eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.7هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
6.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ایده هفت سین🥰❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 کارهایی که می‌توانید برای بهتر شدن سلامت روانتان انجام دهید: ۱. روابطتان با انسان های سالم را افزایش دهید و با انسان های مخرب روابطتان را محدود کنید(کیفیت مهم است نه کمیت). ۲ .مطالعه را بخشی از زندگی خودتان کنید‌. ۳. به شدت مراقب کلامتان باشید، و هرگز تحت هیچ شرایطی جملاتی به کار نبرید که دیگران را تخریب میکند چرا که بازخورد آن سلامت روان شما را به خطر خواهد انداخت. ۴. مراقب خوراک های فکریتان باشید(دوری از بحث های بی نتیجه و دوری از اخبار جنجالی) ۵. حتما هر چند مدت یکبار یک تفریح برای خودتان داشته باشید حتی درحد یک پیاده روی و گفت وگو با یک دوست خوب ۶. هرگز برای رسیدن به موفقیت دست به دروغ و فریب دیگران نزنید تا دچار تشویش و نگرانی نشوید. ۷. به بُعد معنوی خودتان نیز بها دهید، بخش معنوی انسان غیر قابل انکار است و نیاز به تغذیه دارد. ۸. به دیگران در حد توانتان ببخشید، بخشیدن یک لبخند ساده ترین آن است. ۹. احساساتتان را بروز دهید و هرگز تظاهر به قوی بودن نکنید و خود واقعیتان باشید. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌸🍃 برای یک لحظه نگاهم کرد و جوابم رو داد .. وقتی در رو بستم هر دو نمیدونستیم چکار کنیم .. وسط اتاق ایستاده بود .. با دست اشاره کردم و گفتم بفرمایید بشینید من الان میام .. به سمت آشپزخونه میرفتم که گفت من چیزی نمیخورم .. برگشتم و با فاصله ازش نشستم .. قلبم طوری خودش رو به سینه ام میکوبید که میترسیدم صداش رو بشنوه .. با انگشتم با گلهای فرش بازی میکردم .. حس کردم نگاهم میکنه .. سرم رو بلند کردم برای یک لحظه چشم تو چشم شدیم .. ته دلم لرزید .. چقدر جذاب بود، حتما زنش هم خوشگله .. نگاهش رو ازم دزدید .. گوشه ی سبیلهاش رو گرفته بود و بازی میداد .. چند دقیقه هر دو تو سکوت نشسته بودیم .. نفس بلندی کشید و گفت میشه یه لیوان آب بیاری .. بلند شدم و گفتم بله .. حتما .. هنوز قدمی برنداشته بودم که گفت قراره همش با چادر بگردی ؟؟ مگه من نامحرمم گفتم آخه.. خجالت میکشم .. با جدیت گفت خجالت میکشیدی چرا قبول کردی؟ من الان دیگه شوهرتم از لحنش ناراحت شدم .. بدون حرف ، چادرم رو رها کردم و بدون چادر رفتم یه لیوان آب آوردم .. برگشتم و همون جای قبلی نشستم .. کمی از آب خورد و اومد نزدیک من نشست با اینکه حس خوبی بهش پیدا کرده بودم ولی معذب بودم و سرم رو کمی عقب بردم با اخم گفت مگه نامحرمم که فرار میکنی؟👇👇👇 ادامه شو اینجا بخونید👇❌ https://eitaa.com/joinchat/1844904645C57201642e2 داستان جنجالی مریم وعباس🙈🔞👆 سنجاق شده ها👆😍
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 ♦️ ۱ شوهرم عادت داشت از سرکار ک میومد زرتی میرف سر یخچال و بطری آب رو یه نفس سر میکشید،  منم متنفر بودم از این کارش، از لیوان استفاده نمیکرد هرچی هم میگفتم ب خرجش نمیرف، ی روزی  برداشتم بطری رو خالی کردم جاش سرکه سفید و نمک و یکم آب ریختم 😋🤢😈 طبق معمول اومد ی راست رفت سر یخچال، بطری رو کرد تو حلقش و طبق عادت ی ضرب محتویات رو رف بالا 😂 خوردن همانا و پوکیدن همانا 😂 خداروشکر دیگه بطری رو سر نمیکشه 😇👩‍🦯 ♦️ ۲ یکی از آشناها تعریف میکرد که تو یه شهر کوچیک زندگی میکردن. اوایل سال ۸۰ تازه پیتزا اومده بود، یه روز اینا دعوت میشن خونه یکی از فامیلشون که خیلییی رودروایسی داشتن 😬😂 بعد خانوم میزبان کلاس گذاشته که شام دو جور غذا درست کردم پیتزام خریدیم بعد این خانوم مهمان هم تاحالا پیتزا نخورده بوده الکی اومده پز داده که آره ما هر هفته چندباااار پیتزا میخوریم 😂😂 جالبش اینه سر سفره پیتزارو بلد نبوده چطور بخوره میزارتش وسط نون بربری میخوره 😂😂 خانوم میزبان هم همین کارو کرده میگفت دیگه نمیدونم خواست من خجالت نکشم اونم گذاشت وسط بربری یا گفت اینا پیتزا زیاد میخورن بلدن 😂😂😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
