سه هفته هم نداشتن لباساشونم ما خریدیم 😐 اینا رفتن پشت سرشونم نگا نکردن نه زنگی نه تشکری هیچی بابا باشه تعارف اومد نیومد داره ولی اینم حدی داره دیگ:(تو سه هفته اندازه سه ماهمون خرج کردیم 🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸🍀🌸 آقا من یه خواهر دارم یه سال ازم کوچیک‌تره، چند سال پیش که تازه آشپزی رو شروع کرده بود یه روز تو آشپز خونه بود و داشت ناهار آماده می‌کرد و سیب‌زمینی سرخ می‌کرد، ما هم تو حال نشسته بودیم و حرف میزدیم که یه دفعه خواهرم چنان جیغی زد که زهره‌مون ترکید، هممون دویدیم سمت آشپزخونه گفتیم حتما روغن رو ریخته رو خودش، وقتی رسیدیم بهش دیدیم هیچ خبری نیست گفتم چی‌شد چرا داد زدی؟ گفت هیچی داشتم ماست می‌ریختم تو ظرف، خیلی زیاد شد 😐😐 یعنی جوری حرصمون گرفته بود که داشتیم نقشه میکشیدیم خودمون روغن رو بریزیم روش. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
😂 سلام رفته بودیم حرم ، دوستم برا خودش کاکائو خریده بود رفتیم قسمتی ک بازرسی میکردن ، تا شکلاتارو درآورد از کیفش و گفت ک ممنوعه آوردنش ، دوستم گف من قندم زود ب زود میفته محبورم با خودم داشته باشم از اینا ( حالا الکی) این فقط شکموئه 😂 خادمه بدبختم باور کرد گف انشاءالله امام رضا شفات بده😂😂😂 یه بار دیگم رفتیم این خانوم پنجه بوکس و زنجیر همراهش داشت عاقا هرکدوم اینا رو میزاشت تو یه کفشش بازرسی رو ک رد میکرد ب من میگف تو آب نمیخوای عایا😁(این رمزمون بود) بعد میرفتیم پیش آبخوریای حرم تا خانوم پنجه بوکسشو ک دست آخر بغلای کفششم پاره کرد بود😂 از تو کفشش دربیاره •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•