eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.8هزار دنبال‌کننده
2.4هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
سلام 🙋‍♀ وای غلط املایمو که دیدم از خودم ناامید شدم لازم شد ار اینجا استعفاع بدم😬😬😂 ولی میشد خوندش مگه نه؟😉😉 بریم یه سوتی از همسایمون بگم.میگفت:چند سال پیش داداشم و شوهرم باهم تلفنی دعواشون میشه. داداشمم به بابام خبر میده .بابام زنگ میزنه به شوهرم. اول احوال پرسی میکنه میگه خوبی؟ مریم خوبه بچه ها خوبن؟ شوهرمم میگه سلامت باشی بابا اونام خوبن سلام میرسونن😊 بعد بابام شروع میکنه به فوش دادن: فلان فلان شده😡 اگه یه بار دیگه پاتو بزاری خونه ی من قلم پاتو میشکنم😳😂😂 همسایمون میگفت:یه بار دیگه من با زن داداشم دعوام شده بود. بابام زنگ میزنه به زنداداشم اول حال و احوال پرسی.خوبی؟محمد خوبه ؟پارسا خوبه؟ بعد فوش😁 فلان فلان شده سر دختر من داد میکشی؟😡 دیگه این ورا نبینمت😂😂 پاییز سرد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
مردی کنار بيراهه ای ايستاده بود.  ابليس را ديد که با انواع طنابها به دوش در گذر است. کنجکاو شد و پرسيد: اي ابليس، اين طنابها براي چيست؟ جواب داد: براي اسارت آدميزاد. طنابهاي نازک براي افراد ضعيف النفس و سست ايمان، طناب هاي محکمتر هم براي آناني که دير وسوسه مي شوند. سپس از کيسه اي طناب هاي پاره شده را بيرون ريخت و گفت: اينها را هم انسان هاي با ايمان که راضي به رضاي خدايند و اعتماد به نفس داشتند، پاره کرده اند و اسارت را نپذيرفتند. مرد گفت: طناب من کدام است ؟ ابليس گفت: اگر کمکم کني که اين ريسمان هاي پاره را گره زنم، خطاي تو را به حساب ديگران مي گذارم. مرد قبول کرد. ابليس خنده کنان گفت: عجب، پس با اين ريسمان هاي پاره هم مي شود انسان هايي چون تو را به بندگي گرفت! ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
🌺🍃🌺🍃 🍃🌺 🌺🍃 🍃 ─═┅✰ داستان کوتاه📘✰┅═─ قبل از "طلوع خورشید" از خواب برمی خاست و تا شب به کارهای سخت روزانه مشغول بود… هم زمان با طلوع خورشید از نرده ها بالا می رفت تا کمی استراحت کند. در دور دست ها خانه ای با "پنجرهایی طلایی" همواره نظرش را جلب می کرد و با خود فکر می کرد چقدر زندگی در آن خانه با آن وسایل "شیک و مدرنی" که باید داشته باشد لذت بخش و عالی خواهد بود . با خود می گفت: ” اگر آنها قادرند پنجره های خود را از طلا بسازند پس سایر اسباب خانه حتما بسیار عالی خواهد بود. بالاخره یک روز به آنجا می روم و از نزدیک آن را می بینم “… یک روز "پدر به پسرش" گفت به جای او کارها را انجام می دهد و او می تواند در خانه بماند. پسر هم که فرصت را مناسب دید غذایی برداشت و به طرف آن خانه و پنجره های طلایی "رهسپار" شد. راه "بسیار طولانی تر" از آن بود که تصورش را می کرد. بعد از ظهر بود که به آن جا رسید و با نزدیک شدن به خانه متوجه شد که از پنجره های طلایی خبری نیست و در عوض خانه ای رنگ و رو رفته با "نرده های شکسته" را دید. به سمت در قدیمی رفت و آن را به صدا در آورد. پسر برای هم سن خودش در را گشود. سؤال کرد که آیا او خانه پنجره طلایی را دیده است یا خیر؟ پسرک پاسخ مثبت داد: و او را به سمت ایوان برد. در حالی که آنجا می نشست، نگاهی به عقب انداخت و در انتهای همان مسیری که طی کرده بود و هم زمان با غروب آفتاب، "خانه خودشان" را دید که با پنجره های طلایی می درخشید… ♥️خوشبختی در کنار ماست، قدرش را بدانیم.. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
8.52M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
