eitaa logo
آدم و حوا 🍎
41.3هزار دنبال‌کننده
2.2هزار عکس
2.8هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام روزتون بخیر من میخوام به اون دسته از عزیزانی که میگن همسرم خوبه ولی با پدر و مادرش یا خانوادش مشکل دارم بگم که همسرتون هم جزء همون خانواده و از ریشه همون پدر مادر هست و این فقط طرز دیدگاه شما هست که باید عوض بشه و باید اونها را نه شعار بلکه قلبآ مثل پدر و مادر خودتون بدونید اگر پدر و مادرتون حرفی بهتون زد اون را از روی دلسوزی میدونید ولی اگه مادر همسرتون همون حرف را زد بدتون میاد و فکر میکنید از روی غرض هست اگر هر حرفی که بین شما و خانواده همسرتون پیش میاد واقعا فکر کنید که پدر مادر خودتون هستند که این حرف را میزنند خیلی روابط خانواده ها بهتر میشه ممنون از کانال خوبتون🙏 ✍ وقتی دیدگاه غرض ورزی رو به دلسوزی تبدیل کنید چقدر زندگی زیباتر میشود 🌸 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلاممم😘❤️😘 وای یه آبرویی از خودم بُردوندم من یه باااار🤣🤣🤣 الان یادم افتاد آب شدم😂😂😂 آقا این سریال پاورچین و پخش میکرد تلویزیون😂😂 من شیر فرهاد و داوود و سپهر داداشِ مهتاب بودم خواهرم زن هر سه تاشون و جناب طغرل😂 وای نه😂 وای نههه😂😂😂 ما هر قسمتشو میدیدیم میرفتیم مدرسه برا بچه ها اجرا میکردیم🤣🤣🤣🤣🤣 وای یا امام زمان😂 اینقدر دلقک بازی در می اوردیم بعضی معلما نگاهمون میکردن هیشکیم هیچ کاریمون نداشت😂😂😂😂 اما اما اما😂 یه بار داشتیم تو خونه تمرین میکردیم آجی بزرگه مچمونو گرفت😂 گفتیم واسه مدرسه س😂😂😂 گفت خجالت بکشیننن😂😂😂 و... خلاصه مام مخفیانه به تمرینامون ادامه میدادیم😂😂 اصلا اوضاعی😂😂 وای یه آقایی بود سپهر.آقای انصاری نقششو بازی میکردن.یه تایمی بدجور قفلی زده بودم روش😂 خیلی تابلو هاااا😂 مثلا یه برنامه دعوتشون کرد عید نوروز و آقای زیا (امیدوارم درست نوشته باشم😂) مجری بودن.اسمشم بهار نارنج بود.هم ایشون و دعوت کرده بودن.هم یه آقا پسر فسقلی به نام سورنا.که سه سالش بود ولی اشکال هندسی و اعداد رو بلد بود.خدا حفظش کنه❤️ قشنگ این برنامه حک شد تو ذهنم😂😂😂 بعد یه عزیز دلی که متأسفانه اسمشون یادم نیس کات کرده بودن با کراش خارجیشون چون دور بود😁😁 این حالو قشنگ میفهمم🤣🤣🤣 منم یهو بیخیال میشدم😂 عزیزامین❤️ 😁 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام امیدوارم که حال دلتون خوب باشه♥️ یه خاطره از دوران مدرسم یادم اومد گفتم بفرستم واسه کانال سال سوم دبیرستان بودم (سال گذشته)واسه یه کاری دوستام می خواستن برن توی دفتر پرورشی گفتن توهم بیا بریم منم گفتم اکی بچه ها داشتن با دبیر پرورشی صحبت می کردن که دیدم خانومه یه برگرو گذاشت توی دستگاه کپی و گفت شما پایه چندمین؟گفتیم دوازدهم گفتم کدوم کلاس گفتیم کلاس فلان یهو دستگارو نگاه کرد و بهمون تشر زد برین اون ور ببینم نزدیک دستگاه کپی نشید برگه های امتاحانیه ماهم زنگ بعدی امتاحان عربی داشتیم نمرشم واسمون مهم بود دوستم بهم اشاره زد که سوالارو نگاه کنم منم اون زمان کنکوری می خوندم اون درس عمومی بود چیزی ازش بلد نبودم که نگاه کنم و یادم بمونه خلاصه دوستام ایستادن جلوم منم با کلی استرس یکی از برگه های امتاحانی رو کش رفتم😱😩😩 یعنی ضربان قلبمو تو گوشام میشنیدم چون خانومه