💎مردی تفاوت بهشت و جهنم را از فرشتهای پرسید. فرشته به او گفت: بیا تا جهنم را به تو نشان دهم.
سپس هر دو با هم وارد اتاقی شدند. در آنجا گروهی به دور یک ظرف بزرگ غذا نشسته بودند، گرسنه و تشنه، ناامید و درمانده...
هر کدام از آنها قاشقی در دست داشت با دستهای بسیار بلند، بلندتر از دستهایشان، آنقدر بلند که هیچ کدام نمیتوانستند با آن قاشقها غذا در دهانشان بگذارند. شکنجهی وحشتناکی بود.
پس از چند لحظه فرشته گفت: حال بیا تا بهشت را به تو نشان بدهم. سپس هر دو وارد اتاق دیگری شدند. کاملاً شبیه اتاق اول، همان ظرف بزرگ غذا و و عدهای به دور آن، و همان قاشقهای دسته بلند؛ اما آن جا همه شاد و سیر بودند...
مرد گفت: من نمیفهمم، آخر چطور ممکن است در این اتاق همه خوشحال باشند و در آن اتاق همه ناراحت و غمگین، در حالی که شرایط هر دو اتاق کاملاً یکسان است؟
فرشته لبخندی زد و گفت: ساده است، این جا مردمی هستند که یاد گرفته اند به یکدیگر غذا بدهند ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فوت کوزه گری نخ هزارلا
💞 بانوی با سلیقه
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
چندین سال پیش که تلفن ها شماره طرف رو نمی انداخت یه پسر جون مزاحم خونه خواهر من میشه (خواهر من ازدواج کرده بود و چهار تا دختر داشت)
روز اول ماه هم بوده خواهر منم مذهبی سفت و سخت
بهش میگه مزاحم نشو اونم میگه کاری ندارم حوصلم هم سر رفته 😅
خواهرم بهش میگه خوب نماز اول ماه بخون
میگه بلد نیستم
خواهر من یادش میده و طرف تماس رو قطع میکنه یه ساعت نمی دونم یا دوساعت بعد زنگمیزن میگه خوندم حالا بگو چکار کنم
خواهرم هم یکم نصیحتش میکنه و فردا دوباره زنگ میزنه که امروز چه نمازی بخونم
خلاصه خواهر ما همش دنبال نماز های مستحبی بود برای طرف
تقریبا یک ماه هر روز زنگمیزد و همگی از شوهرش گرفته تا بابام اینا هم خبر داشتن
بعدش به طور ناگهانی دیگه زنگ نزد خواهر ما اینقدر دل نگرانش بود تا اینکه دوباره زنگ زد که رفته سربازی
خواهرم شاکی که چرا بهم نگفتی 😂😂😂 اینقدر دل نگرانت بودم
اونم گفته نمی خواستم ناراحتت کنم
خواهرم بهش گفته پسره زبون نفهم نگفتی من میمیرم و زنده میشم 😂
بعداش مادرش زنگ خواهرم زده بود و تشکر که خدا خیرت بده نصیحتش کردی خیلی اخلاقش خوب شده و نمازخون هم شده
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⭕️سنگسار شدن یک زن توسط شوهرش
ساعت 7:30
#واقعی 😔
دیروز تو تهران میخواستن حکم رو اجرا کنن، خیلی وحشتناک بود!
زن رو گذاشته بودن تو چاله و تا سینه زیر خاک بود
به شوهرش التماس میکرد که ببخشتش، اما مرد دستش را پر از سنگ کرده بود و منتظر دستور قاضی بود و با تمام انزجار نگاهش میکرد و میگفت که باید قصاص بشه
زن التماسش میکرد، اما مرد فقط دنبال قصاص بود و فریاد میزد و به زن لگد میزد... کاملا دچار جنون شده بود و میگفت مگه من چیکارت کرده بودم و خودش رو میزد.
