کوهنوردی میخواست به قلهای بلندی صعود کند. پس از سالها تمرین و آمادگی، سفرش را آغاز کرد. به صعودش ادامه داد تا این که هوا کاملا تاریک شد. به جز تاریکی هیچ چیز دیده نمیشد. سیاهی شب همه جا را پوشانده بود و مرد نمیتوانست چیزی ببیند حتی ماه و ستارهها پشت انبوهی از ابر پنهان شده بودند. کوهنورد همانطور که داشت بالا میرفت، در حالی که چیزی به فتح قله نمانده بود، پایش لیز خورد و با سرعت هر چه تمامتر سقوط کرد. سقوط همچنان ادامه داشت و او در آن لحظات سرشار از هراس، تمامی خاطرات خوب و بد زندگیاش را به یاد میآورد. داشت فکر میکرد چقدر به مرگ نزدیک شدهست که ناگهان دنباله طنابی که به دور کمرش حلقه خورده بود بین شاخه های درختی در شیب کوه گیر کرد و مانع از سقوط کاملش شد. در آن لحظات سنگین سکوت، که هیچ امیدی نداشت از ته دل فریاد زد: خدایا کمکم کن
ندایی از دل آسمان پاسخ داد از من چه میخواهی؟- نجاتم بده خدای من!- آیا به من ایمان داری؟- آری. همیشه به تو ایمان داشتهام- پس آن طناب دور کمرت را پاره کن!کوهنورد وحشت کرد. پاره شدن طناب یعنی سقوط بیتردید از فراز کیلومترها ارتفاع. گفت: خدایا نمیتوانم.خدا گفت: آیا به گفته من ایمان نداری؟کوهنورد گفت: خدایا نمی توانم. نمیتوانم.روز بعد، گروه نجات گزارش داد که جسد منجمد شده یک کوهنورد در حالی پیدا شده که طنابی به دور کمرش حلقه شده بود و تنها دو متر با زمین فاصله داشت...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#حکایت_جذاب_و_خواندنی
روزی از روزها هارون الرشید از بهلول دیوانه پرسید :
ای بهلول بگو ببینم نزد تو ” دوست ترین مردم ” چه کسی است ؟
بهلول پاسخ داد : همان کسی که شکم مرا سیر کند دوست ترین مردم نزد من است !
هارون الرشید گفت : اگر من شکم تو را سیر کنم مرا دوست داری ؟
بهلول با خنده پاسخ داد : دوستی به نسیه و اما و اگر نمی شود !
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👈وقتی وارد زندگی مشترک شدیم، بعضی چیزها باید تغییر کند و رضایت از زندگی مستقیما وابسته به میزان انعطافپذیری زوجین است.
✍باید یاد بگیریم که گاهی پای بگذاریم روی تمایلاتمان،
🔴آدم است دیگر، یک روز حالش خوش نیست
🔴 یک روز هورمونهایش تنظیم نیست
🔴 یک روز به هر دلیل خلقش پایین است!
❓در اون روز طرف را با چراهای فراوان بازخواست نکنیم.
👈‼️️یاد بگیریم زندگی مشترک میدان جنگ نیست،
✅ميدان همدلي و درك متقابل است،
✍ آدمی میخواهد که با هوشیاری وزیرکی تمام ازآن مواظبت کند تا در بحران ها دچار ویرانی هویتش نشود.
👌 که این هنر ارتباط میگیرد به درک شخصیت همدیگر و احترام متقابل
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.«رنده کردن سیر🧄
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
ما یه خانواده ی مذهبی داریم و پسرعموم ۱۰ سال از من بزرگتره...از قضا خیلی شبیه یکی از عموهامه و من همون عمومو خیلی دوس دارم...از لحاظ قد و هیکل خیلی شبیهن...
حالا فکر کنید مادر بزرگم افطاری داده بود و همه ی فامیل دور و اشنا بودن...اون موقعا همین پسرعمومم مجرد بود و همون روز لباسش با لباس عموم یه رنگ بود...موقع جمع کردن سفره همه داشتیم کمک میکردیم منم اومدم برم عمومو از پشت بغل کنم و بگم دوست دارم اشتباهی پسر عمومو بغل کردم😳😭فقط شانس اوردم زود فهمیدم و دیگه نگفتم دوستت دارم😱😂ابروم رفت...اما خب همه فهمیدن با عموم اشتب گرفتم😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
وقتی بچه بودم رفتیم دهات پدریم.. رفتیم توجنگل ک ییلاق دهات پدرم اینا بود و تابستون کوچ میکردن اونجا
یادمه ک پسرعموی مامانمم همراه خرش تشریف اورده بودن😁
یهو یادشون اومد اب نداریم برای چایی...