9.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
بامیه ترد بازاری👌 مواد لازم : آرد ۳۰۰ گ آب ۴۵۰ گرم شربت بار ۲۰ گرم روغن مایع ۷۰ گرم تخم مرغ ۴ عدد وانیل ۱ ق چ شربت بار : شکر ۱ کیلو گلاب و زعفران جوهر لیمو ½ ق چ گلوکز ۱۰۰ گرم آب ۳۵۰ گرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
کودکی ده ساله که در یک حادثه رانندگی دست چپش از بازو قطع شده بود، براي تعلیم فنون رزمی ورزش جودو به یک استاد سپرده شد. پدر کودک اصرار داشت از فرزندش یک قهرمان جودو بسازد! استاد کمی فکر کرد و پذیرفت و به پدر کودک قول داد که یک سال بعد فرزندش را در مقام قهرمانی کل باشگاه ها ببیند! در طول شش ماه استاد فقط روی بدن سازی کودک کار کرد و حتی یک فن جودو هم یاد نداد. بعد از شش ماه خبر رسید که مسابقات محلی در شهری برگزار می‌شود استاد به کودک ده‌ساله فقط یک فن آموزش داد و کودک توانست در میان اعجاب همگان نفر اول مسابقات شود! وقتی مسابقات به پایان رسید کودک راز موفقیت را از استاد پرسید استاد گفت: دلیل پیروزی تو این بود که تنها راه مقابله با این یک فنی که به تو یاد دادم گرفتن دست چپ تو بود، که تو چنین دستی نداشتی.! •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مردي صبح زود از خواب بيدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند. لباس پوشيد و راهي مسجد شد. در راه مسجد، مرد به زمين خورد و لباسهايش کثيف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. مرد لباسهايش را عوض کرد و دوباره راهي خانه خدا شد. در راه مسجد و در همان نقطه مجدداً به زمين خورد! او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت. يک بار ديگر لباسهايش را تبدیل کرد و راهي مسجد شد. در راه مسجد، با مردي که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسيد. مرد پاسخ داد: (( من ديدم شما در راه مسجد دو بار به زمين افتاديد.))، به خواطر همین چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر مي کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه مي دهند. همين که به مسجد رسيدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست مي کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداري مي کند. مرد اول درخواستش را دوبار ديگر تکرار مي کند و مجدداً همان جواب را مي شنود. مرد اول سوال مي کند که چرا او نمي خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند. مرد دوم پاسخ داد: ((من شيطان هستم.)) مرد اول با شنيدن اين جواب تکان خورد. شيطان در ادامه توضيح مي دهد: ((من شما را در راه مسجید ديدم و اين من بودم که باعث زمين خوردن شما شدم.)) وقتي شما به خانه رفتيد، خودتان را تميز کرديد و به راهمان به مسجد برگشتيد، خدا همه گناهان شما را بخشيد. من براي بار دوم باعث زمين خوردن شما شدم و حتي آن هم شما را تشويق به ماندن در خانه نکرد، بلکه دوباره به راه مسجد برگشتيد. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشيد. من ترسيدم که اگر يک بار ديگر باعث زمين خوردن شما بشوم، آنوقت خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشيد. بنا براين، من سالم رسيدن شما را به  مسجد مطمئن ساختم. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