خیلی دردناک بود... ترس در چشمان زن موج میزد و با صدای بلند داد میزد که منو ببخش، بخاطر دختر کوچیکمون منو ببخش، قول میدم که جبران میکنم...
عده ای داد میزدن ببخشش و عده ای دیگر میگفتن بکشش!
شوهر رو به قاضی کرد و گفت حکم رو اجرا کن، قاضی به زن گفت که وصیتی نداری؟
زن گفت فقط به من اجازه بدید یک بار دیگه بچه ی خودم را شیر بدم...
بچه ی ۲۰ ماهه را براش آوردن و زن را از خاک بیرون کشیدن تا به بچه شیر بدهد.
اما در عین ناباوری ....👇🔞
https://eitaa.com/joinchat/3123708404C390120cf85
چه صبری داری خدا😭👆
#سلام_امام_زمانم❤️✋
این دل اگر کم است بگو سر بیاورم
یا امر کن که یک دل دیگر بیاورم
خیلی خلاصه عرض کنم،دوست دارمت
دیگر نشد عبارت بهتر بیاورم❤️
السلامعلیکیااباصالحالمهدی ≽
✦السّلامُ عَلَیْڪَ یا صاحِبَ الزَّمانِ
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا خَلیفَةَ الرَّحْمانِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا شَریڪَ الْقُرْآنِ ،
✦اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یا إِمامَ الْإِنْسِ وَالْجانِّ
❣#لَـیِّن_قَـلبی_لِوَلِیِّ_اَمرِک ❣
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج_
4_5859247930560481636.mp3
4.06M
✋
تندخوانی جزء ششم قرآن کریم
🎤استاد معتز آقایی
⏰ 33 دقیقه
📩 به دوستان خود هدیه دهید.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
15.74M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#عیدانه࿐🪴
سبزه ی گندم الان وقتشه
❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀❀
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
قضیه برای 20 سال پیشه
تو سن ۱۶ سالگی یه پسری هر روز دم مدرسه تلاش میکرد با من حرف بزنه. رفت و آمد من همیشه همراه بابام بود چون اونم(بابام) معلم مدرسه بغلی بود و پسره همیشه بابامو میدید و نمیتونست بیاد جلو؛
تا اینکه به وسیله دوستم بهم نامه میداد. یه روز که مدرسه نرفتم دوستم زنگ زد خونمون و با شوق و صدای بلند گفت فلانی امروز دق کرد دم مدرسه چرا نیومدی...
و این جمله تو تلفن پیچید و بابام شنید...
نمیتونین تصور کنین خشم اون لحظه اون و وحشت منو.به حدی وحشتناک با من رفتار کرد و حرفایی زد که فقط خواستم نباشم دیگه.
حتی مامانم وانمود کرد داره زنگ میزنه بهزیستی و کلانتری که بیان منو ببرن و...
و من که زندگی رو تموم شده دیدم... رگ هر دو دستم رو زدم، توی بیمارستان یه دستم رو خیلی تمیز بخیه زدن که هزینه بالایی داشت بعد متوجه شدن که دست اون یکیم هم بریده شده و به مامانم گفتن.
تازه به هوش اومده بودم، پرستار به مامانم گفت دست دیگشم هست. مامانم گفت خرجی که اینجا داره میشه اندازه خرج کفن و دفنش شد که💔
اونا هم دست دیگمو درشت و الکی بخیه زدن. بعد از چندسال وقتی خواستم ازدواج کنم مامانم گفت چرا اونکارو کردی، گفتم چون خواستین منو بسپارین بهزیستی،
گفت ما اصلا به جایی زنگ نزده بودیم، فقط وانمود کردیم.
و منی که حتی یه نامه ی اون پسر رو جواب نداده بودم مهر رابطه به پیشونیم بود بخاطر دستام...
