داستانک مادربزرگ 🌸
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
💢هیـــــس / داستانی ڪه هنوز هم گاهی اتفاق می افتد...
🌼🍃مادر بزرگ در حالی ڪه با دهان بی دندان، آب نبات قیچی را می مڪید ادامه داد :
آره مادر ، ُ9ساله بودم ڪه شوهرم دادند،
از مڪتب ڪه اومدم ، دیدم خونه مون شلوغه
مامانِ خدابیامرزم همون تو هشتی دو تا وشگون ریز از لپ هام گرفت تا گل
بندازه. تا اومدم گریه ڪنم گفت: هیس، خواستگار آمده.
🌼🍃خواستگار ، حاج احمد آقا ، خدا بیامرز چهل و دو سالش بود و من ُنه سالم.
گفتم : من از این آقا می ترسم، دو سال از بابام بزرگتره.
گفتند : هیس ، شڪون نداره عروس زیاد حرف بزنه و تو ڪار نه بیاره.....
🌼🍃حسرت های گذشته را با طعم آب نبات قیچی فرو داد و گفت : ڪجا بودم مادر ؟ آهـــــان
جونم واست بگه ، اون زمون ها ڪه مثل الان عروسڪ نبود. بازی ما یه قل دو
قل بود و پسرهام الڪ دو لڪ و هفت سنگ سنگ های یه قل دو قل را ریختند تو باغچه و گفتند :
🌼🍃تو دیگه داری شوهر می ڪنی ، زشته این بازی ها
گفتم : آخه ....
گفتند: هیس آدم رو حرف بزرگترش حرف نمی زنه....
بعد از عقد ، حاجی خدا بیامرز ، به شوخی منو بغل ڪرد و نشوند رو طاقچه،
همه خندیدند ولی من ، ننه خجالت ڪشیدم...
🌼🍃 به مادرم می گفتم : مامان من اینو دوست ندارم....
مامانم خدا بیامرز ، گفت هیس ، دوست داشتن چیه؟ عادت میڪنی
بعد هم مامانت بدنیا اومد؛ با خاله هات و دایی خدابیامرزت؛بیست و خورده ایم بود ڪه حاجی مرد. یعنی میدونی مادر ، تا اومدم عاشقش بشم ، افتاد و مرد.
نه مكه با هم رفتیم و نه یه خراسون.یعنی اون می رفت ، می گفتم : اقا منو نمی بری ؟
🌼🍃می گفت هیس ، قباحت داره زن هی بره بیرون .
می دونی ننه ، عین یه غنچه بودم ڪه گل نشده ، گذاشتنش لای ڪتاب روزگار و خشڪوندنش
مادر بزرگ ، اشڪش را با گوشه چارقدش پاڪ ڪرد و گفت :آخ دلم می خواست عاشقی ڪنم ...
ولی نشد ننه.
اونقده دلم می خواست یه دمپختڪ را لب رودخونه بخوریم ، نشد.
🌼🍃 دلم پر می ڪشید ڪه حاجی بگه دوست دارم ،
ولی نگفت ...
حسرت به دلم موند ڪه روم به دیوار ، بگه عاشقتم ولی نشد ڪه بگه.
گاهی وقتا یواشڪی ڪه ڪسی نبود ، زیر چادر چند تا بشڪن می زدم آی می چسبید ،
آی می چسبید.
🌼🍃دلم لڪ زده بود واسه یڪ یه قل دو قل و نون بیار ڪباب ببر ولی دست های حاجی قد همه هیڪل من بود ، اگه میزد حڪما باید دو روز می خوابیدم...
یڪبار گفتم ، آقا میشه فرش بندازیم رو پشت بوم شام بخوریم ؟ گفت : هیـــــس ،
دیگه چی با این عهد و عیال ، همینمون مونده ڪه انگشت نما شم.
🌼🍃مادر بزرگ به یه جایی اون دور دورا خیره شد و گفت: می دونی ننه ، بچه گی نڪردم ، جوونی هم نڪردم. یهو پیر شدم ، پیر.
پاشو دراز ڪرد و گفت : آخ ننه ، پاهام خشڪ شده ،،،،
هر چی بود ڪه تموم شد.
🌼🍃آخیش خدا عمرت بده ننه چقدر دوست داشتم ڪسی حرفمو گوش بده و نگه هیـــــس.
به چشمهای تارش نگاه ڪردم ، حسرت ها را ورق زدم و رسیدم به ڪودڪی اش. هشتی ، ویشگون ، یه قل دوقل ، عاشقی و ...
گفتم مادر جون حالا بشڪن بزن ، بزار خالی شی.
🌼🍃گفت : حالا دیگه مادر ، حالا ڪه دستام دیگه جون ندارن ؟
انگشتای خشڪ شده اش رو بهم فشار داد ولی دیگه صدایی نداشتند
خنده تلخی ڪرد و گفت : آره مادر جون، اینقدر به همه #هیس_نگید . بزار حرف بزنن . بزار زندگی ڪنن. آره مادر هیس نگو ، باشه؟
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•