دقیقا رو به روم بود 🫣 من برگرو قایم کردم تا خود بالا دویدم دوستامو خبر کردم که سوالارو دزدیدم بیایننن ولی دیدیم برگه امتاحان واسه بچه های انسانیه اونم پایه دهم😶 حالا ما تجربی بودیم اونم دوازدهم😭😭😂 یکی نیست بگه آخه زن حسابی وقتی سوالای آزمون ما نیست چرا انقدر تاکید می کنی سوالارو نبینیم 😩😩 خلاصه کلی استرس کشیدم آخرشم به کارمون نیومد خدا دشمنم اینطوری ضایع نکنه منم دیگه توبه کردم و درو و بر این کارا نرفتم 😌👍 راستی یه چیزی میگن دعای هر کسی دست یه نفر دیگست یعنی اگه اون شخص واسته بشه و واسش از خدا بخواد حاجت اون آدم برآورده میشه من جمعه ی بعدی کنکورمه با وجود تنش و شرایط روحی خیلی بدی که تو زندگیم داشتم یک سال با تمان وجود تلاش کردم ممنون میشم اگه با دلای پاکتون واسه موفقیتم دعا کنید شاید دعای من دست یکی از شما عزیزان باشه😘❤️ یا حق🙌 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
19.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•ساندویچ فوری😋😍😋 یه ساندویچ خوشمزه و راحت🥰 ~مواد لازم: سینه مرغ یک عدد خیار ش سه عدد جعفری خرد شده ذرت پخته یک پیاله کوچک چیپس خلالی پنیر خامه ای ویلی سس مایونز ۲ ق غ و خردل ۱ ق غ آویشن و فلفل سیاه لیمو ترش کاهو قارچ ۲۰۰ گرم •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
12.72M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•شام فوری😋😍😋 ~مواد لازم: سینه مرغ مکعبی خرد شده ۱یا ۲ عدد نمک ۱قاشق چایخوری پاپریکا ۱/۵ قاشق چایخوری زردچوبه ۱/۲ قاشق چایخوری فلفل سیاه ۱ قاشق چایخوری ۲ حبه سیر خرد شده یا رنده شده ۲قاشق غذاخوری رب گوجه ۳قاشق غذاخوری ماست کره ۵۰ گرم ۱قاشق غذاخوری آرد ۴۰۰ میلی لیتر شیر ۱قاشق چایخوری نمک ۱قاشق چایخوری فلفل ۲۰۰ گرم پنیر پیتزا •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹 من همیشه از دست مادرشوهرم و ایرادهاش ناراحت میشدم و به شوهرم میکردم.😔 اوائل چیزی نمیگفت ولی کم کم پشت اونا در اومد. منم کاری جز و خوردن و همیشگی نداشتم. تا اینکه تو کانال خوندم باید مسئله بین خانوما حل بشه و کار به شوهر نکشه. دیروز که کنار مادرشوهر و فامیلاشون داشتم میکردم، مادرش یهو برگشت گفت: فلانی! این چیه سرت کردی؟ یه شال مشکی قشنگ نداشتی اینو سر کردی؟ من انگار آب یخ ریختن رو سرم. داشتم منفجر میشدم. نگاه ها بمن افتاد. یاد کانالتون افتادم و گفتم: امشب از گله پیش شوهر خبری نیست. خودم حلش میکنم. گفتم نه ندارم! بعدشم خندیدم و گفتم: خب شما مادرمین! برام خوبشو با سلیقه قشنگتون بخرین.😁😜 یهو هنگ کرد ولی من با و چرب زبونی دلمو خنک کردم.😅 مسئله به همین راحتی حل شد. بدون خون و خونریزی زن و شوهری😂 ✍️ بردن گله از خانواده و مخصوصا مادر همسر نتیجه ای جز سردی روابط زوجین نخواهد داشت. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❌ شش ماهی از زایمان ناموفقم گذشته بود ولی نمیدونستم چرا انقدر حالت تهوع دارم همسرم مدام بغلم میکرد و میگفت حتما خبراییه عشقم همیشه م بهم روحیه میداد و میگفت تو دوباره مادر میشی بهترین مادر دنیا هم میشی بعدشم چشمکی بهم میزد و میگفت تو جواب دعاهای مادرمی اما انگار خبری نبود چند بار ازمایش داده بودم منفی بود یه روز رفتم دستشویی که یه دفه مثل چند دفه ی قبل که سقط داشتم همون حالتا برام پیش اومد با وحشت همسرمو صدا کردم تا بیاد کمکم کنه. رنگ به رخسار نداشتم با کمک همسرم سرپا ایستادم بوی خیلی بدی توی دستشویی پیچیده بود جوری که نمیشد نفس کشید وقتی چیزی رو که سقط شده بود دیدیم شاخ دراوردیم . من غش کردم ولی صدای همسرم رو میشنیدم که سریع زنگ زد به پلیس...👇🏻🔞 https://eitaa.com/joinchat/3033399661Cce36688bbf کانال مخصوص میباشد❌❌❌