برای روز خواستگاری هزار مدل دروغ خواستن سرهم کنن که دلیل بخیه مچ دستم رو به خواستگارم بگن اما من دیگه اون دختر ضعیف نبودم.
۲۴ سالم بود و اول تا اخر داستان رو به خواستگارم گفتم، گفتم هر آزمایشی هم بگی حاضرم بدم که بدونی دست به من نخورده...
و چقد سخت بود زدن اون حرفا به کسی که دوسش داشتم...
حالا یه دختر دارم و تلاش میکنم انقد روحیه لطیفش رو دوستانه مدیریت کنم تا بلایی که پدر مادرم سرم اوردن رو دخترم تجربه نکنه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سلام به روی ماه همه 😊😊یه خاطره هم بگم از عید دیدنی ما یه سال عید. رفتیم خونه یکی از دوستان ❤️این بنده خدا همیشه آجیل میاره ولی یه پیاله کوچولو سه تا هم شکلات میزاره روش😍😍یعنی درحد دوقاشق آجیل توی ظرف بیشتر نیست که بیشترشان نخود وکشمشه😂😂😂اون سال برای همه آجیل گذاشت یه پیاله نسبتاً بزرگ فقط پسته گذاشت بین من و همسرم 😍یه کم بین ما فاصله بود که چند دقیقه بعد دخترش که حدود 13یا 14سالش بود اومد بین ما نشست و همه اون پیاله پسته رو کامل خورد من هم کلا خودمو زدم به اون راه 😁😁که حواسم اصلا نیست البته فامیل منه😂😂😂همسرم شوخی داره با صاحب خونه وقتی پاشدیم خدا حافظی کنیم یه نگاه به پیاله پسته خالی شده کرد و گفت دستتون درد نکنه با خنده ولی این پیاله پسته رو من دست نزدما همشو فریبا خورد 😂😂😂اونم یه نگاه 😎😎😎گفت بله 😂😂😂
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلامگلم خوبین💋💋
واااای این خاطره دوستمون لی لی پوت خوندم یاد یه دزدی افتادم که جلو چشممون اتفاق افتاد
از قرار ما مشهد زندگی میکنیم یک شب با مامان و زنداداشم رفتیم کوهسنگی بساط چایی و تخمه به راه بود🫖☕️ که دیدیم یک روباه🦊🦊 دزد خرامان خرامان از کنارمون رد شد ماهمه تعجب کردیم این تو این شلوغی یواشکی داره کجا میره وقتی از جلو چشممون گم شد بعد چند دقیقه دیدیم با یک لنگه کفش مردونه برگشت و دوید رفت طرف پشت کوه 🏔🗻منو مامانم اینقدر خندیدم که دیگه نگم براتون😂🤣 ولی همش باخودمون میگفتیم طفلک اون بنده خدا حالا پای برهنه با یک لنگه کفش چه جوری برگرده خونشون 🤨🧐
از قضا رفتیم یه دوری بزنیم ماهم حس کاراگاهی مون حسابی گل کرده بود از همون طرف که روباه🦊دزد رفت ماهم رفتیم تا ببینیم لنگ کفش کدوم بینوایی رو دزدیده
ولی باورتون نمیشه همینکه یه خورده رفتیم جلو دیدم یه خانواده ای رو سکو قشنگ کفشاشون جفت گذاشته بودن ولی یکی نبود ولنگه کفش تنها بود منمنامردی نکردم به اقا گفتم کفشتون رو روباه برد اقاهه گفت روباه کجا بود گفتم پس کو لنگه کفشت 🤔🤣🤣🤣
من در تعجب بودم که چطور اون روباه رو ندیدن که کفششون هم تونسته برداره 🤣🤣
وااای اینقدر همشون خندیدن همگی دوییدن دنبال کفش 🏃♂🏃♂🏃♀🏃🏃🏃♀
شاید اون دزد تو جنگلم یک روباه بوده واقعا 🤣🤣🤣🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هفت سین ببینیم😍❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
7.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
شیرینی پنجرهای😋
مواد لازم :
گلاب ¼ لیوان
تخم مرغ ۳ عدد
نشاسته گل ½ لیوان
آرد سفید ½ لیوان
آرد برنج ۱.۵ ق غ
پودر قند
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
اما امروز میخوام براتون بنویسم از خاطره های گذشته ام که روی دلم سنگینی میکرد
من ۳۰سالمه ، سالها پیش وقتی۱۲سالم بود وضعیت مالی خیلی بدی داشتیم ، یه روز سر کلاس درس بودم که نمیدونم به چه دلیلی یکی از دوستای صمیمی ام باهام قهر کرد ، خیلی ناراحت بودم....