17.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
رولت خامه‌ای😍 با کمترین هزینه خودت درست کن مواد لازم : تخم مرغ ۵ عدد خامه زده شده ۵۰۰ گرم پودر شکر یا پودر قند ۱ پیمانه بیکینگ پودر ¾ ق چ وانیل ¼ ق چ آرد ⅔ پ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام خوب هستین یاد یه خاطره افتادم گفتم واسه شمام تعریف کنم یک روز همسرم میره خیابون از این بساطیا واسم چند جفت جوراب می‌گیره از این بوکله های گرم ساق بلند 🧦یه روز از همین جورابا 🧦یکی برداشتم 🦶پام کردم بعد چند ساعت دیدم🦶پام یخ کرد نگاه کردم دیدم یه پام جوراب نداره خلاصه انقددی مونده بود رو دست فروشنده کلاً کشش فاسد شده بود گفتم اگه بهش بگم کشش فاسد شده بهش برمی‌خوره ناراحت میشه نگفتم اون یکی جوراب و برداشتم گفتم بده به مادرت اونم خوشحال شد ک از هدیای خودم میدم ب مادرش چند روز بعد رفتیم خونه مادرشوهرم مادرش گفت ننه این چی بود برام آوردی یه وقت دیدم پام یخ کرده جورابا از پام در اومده بود خلاصه کلی خندیدیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• بازم سلام پسرم یه شغلی رفته یاد گرفته داشت می‌گفت مامان بخوام شروع کنم باید شاگردهم بگیرم 😎😎من گفتم حالا کیو بگیری خوب باشه پسر کوچکترم که 12سالشه خیلی بدش میاد کار کنه کنارم نشسته بود خواستم سربه سرش بزارم گفتم مهرداد رو ببر شاگرد همزمان با من پسرم جواب من گفت نگران اون نباش یه خری رو میبرم حالا خودش😂😂😂😂😂 مهرداد طفلی😢😢😢😢😢 من😕😕😕😕😕😕😕😕 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• سلام خدا قوت😍 یاد یه سوتی افتادم بگم تا یادم نرفته😝 چند ماه پیش شوهر عمه ی همسرم ب رحمت خدا رفتن خدا همه امواتو بیامرزه🙏🏻ما همه برای خاک سپاری رفتیم اونجا همه آشنا فامیل اومده بودن یکی از جاریام دختر عموی همسرم هستن (زن برادر شوهرم که دختر عمو پسر عموعن)سر مزار همه در حال تسلیت به همدیگرو حالو احوال بودیم که آقا یدفعه یکی از فامیلا با جاریم احوال پرسی گرم کرد وگفت خدا بیامرزه که جاریم تن صداشم بالاعه برگشت گفت ممنون ان شاءالله قسمت شما🙈😱😂 واای چه سوتی داد طرف که اینطوری😳😕حالا ماها 🙃نه میتونیم بخندیم نه میتونیم نخندیم خلاصه بزور خودمون تا ماشین نگهداشتیم بعدش پاچیدیم از خنده 😂😂😂😂 💜 مامان فاطمه❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
تشخیص اصالت عسل و روغن زیتون 🍯🫒 . ✅ به کمک دوتا کبریت به راحتی این تست رو انجام بده و از اصل بودن محصولی که میخوری اطمینان پیدا کن. اگه کبریت با عسل بسوزه نشون میده خالص و واقعیه. اگه نسوزه نشون میده جعلی است 🍯 . ✅ برای تست اصالت روغن زیتون مقداری روغن زیتون داخل استکان بریز و بزار ۲-۳ ساعت داخل یخچال بمونه، اگر منجمد شد اصل هست و اگر‌ به حالت مایع بمونه تقلبیه 🫒 . امیدوارم خوشتون بیاد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✨ فضای دلگیر پرورشگاه در حومه ی شهر همه ی بچه ها را سست و بی حال کرده بود. مخصوصا سخت گیری های یکی از پرستارهای مرد به نام آقای مرادی که فردی خشک و جدی و به شدت منضبط بود. آن روز عصر آقای مرادی بچه ها را به صف کرده بود تا پرستار جدید خانم شاهد را به آنها معرفی کند. بچه ها که سابقه ی ای چنین پرستارانی را از قبل داشتند، استقبال چندانی از ورود این عضو جدید نکردند. اما طولی نکشید که خانم شاهد به همه ی آنها ثابت کرد که در موردش اشتباه می کنند. چون به محض ورود او اوضاع فرق کرد، او