❣☘❣☘❣☘❣ ↜۵ قانون برای زندگی بهتر 🧜🏼‍♀✨ 🥑┊•غذای سالم بخور 🤲🏼┊•برای سالم موندنت شکر گذاری کن 🚶🏻‍♀┊•۳۰ دقیقه پیاده‌روی و یوگا یادت نره 🍶┊•روزی ۸ لیوان آب رو فراموش نکن 📚┊•بولت ژورنال درست کن •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام به همگی... ما قبلا تو یه خونه کوچیک قدیمی ساز مجتمع مسکونی زندگی میکردیم ، بعد حموم هاشون از اینور هم دستگیره داشت . من خیلیییییییییییییی بچه بودم شاید دو ساله بودم 😐😐 بعد خواهرم هم نوزاد بود یک روز صبح مامانم خواهرم رو میخوابونه میره حموم ... منم دارم با خودم بازی میکنم ، به طور کاملا احمقانه ای دستگیره در حموم رو از پشت قفل میکنم 😐👏🏻 مامانم بعد از چند دقیقه میاد در و باز کنه و بره بیرون که ناگهان دستگیره درو میگیره و میکشه و فکر میکنه در باز میشه و با کله میره تو در😂😂 صدای وحشتناکی میپیچه تو خونه و خواهرم بیدار میشه و میزنه زیر گریه 😐💔 منم بچه بودم دیگه ، میرم میکوبم تو گوش خواهرم میگم چرا صدا در آوردی ترسیدم😡😐 و در رو رو خواهرمم قفل میکنم و میام توی حال به کار خودم برسم😊 مامانم میگه بیا در و باز کن منو اینجا قفل کردی !! خواهرت رو آروم کن مُرد !! منم گریه ام میگیره میگم بلد نیستم😭😐 خواهرم گریه اش بند میاد و میخوابه ... ساعت چهار عصر بابام میاد مامانم رو آزاد میکنه و خواهرم رو نجات میدهد😐✊🏻 منم تا اونموقع بدون غذا و کسی تنهایی بازی کردم تو پذیرایی 😊😂 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
❤️ سلام ضمن عرض خسته نباشید میخواستم داستان زندگیمو براتون تعریف کنم؛من دختر ته تغاری خونوادم بودم که ساکن شهر شیراز هستیم و خانواده ای کاملا آرام و ایده آل داشتم زمستون سال ۸۷دیپلممو که گرفتم برام خواستگاری اومد و نامزد شدیم وفروردین ۸۸ به عقد هم در اومدیم،خانواده نامزدم هم خانواده ای خوب و مذهبی و از هر لحاظ مورد تایید بودن و وضع مالیشون هم تقریبا خوب دوران نامزدی نامزدم خوب بود ومن هم خودشو هم خانوادشو خیلی دوست داشتم اونا هم همینطور خیلی دوسم داشتند از اونجایی که من هم خانوادشونو دوس داشتم و هم به هم دیگه احترام قائل بودیم یه روزی به خودم اومدم دیدم دوران نامزدیمو بیشتر با خانواده نامزدم سپری کردم تا خود نامزدم مثلا جایی قرار بود بریم دقیقه نود نامزدم بهونه میاورد و نمیومد وبه من میگفت تو با خانوادم برو ومنم قبول میکردم یا میومد دنبالمو منو میبرد خونشون و خودش میرفت بیرون یا وقتی مهمون میومد یهو جیم میشد و من بودم و خانودش و... خلاصه خانواده من از این موضوع ناراحت بودن و میگفتن که نامزدی واسه آشناییه و درصورتیکه نام دت نیست تو هم توجمع خانوادش نباش و اعتراض کن به نامزدت ولی من احمق به این وضعیت راضی بودم و زیر بار نمیرفتم،اگه قرار بود واسه مناسبتی