11.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
همبرگر مرغ🍔
مواد لازم :
پولبیبر
پودر سیر
پودر پیاز
آبلیمو ۲ ق غ
آرد گندم ۲ پیمانه
ران و سینه مرغ ۵۰۰ گرم
پودر سوخاری ۲ پیمانه
نمک، فلفل سیاه
تخم مرغ ۲ عدد
مواد سس :
خردل ۳ ق غ
مایونز ۶-۵ ق غ
خیارشور ۱ ق غ
جعفری ½ ق غ
کچاپ ۲ ق غ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
سلام
من 8سال م بود دختر عموم حدود 4سال،
ی روز عموم اینا اومدن خونمون
دختر عموم رفت نشست بغل بابام همونجام خوابش برد بابامم کلی نازش کرد قربون صدقه ش رف 🥺😕
منم ک حسوووود منتظر موندم تا بیدار شه
بیدار ک شد ب بهونه ی اینکه میبرم باهاش بازی کنم بردم تو اتاق تا میخورد کتکش زدم😐😂
بهش م گفتم اگه به مامانت بگی بازم میزنمت بیچاره صداشم درنیومد 😂
✍ وقتی به بچه فامیل محبت میکنید همزمان دست محبتی به سر بچه خود بکشید
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🐒 داستان میمون و قربانی کردن !
کوزهای رو دم دست یه میمون میزارن و چند گردو رو جلوی چشم میمون داخل کوزه میندازن . دهانهی کوزه تنگه ولی میمون میتونه و دستاش رو میبره داخل کوزه و چند گردو رو میزاره تو مشتش .
🏺 میمون وقتی میخواد دستش رو دربیاره ، دست مشتکردهش که پر از گردوئه از دهانهی کوزه درنمیاد . این آزمایش رو با هر میمونی که امتحان کنید ساعتها طول میکشه که بفهمه چارهای جز این نداره که گردوها رو رها کنه.
خب شاید بگید میمونه و نمیفهمه ، ولی این داستان در مورد ما انسانها هم صادقه. این ، داستان قربانی کردنه ! زندگی تنها وقتی بهتر میشه که حاضر باشیم براش قربانی کنیم.
بعضیهامون انقدر نگران از دست دادن چندتا از گردوهامون هستیم که آزادی رو براش فدا کردیم.
وقتشه قربانی کنیم ...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روسریتو کرواتی ببندی شیک تره😎
#آموزش_روسری_بستن
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🦋🍃🌼
🦋💐🌸
🍃🌸
🌼
─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─
💢*کشیش سوار هواپیما شد. سمینارش تازه به پایان رسیده بود و او میرفت تا در سمینار بعدی شرکت کند و دیگران را به سوی خدا بخواند و به رحمت الهی امیدوار سازد*
💢هواپیما از زمین برخاست . مدتی گذشت . همه به گفتگو مشغول بودند . کشیش در افکارش غوطهور که در جلسهی بعدی چه بگوید و چگونه بر مردم تأثیر بگذارد. ناگاه ، چراغ بالای سرش روشن شد : *«کمربندها را ببندید»* اندکی بعد ، صدایی از بلندگو به گوش رسید : « لطفاً همگی در صندلیهای خود بنشینید . طوفان بزرگی در پیش است.» موجی از نگرانی به دلها راه یافت ، امّا همه کوشیدند ظاهر خود را آرام نشان دهند.
کمی گذشت
💢طوفان شروع شد صاعقه زد و نعره رعد برخاست . کم کم نگرانی از درون دلها به چهرهها راه یافت بعضی دست به دعا برداشتند . طولی نکشید که هواپیما در طوفانی خروشان بالا و پایین میرفت . گویی هماکنون به زمین برخورد میکند و از هم متلاشی میگردد.
💢کشیش نیز نگران شد. اضطراب به جانش چنگ انداخت . از آن همه مطالب که برای گفتن به مردم در ذهن اندوخته بود ، هیچ باقی نماند سعی کرد اضطراب را از خود دور کند امّا سودی نداشت
💢نگاهی به دیگران انداخت . همه آشفته بودند و نگران که آیا از این سفر جان به سلامت به در خواهند برد؟
💢ناگاه نگاهش به دخترکی خردسال افتاد آرام و بیصدا نشسته بود و کتابش را میخواند . آرامشی زیبا چهرهاش را در خود فرو برده بود
💢هواپیما زیر ضربات طوفان مبارزه میکرد ، انگار طوفان مشتهای خود را به هواپیما میکوفت. امّا هیچکدام اینها در دخترک تأثیری نداشت. گویی در گهواره نشسته و آرام تکان میخورد و در آن آرامش بیمانند به خواندن کتابش ادامه میداد.
کشیش ابداً نمیتوانست باور کند . او چگونه میتوانست چنین ساکت و خاموش بماند و آرامش خویش حفظ کند؟
💢بالاخره هواپیما از چنگ طوفان رها شد و فرود آمد . مسافران شتابان هواپیما را ترک کردند ، امّا کشیش میخواست راز این آرامش را بداند همه رفتند . او ماند و دخترک.