ب من گفتن تو ریسمان خرو بگیر ما بریم هم آب بخوریم ازچشمه هم ظرفارو پر اب کنیم
ازونجاییکه من از خر دل خوشی نداشتم چون یبار دنبالم کردن😂😂😂 روم نشد ک بگم من میترسم😑😑
شجاعانه ریسمونشو گرفتم..هرکاری میکردم خره وای نمیستاد منم سعی میکردم ازش فاصله بگیرم،خیلی میترسیدم خره داشت بهم نزدیک میشد منم طاقت نیاوردم دوییدم🏃♀️🏃♀️
حالا من بدو خره بدو من بدو خره بدووو🐎وااای چ لحظه بدی بود🤦♀🌼
من جیغ میزدم مامانم اینا بهم میخندیدن اخه عقلم نمیرسید ک ریسمانشو ول کنم🤦♀️🤦♀️
ولی خاطره خوبی بود هروقت یادش میفتم اشکم درمیاد ازخنده😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
6.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
سه تا ترفند برای شستن لباس ها🌱
ترفند چروک نشدن، بور نشدن و رنگ نگرفتن🙂
اگه شما هم این مشکلات رو دارین حتما این ترفند ها رو انجام بدین👌
🟢برای کم تر چروک شدن لباس:
کافیه تو مرحله اخر که مرحله خشک کردن لباس هاست و حرارت خیلی بالاست چند تا تیکه یخ رو بزارین لابلای لباس ها تا بهشون شوک حرارتی وارد شه
🟠برای رنگ پس ندادن: مقداری نمک یا یدونه دستمال مرطوب در همون مرحله شستشو بزارین لابلای لباس ها
🟣برای بور نشدن لباس مشکی: یه لیوان سرکه سفید رو داخل مخزن لباسشویی بریزین و به همراه مایع لباسشویی بزارین تا شسته بشه
بازم از این ترفند ها دوست دارین که بزارم؟😙
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من اصلا نباید پزشک میشدم
قیافهم به دکترها نمیخوره
توی بیمارستان بقیه پزشکها رو می بینم مثل توی فیلمها هستند
کاملا معلومن
سر و صورتشون
لباسشون
کفششون
بعد من میرم هر بیمارستان جدیدی مریض ببینم از نگهبان تا خدمه و پرستار همه داد میزنن کجا؟ کجا؟
خب من با دمپایی و پیژامه راحتترم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
من با خواهرم ۱۳ سال تفاوت سنی داریم
اسم من پریسا و اسم خواهرم پریناز هست
خواهرم رو از پوشک گرفته بودیم
یه روز برامون یه مهمون اومد که به شدت باهاش رودربایستی داشتیم
صحبت در مورد پوشک و گرونی و اینا شد ، یه دفعه بابام گفت اره ، ما هم پریســـــا رو تازه از پوشک گرفتیم😌
کل مهمونا سکوووت کرده بودن ، من دلم میخواست بلند گریه کنم😩
ولی بابام به شدت خونسردیشو حفظ کرد😅
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#داستان_جالب
مردی ۸۵ ساله با پسر تحصیل کرده ۴۵ ساله اش روی مبل خانه خود نشسته بودند ناگهان کلاغی کنار پنجرهشان نشست. پدر از فرزندش پرسید: این چیه؟ پسر پاسخ داد: کلاغ.
پس از چند دقیقه دوباره پرسید این چیه؟ پسر گفت : بابا من که همین الان بهتون گفتم: کلاغه.
بعد از مدت کوتاهی پیر مرد برای سومین بار پرسید: این چیه؟ عصبانیت در پسرش موج میزد و با همان حالت گفت...
کلاغ!....
پدر به اتاقش رفت و با دفتر خاطراتی قدیمی برگشت. صفحه ای را باز کرد و به
پسرش گفت که آن را بخواند.
در آن صفحه این طور نوشته شده بود:
امروز پسر کوچکم ۳ سال دارد. و روی مبل نشسته است هنگامی که کلاغی روی پنجره نشست پسرم ۲۳ بار نامش را از من پرسید و من ۲۳ بار به او گفتم که نامش کلاغ است.
هر بار او را عاشقانه بغل میکردم و به او جواب میدادم و به هیچ وجه عصبانی نمیشدم و در عوض علاقه بیشتری نسبت به او پیدا میکردم
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🦋❄️
🔵باید خاص باشید.
🔵یک مرد به دنبال زنی خاص می گردد که تا پایان عمر کنارش بماند و با او پیر شود.
🔵زنی که اهل شکایت نیست یا با نق نق کردن روزش را خراب نمی کند.
🔵مردها یک زن منطقی و با حساب و کتاب می خواهند که آن ها را در سراسر زندگیشان حمایت کند و در موقعیت های حساس همیشه بتوانند روی کمکش حساب کنند.
🔵از طرف دیگر زن ایده آل آن ها شباهت زیادی با همان کلیشه همسر در خانواده و اجتماع دارد. آن ها اغلب زنی را ستایش می کنند که مورد ستایش خانواده و اطرافیانشان قرار می گیرد و حتی اگر خودشان هم این واقعیت را ندانند در ناخودآگاهشان آن را پرورش داده و به تصمیم گیری های شان راه می دهند .
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#روز عقدمون همسرم بهم گفت مادرم هر هدیه ای بهت داد رو قبول کن و جلو مهمونا بازش نکن...پرسیدم چرا؟گفت فعلا نپرس،فقط بازش نکن.. ....
#شب شد و مادرشوهرم بعنوان زیر لفظی یه جعبه رو بهم داد..دل تو دلم نبود آخرشب بشه بازش کنم..بیبینم چیه و معنی حرف همسرم چیه...وقتی مهمونا رفتند خواستم بازش کنم که یهویی...👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85
https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85
دوستم نداشت 💔