راز پیلی های مرتب •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 🔺 اگر مادر شوهر شدم یادم باشد! حتما یادم باشد... 🔸یادم باشد مادر شوهر که شدم آنقدر به عروسم بها بدهم که پسرم احساس رضایت کند. آخر پسرم جگر گوشه من است، نباید آزار ببیند. 🔹یادم باشد مادر شوهر که شدم در مقابل دختری که هم سن دختر خودم هست صبوری به خرج بدهم، آخر او جوانست و هنوز خیلی از مسایل را نمیداند. 🔸یادم باشد مادر شوهر که شدم طوری با دختر دیگران برخورد کنم که دوست دارم دیگران با دختر من برخورد کنند. 🔹یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری نکنم پسرم میان عشق مادری و عشق همسری سردرگم شود. نیاز پسرم در زندگی آرامش است نه تنش! 🔸یادم باشد که برای قضاوت عروسم به سخنان دخترم صحه نگذارم چون دخترم هم مثل عروسم بی تجربه است و جهان را از دید خام و ناپختگی مینگرد. 🔹یادم باشد مادر شوهر که شدم از فداکاریهای عروسم تمجید کنم تا یاد بگیرد برای پسرم فداکاری کند. 🔸یادم باشد مادر شوهر که شدم کاری با عروسم نکنم که شکایت مرا نزد پسرم ببرد، آخر میان دو عشق، انتخاب یکی سخت میشود و حتما من شکست خواهم خورد زیرا پسرم پدر میشود و نمیتواند مادر فرزندش را رها کند و در کنار من آرام بگیرد. 🔹یادم باشد مادر شوهر که شدم خوب بفهمم پسرم را روانه زندگی کرده ام و نباید کاری بکنم که او به سوی من بازگردد و دوباره مجرد شود، آخر او متاهل است و متعهد. 🔸یادم باشد مادر شوهر که شدم به پسرم بگویم با همسرش وفاداری کند، متعهد بماند...خیانت نکند! 🔻یادم باشد که یادم نرود که مادر شوهر شدن آسان است و مادر شوهر ماندن سخت. از امروز با هم در بهتر تربیت کردن خودمان و نسل آینده تلاش کنیم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 حدود ۱۳ سال قبل وقتی ازدواج اولم بود مادرش عامل خیلی از کتک ها و دور بودن ازخانواده م بود، شکرخدا بعد ۳ ماه جداشدم ولی... درست ۶ سال بعد جداییم یک شب خواب دیدم یه تیکه گوشت سوخته انداختن جلوم که صورت مادرش رو داشت میگن ازش بگذر تا بگذریم... سه بار بهم گفتن منم ازخواب پریدم و بعدش فهمیدم سماور برگشته روی مادرش و بیمارستان سوانح سوختگی ساری به حالت مرگ افتاده مامانم گفت دوباره حلالش کن بذار برگرده پیش خانواده ش... دلم خنک نشد شنیدم ولی گفتم خدایا ازش بگذر من گذشتم... تو ازدواج دومم همسر اول شوهرم خیلی تهمت بهم زد فقط اشک ریختم، متاسفانه اونم بعد ۵ سال تهمتهایی که بهم زد گریبان خودش رو به واقعیت گرفت... بازهم دلم خنک نشد فقط دلم بحالشون سوخت که چرا با بی عقلی خودشونو گرفتار کردن کاش بفهمیم که گره های زندگیمون اکثرا بخاطر دلهایی هست که شکستیم پایدار باشید ❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام سلام امیدوارم این پیامم رو بذارین کانال😁🥺چون قبلیارو نذاشتین🥺 خب حالا بریم سر اصل مطلب... عرضم به حضورتون که من یه خاله دارم که خیییلی دوسش دارم😍😍بعد این خاله ما یکی دوسالی میشد که ازدواج کرده بود که خواهرشوهرش هم مزدوج شد😁😁مارو هم دعوت کردن عروسیییی😃 ماهم حسااااابی تیپ زدیم و با کلییی دک و پز راه افتادیم به سمت تالار😎🤩😌 اما وقتی که راه افتادیم من یادم افتاد که کفشامو نیاوردمممم😟😃 از اونجایی هم که این مادر گرامی ما هول بود آخه دیر شده بود یکم🤣 با هزارتا ترس و لرز گفتم و برگشتیم کفشای منو آوردیم و بعد رفتیم عروسی ولی چه فایدههههه کوفتمون شد😶😛هم دیر رسیدیم، هم عروس اومده بود و سریع هم شامو آوردن و تموم شد😐 کفشامم نپوشیدم دیگه😶 من نیز هم به شدت از طرف مادرگرامی مورد عنایت واقع شدمممم🤗 جوجه طلایی ام🐥 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