یک ماه گذشت و اون بازم آشتی نکرد و حتی دلیل قهرشو هم نگفت ...
تا اینکه تولدش رسید ؟ منم با خودم گفتم چه موقعیتی بهتر از این که تولدشو تبریک بگم و آشتی کنه باهام
چون وضع مالیمون هم خراب بود به کادو نمیتونستم فکر کنم و در حد یک تبریک خالی بودم
روز تولدش سر کلاس بهش تبریک گفتم و اون بازم محل نذاشت. با خودم گفتم شاید چون فقیریم به چشم کسی نمیام 😭
رفتم خونه و انقدر گریه و زاری کردم پیش مامانم که تولد دوستمه و منم خجالت میکشم بدون هدیه برم مدرسه....
یادمه مامانم گف دختر ما به نون شب محتاجیم تو میگی تولد دوستمه و هدیه بخر براش 😭 حتی فکرشو هم نکن 😢
با چشمای خیس رفتم توی اتاق و نشستم سر درس و مشقم 😢
یه روسری داشتم که سال قبلش مامانم برام خریده بود و زیاد پوشیده بودمش اما فقط موقع عروسی یا مهمانی ...
خیلی خیلی اون روسری رو دوست داشتم به قدری عاشق این روسری بودم که هر بار از عروسی میومدم دوباره تا میکردم میذاشتم توی کمدم تا خراب نشه آخه تنها داریی من بود همون یه تیکه لباس...
باخودم گفتم من که چیزی ندارم به دوستم بدم همینو هدیه میدم ....
از کمدم در آوردمش و شستم و اتو کردمش و عطر زدم که دوستم نفهمه روسری کهنه است😭
اون شب تا صبح بخاطر اینکه روسری رو داشتم از دست میدادم گریه کردم اما بازم ته دلم خوشحال بودم که بدون هدیه نیستم و بقیه بخاطر فقیر بودنم باهام قهر نمیکنن 😔
فرداش رفتم مدرسه و زنگ آخر و همچنین آخرای زنگ دوباره به دوستم گفتم تولدت مبارک و هدیه ام رو گذاشتم جلوش ...
چشاش از خوشحالی برق زد و باهام آشتی کرد 🥰
اما من استرس زیادی داشتم بابت این هدیه😭 سریع از کلاس زدم بیرون و زنگ خورد و همه رفتن خونه هاشون 😢
از فردای اون روز من بخاطر خجالت و شرمندگی زیادی که داشتم مدرسه نرفتم چون روم نمیشد دیگه تو چشمای دوستم نگاه کنم با خودم میگفتم من تنها دارایی زندگیمو گذاشتم براش اما اگه اون جلوی همه آبرومو ببره چی 😭
چه روزای سختی بود....
چون توی روستا زندگی میکردیم ممکن بود همو ببینیم که همینطور هم شد و من چقدر اون روز شرمنده بودم بابت اون هدیه که تمام زندگیم بود و اما کهنه 😭
میخواستم اینو بگم هر هدیه ای از کسی گرفتین محترم بشمرین شاید یکی مثل من تمام سرمایه اش همون یه تیکه ای هست که کادو کرده براتون 😔
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•