💢کشیش به او نزدیک شد و از طوفان سخن گفت و سپس از آرامش او پرسید و سؤال کرد که چرا هیچ هراسی در دلش نبود زمانی که همه آشفته بودند؟
💢دخترک به سادگی جواب داد: *«چون خلبان پدرم بود . او داشت مرا به خانه میبرد . اطمینان داشتم که هیچ نخواهد شد و او مرا در میان این طوفان به سلامت به مقصد خواهد رساند.»*
💢گویی آب سردی بود بر بدن کشیش ، سخن از اطمینان گفتن و خود به آن ایمان داشتن ، این است راز آرامش و فراغت از اضطراب
💢*به خدای مهربانی ها* *اعتماد کنیم حتی در* *سهمگین ترین طوفانها و بدانیم*
*او خلبان ماهری است*
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
#سوتی 😂
دبیرستانی بودم یه روز صبح که داشتم میرفتم مدرسه از یه کوچه باریک باید رد میشدم و هیچکس تو کوچه نبود
یه هو دیدم اخر کوچه یه پسر جوون داره میاد و حالا هی با خودم میگم تو این کوچه باریک و تنگ و خلوت و این پسره و من و واااای حتما یه متلکی چیزی میگه
شیش دونگ حواسم به رفتارهای این پسره بود و حسابی خودمو اماده کرده بودم که تا خواست کاری یا حرفی بزنه واکنش به موقع داشته باشم
کم کم نزدیک و نزدیکتر میشد و من... آمادتر واسه دفاع از خودم
تااینکه نزدیکم شد گفت سلام حال شما؟
منم با تمام قوای دفاعیم داد زدم خفه شو کثافط اشغال و....
یهو دیدم متعجبانه داره نیگام میکنه 😳
بعد یه صدای دیگه از پشت سرم میاد که ممنون شما خوبید؟
برگشتم دیدم بله یکی از درهای خونه باز شده و اقایی داره موتورشو میاره بیرون 🤣
ینی اون لحظه دوست داشتم زمین دهن باز کنه و منم بپرم توش 😰
تا مدتها مسیرمو طولانی میکردم که از اون کوچه تنگ نرم 😂😂😂
🌼 هر صبح یه سوتی برای شروع روزی شاد 😃
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
10.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خیلی ساده با تیکه پارچه هات به درآمد💰💰 برس
دیگه اسکرانچی نخر بیا یادت بدم خودت بدوزی حتی بدوز و بفروش بهمین راحتی
#اسکرانچی
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
ما دوسه روز پیش دعوت شدیم عروسی دخترعمه ام
از اونجایی که اقوامِ پدریم خیلی سرد و یخن
خیلی بینمون رفت و آمد نیست و زیاد همدیگرو نمیبینیم
ولی بهرحال چون عروسی دعوت بودیم رفتیم
خلاصه قرار شد ما سرِ راه بریم دنباله عمو و زن عموم و دختراش
دختراش البته سرکار میرن و ماشینم دارن
ولی بهرحال قرار شد که چون مسیر و بلد نبودن با ما بیان
ما خودمون ماشین داریم(رانا) ولی به شوهرم گفتم که بره ماشین پدرشوهرمو ازش قرض بگیره
چونمیخوایم بریم دنبال عموم اینا یه کم الکی پز بدم 🤥🤣 آخه ماشین پدرشوهرجان شاستی بلند و خیلی 🤑
خلاصه ما راه افتادیم تو مسیر به شوهرم گفتم اگه عموم ازت پرسید ماشینِ خودته بگو آره
اون بنده خدا هم گفت بابا ول کن چه دلیلی داره دروغ بگیم
حالا هی من اصرار اون بنده خدا انکار تا اینکه بلاخره راضی شد
ما رسیدیم و عموم و زنش و دختراشو سوار کردیم و هنوز حرکت نکرده بودیم که پسرم که ۵ سالشه یهو گفت
عمو جون
این ماشین ماله ما نیست
ماله بابا بزرگمه
ولی مامانم هی داشت به بابام میگفت بگو ماله خودمونه، ولی بابام بهش گفت دروغ نگیم چون دروغ کاره بدیه
عمو بابام راست میگه؟
وااااااااااای خدای بزرگ 😰
فقط خدامیدونه اون لحظه چه حالی بهم دست داد 🥶
دوست داشتم خودمو از ماشین بندازم پایین 🤣🤣🤣
یه دفعه عموم گفت بله بابات راست میگه عموجون
ولی تو هم درست نبود که این حرف و بزنی🤣
بنده خدا مثلا میخواست جمع کنه حرفو 🤣 ولی من تا آخره عروسی هر وقت نگام به دخترعموهام میوفتاد خجالت میکشیدم 😂
نتیحه ی اخلاقی:
هیچ وقت پیش بچه ها از کسی نخواید که دروغ بگه 😉😂 چون آبرو براتون نمیزارن 😂😜
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
💠#جالب_و_خواندنی
چرا استاد شهریار از پزشکی انصراف داد؟
یکی از خاطراتش مربوط به همان دوران دانشجوی پزشکی بودنش هست که میگفت: در زمان دانشجویی مطبی در تهران دایر کرده بودم و مریض میدیدم.