به راحتی پاکت منظم سازی بدوز 🧵🪡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همگی ....من اومدم با یه خاطره دیگه...البته این خاطره مال پدر خوانده من میشه ...اززبون خودش تعریف میکنم ، ناگفته نمونه دهه ۶۰هستن ایشون، روز معلم بود ومن ازقبل میدونستم که فردا روز معلم هست یه خودکار بیک خریدم که فردا بدم به آقا معلم ،معلمشو ن هم شهرستانی بوده وهمه خاطره های دوران مدرسه برمیگرده به این معلمشون،خلاصه بگم که 👨‍🏫معلممون اومد تو کلاس پرسید امروز میدونید چه روزیه؟! ما همگی یه صدا گفتیم روز معلم بعد آقا معلم با ذوق خاصی گفت خب برا من کادو چیزی نیاوردین ؟هیشکی هیچی نبرده بود ولی من گفتم آقا من براتون کادو آوردم چرخیدن نگاه همه همانا وپرت کردن خودکار بنده بسوی آقا معلم همانا🙀😹 آقا معلمم😤🤬 عصبانی نامردی نکرد خودکار دوباره پرت کرد طرف من 😐😬😑 ،گفت خودکارت بخوره تو سرت این چجور کادو دادنیه وحشی ومنو ازکلاس پرت کرد بیرون.....آیا این بود حق یک دانش آموز🤓 دست و دلباز روستایی...😂😂😂 پ ن ،🙋‍♂ معلم دانا کادو رو می‌گرفتی بعد درس اخلاق وطرز دادن کادو رو به بچه مردم یاد میدادی،انقد بی جنبه بازی در نمیاوردی. تادرودی دیگر بدرود🥺🤓 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
میگن ملانصرالدین دو بز داشت که مثل جان شیرین از آن بزها مراقبت میکرد ، روزی یکی از بزها وقتی طناب گردنش را شُل دید فرصت را غنیمت شمرد و پا به فرار گذاشت و ملا هرچه گشت بز را پیدا نکرد . به خانه برگشت و بز دوم را که به تیرک طویله بسته شده بود و در عالم خودش داشت علف میخورد به باد کتک گرفت ... همسایه‌ها با صدای فریادهای ملا و نالۀ بز به طویله آمدند و گفتند : آی چه میکنی ؟ حیوان زبان بسته را کُشتی ... ملانصرالدین گفت : بزم فرار کرده گفتند : این فرار نکرده بیچاره را چرا میزنی ؟ ملانصرالدین گفت : شما نمی‌دانید ، اگر طنابش محکم نبود این نابکار از آن یکی هم تندتر می‌دوید !!😂😂 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام. این سوتی که میخوام بگم مال دوران اول دبستان داداشمه که سی سال ازاونموقع گذشته.داداشم کلاس اول بود. اونموقع ها مثل الان نبودبچع هاتنهامیرفتن مدرسه.یروزمامانم باعمه م تصمیم گرفتن برن مدرسه داداشم براپرسیدن وضعیت درسیش‌. خلاصه اینامیرن مدرسه پیشه مدیر که از درس خوندن داداشم میپرسن‌. مدیرم نگاه میکنه میگه خانم این یک هفته س پسرتون غایبه چرامدرسه نمیاد.مامان وعمه م😳😳😳😳 اینجوری ک بچمونو هرروزمیفرستادیم بیادمدرسه.اونروزم هرچی تو مدرسه دنبال داداشم میگشتن نبودش. اینام نگران میرم تمام بیمارستاناوهمه جارومیگردن.دیگه ناامیدمیان خونه. یکدفعه میبینن داداشم داره برمیگرده.اونام شک میکنن که این کجامیره دیگه به روش نمیارن تافرداتعقیب کنن.فرداصبحش داداشم حاضر میشه بره مدرسه.اینام یواش تعقیبش میکنن.نزدیک مدرسه یه یخچال کهنه بوده که داداشم میرفته تویخچال براخودش میشینه تاوقتی زنگ آخرمدرسه میزنن اینم بابچه هابرمیگرده خونه.اونروزداداشم کتک مفصلی ازبابام خورد😢 .چون معلمشون خیلی بچه هاروکتک میزده داداشم میترسیده بخاطرهمون از مدرسه زده شدبزورتاکلاس چهارم درس خوند..😢خواهشا معلما هیچوقت دانش آموزی رو کتک نزنن. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه تزیین زیبایی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•