با همه ی بچه ها بسیار مهربان بود و چون مادری دلسوز آنها را تر و خشک می کرد و به مشکلاتشان رسیدگی می نمود. اما تمام مسئله به اینجا ختم نمی شد، چون از روز ورود خانم شاهد اتفاق دیگری نیز افتاده بود که بچه ها را بیش از پیش خوشحال و ذوق زده کرده بود. قضیه از این قرار بود که در صبح روز بعد از ورود خانم شاهد، بچه ها که از خواب برخاسته و به سراغ کفشهایشان رفتند تا آنها را به پا کنند، با ناباوری مشاهده کردند که در داخل همه ی کفشها سکه ی پول قرار دارد. آنها با خوشحالی فراوان سکه ها را برداشته و به یکدیگر نشان می دادند و رقص و پایکوبی می کردند، و جالب این که این اتفاق در روزهای بعد هم تکرار شد و سرگرمی جدید بچه ها این بود که شبها قبل از خاموشی دور هم جمع می شدند و درباره این که پولها را چگونه خرج کنند با هم مشورت می کردند و نقشه می کشیدند. آنها یک روز، تمام پولها را خوراکی می خریدند و جشن می گرفتند و روز بعد اسباب بازی و گاهی اوقات هم به مناسبت تولد یکی از بچه ها مهمانی ترتیب داده و هدیه ای به او می دادند. بچه ها که همه ی این نعمات را از موهبت ورود خانم شاهد داشتند، همچون پروانه به دور او می گشتند و هر شب برای سلامتی و ماندن همیشگی او در پروزشگاه دعا می کردند. اما از طرفی نگران بودند که مبادا آقای مرادی با نفوذ خود بر روی آقای مدیر، موجبات اخراج خانم شاهد را فراهم کند. زیرا به نظر می رسید آقای مرادی از وضع جدید چندان راضی نیست از این رو بچه ها در رفتار خود جانب احتیاط را رعایت می کردند، اما کینه ی عمیقی از آقای مرادی به دل گرفته بودند. یک روز عصر که آقای مرادی در حیاط پرورشگاه قدم می زد، ناگهان حالش بهم خورد و به زمین افتاد، هر طوری بود او را با ماشین آقای مدیر به نزدیکترین بیمارستان انتقال دادند. شب هنگام بود که خبر رسید، آقای مرادی بر اثر سکته ی قلبی فوت کرده. صبح روز بعد- هیچ سکه ای داخل کفشها نبود.💔 ✍ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام دوستان روزوروزگارتون خوش🥰🥰😘😘 چندسال پیش ک توایران دکتر خیلی کم بود ودکترای هند توایران فراوان بودن ی دکتر هندی توروستای ما بودن ک فارسی رو بزور حرف میزدن خلاصه زندایی بنده بر اساس بی احتیاطی پاش رفته بود روی تیغ ریش تراشی وپاشو بریده بود جوری ک بخیه نیاز داشت برده بودن پیش این دکتر هندی آقای دکتر موقع معاینه از زندایی بنده پرسیده بودن اسمت چیه زندایی گفته بود ربابه آقای دکتر ک فارسی بلد نبود گفته بود چی قورباغه 🐸🐸 😅🤣😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• سلام دیشب یه حشره پر دار اومده بود تو خونه روی دیوار کنار مهتابی پرواز میکرد.به همسری گفتم برو بکشش اونم رفت و حشره رو پیدا نمیکرد.همین حین خواهر شوهرم اومد بالا دید همسری دنبال چیزی میگرده ،گفت چی شده پشه اومده؟من گفتم نه یه حشره داره بدو بدو😂😂😂 میکنه میخواد بکشتش.اخه بدو بدو😕😕🙈🙈🙈من وضعم خیلی خرابه تو حرف زدن😔 شماهاچی؟ مامان❤️ دختر وپسرم❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• یه بار با شوهرم بودیم نزدیک مغازه کتونی فروشی بودییم یه پسره هندزفری توگوشش روبه رو داشت میومد منم یکم پیچیدم برم تو مغازه یه جوری شد ناخودآگاه بدجور خوردیم به هم پسره یه دفه بغلم کرد نخورم زمین یه دفه شوهرمو دید از ترسش پرتم کرد سکته کرد معذرت خواهی کرد و رفت  جلو مغازه کتونی فروشی اول دل سیر خندیدم بعد رفتیم مغازه دارا هم با ما میخندیدن به کار پسره که اول بغل کرد بعد پرتم کرد. البته بگم پسره خیلی محترم بود بیچاره فقط ترسید😁😁😁😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•