روزی دختری به مطبم آمد و گفت: "آقای دکتر دستم به دامنت پدرم دارد میمیرد!" میگفت سریع وسایل پزشکیام را برداشتم و از در مطب بیرون زدم.
وقتی آنجا رسیدم دیدم خانهی مخروبهای است که کف آن معلوم بود که گلیمی یا زیلویی بوده که از نداری بردهاند و فروختهاند.
یک گوشه اتاق پیرمردی وسط لحاف شندرهای دراز کشیده بود و ناله میکرد، پدر را معاینه کردم و چند قلم دارو نوشتم و دست دخترک دادم و گفتم برو فلان جا از آشناهای من هست، این داروها را مجانی بگیر و بیاور.
همه این کارها را کردم و نشستم بالای سر بیمار زار زار گریه کردن.
میگفت صاحب مریض (همان دخترک) آمده بود بالای سرم دلداریام میداد که: "عیب نداره آقای دکتر! خدا بزرگه، انشالله خوب میشه!"
میگفت خب من با این روحیه چطور میتونستم پزشک بشم؟ راست هم میگفت.
سید محمدحسین بهجت تبریزی نیامده بود که دکتر باشد! آمده بود تا شهریار شعر ایران شود.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
هدایت شده از شاید برای شما هم اتفاق بیفتد🔞⛔
💥اختراع جدید طبیب خیر اندیش💥
🔴جدید ترین روش ترک مواد با ایجاد بی میلی شدید نسبت به مواد🔥فقط در ۵ روز
1⃣ تریاک 6️⃣ شیشه
2⃣ هروئین 7️⃣ ترامادول
3️⃣ ب ۲ 8️⃣ اپیوم
4️⃣ متادون 9️⃣ دتاهندی
5️⃣ شیره 🔟 ماریجوانا
شماره مشکل مد نظرتون رو ارسال کنید و از ویزیت های رایگان بهره مند شوید
🟣لینک کانال:
https://eitaa.com/joinchat/681247266Cd41d5053de
جهت مشاوره به ایدی زیر مراجعه کن👇🏼
✅️ @Clinic_etiyad
09330770584
🌸🍃🌸🍃
نجار، یک روز کاری دیگر را هم به پایان برد . آخر هفته بود و تصمیم گرفت دوستی را برای صرف نوشیدنی به خانه اش دعوت کند.موقعی که نجار و دوستش به خانه رسیدند.قبل از ورود ، نجار چند دقیقه در سکوت جلو درختی در باغچه ایستاد .....
بعد با دو دستش ، شاخه های درخت را گرفت .چهره اش بی درنگ تغییر کرد.خندان وارد خانه شد، همسر و فرزندانش به استقبالش آمدند ، برای فرزندانش قصه گفت ، و بعد با دوستش به ایوان رفتند تا نوشیدنی بنوشند .از آنجا می توانستند درخت را ببینند . دوستش دیگر نتوانست جلو کنجکاوی اش را بگیرد، و دلیل رفتار نجار را پرسید.نجار گفت :«این درخت مشکلات من است . موقع کار ، مشکلات فراوانی پیش می آید ، اما این مشکلات مال من است و ربطی به همسر و فرزندانم ندارد. وقتی به خانه می رسم ، مشکلاتم را به شاخه های آن درخت می آویزم . روز بعد ، وقتی می خواهم سر کار بروم ، دوباره آنها را از روی شاخه بر می دارم .جالب این است که وقتی صبح به سراغ درخت می روم تا مشکلاتم را بردارم ، خیلی از مشکلات ، دیگر آنجا نیستند ، و بقیه هم خیلی سبکتر شده اند.»
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹
یه بار خواستم زنگ بزنم آرایشگاه وقت بگیرم تازه از خواب بیدار شده بودم گیج بودم...
خلاصه زنگ زدم و جواب نمیدادن و منم پشت سر هم هی تکرار میکردم تا یکی جواب بده ، نگو شمارشو اشتباه میگرفتم 😢
یهو دیدم یه مرده با یه صدای کلف و نخراشیده گوشی رو برداشت انگار خواب بود.
با غیض گفت بلللهههه ؟ مگه سر آوردی؟
من که هل کرده بودم یه مرد گوشی رو برداشت تند تند گفتم الوووو ااقا میخواستم آبرو بردارم ؟ 🤣
یهو دیدم سکوت شد دوباره گفتم ببخشید ارایشگاه گلچهره؟ شما دستیار جدید مریم خانومی؟
یهو مرده با تمام وجودش زد زیر خنده 😝
منم گوشی رو قطع کردم 😂
✍ این تجربه ها برای تلنگر است تا حواستون رو بیشتر جمع کنید 😁
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•