کادویی از طرف نامزدم بگیرم این کارو خانوادش واسم انجام میدادن،البته نا گفته نمونه که کادوها و طلاهای زیادی هدیه گرفتم شاید چون سنم کم بود همین موضوع باعث شده بود بقیه مشکلاتو نادیده بگیرم خلاصه بعد از ۵،۶ ماه نامزدی عروسی کردیم و رفتیم سر زندگی مشترکمون و... خلاصه زندگی مشترکمون شروع شداز همون روزای اول زندگی همسرم علاقه چندانی به ایجاد رابطه زناشویی نداشت ولی همه چی خوب بود و من احساس خوشبختی میکردم تا اینکه تقریبا دوماه بعداز ازدواجمون یه روز که از خواب بیدارش میکردم تا بره سرکار به شدت عصبانی شد و شروع کرد به بدو بیراه گفتن از اونجایی که اصلا انتظار چنین رفتاری رو ازش نداشتم و هیچ موقع هیچکس باهام اونطور صحبت نکرده بود،من تمام روزو ناراحت بودم و فکرم درگیر بود که مادر شوهرم منو دید ومتوجه ناراحتیم شد و علتشو ازم پرسید و منم ناخدا گاه بغضم ترکید و موضوع رو بهش گفتم ضمنا چند روز قبل از این ماجرا همسرم یه سری قرص آورد تو خونه و به من گفت که اگه این قرصهارو مصرف کنم همه چی بهتر میشه وهرچی هم ازش پرسیدم که قرص چیه بهم نگفت و گفت بهتره که ندونم؛موقعی که داشتم با گریه موضوع اونروز رو به مادر شوهرم میگفتم موضوع قرصها رو هم مطرح کردم... درست زمانیکه کاملا احساس خوشبختی میکردم و عاشقانه همسرمو دوست داشتم و اونم بهم عشق میورزید، وقتی قضیه قرصها و اون روز کذایی رو با مادر شوهرم درمیون گذاشتم که بعد از پرسو جو در مورد قرصها چند روز بعدش فهمیدم که اون قرصها واسه ترک اعتیاده😔 بعله همسرمن اعتیاد به مواد مخدر داشت؛زمانیکه فهمیدم دنیا رو سرم خراب شد ولی خانوادش بهم گفتن که کمکش میکنیم که ترک کنه و منم امیدوار بودم که واقعا ترک میکنه و از اونجایی که خانوادم به رفت و آمدهای مشکوک شوهرم معترض بودند من موضوع اعتیادش رو از خانوادم پنهان کردم چون نمیخواستم هیزم آتیششون بیشتر بشه و از اونجایی که خیلی شوهرمو دوست داشتم میخواستم بدون اینکه کسی بفهمه و ارزش و آبروی همسرم زیر سوال بره ترک کنه و فکر میکردم که میشه و میتونه ترک کنه وهیچکس از این موضوع چیزی متوجه نمیشه؛خلاصه چند روزی گذشت خانواده اش به پسرشون گفتن که میدونن اعتیاد داره و حاضرن واسه ترک دادنش کمکش کنن و اون هم قبول کرده بود و من اصلا به روش نیاوردم که قضیه رو میدونم و... تا اینکه با یکی از آشناهاشون که قبلا اعتیاد داشته وترک کرده بود در میون گذاشتن وقرار شد که ببره کمپ و واسه ترک کمکش کنه ... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
سلام این سوتی که میخوام بگم مربوط به میشه به حدود ده سال پیش و زمان دانشجوییم من دانشجوی میبد بودم و خونمون یزد بود یعنی برای رفت و برگشت باید یه مسیر 40 کیلومتری رو توی جاده میرفتیم. یه روز امتحان داشتم و از قضا خیلی هم خونده بودم با اعتماد به نفس رفتم سر جلسه ولی تا آخر جلسه هنگ کرده بودم و هیچ کدوم از جوابا رو یادم نیومد و نتونستم جواب بدم. با عصبانیت از جلسه خارج شدم و سوار تاکسی شدم که برگردم یزد بعد از چند دقیقه تازه فهمیدم همه مسافرایی که توی ماشین هستن مرد هستن. خلاصه با یه حالت معذبی نشسته بودم و یکی یکی جوابای امتحان تازه داشت یادم میومد که دیدم تاکسیه رفت توی یه جاده خاکی همینجور تقریبا چند کیلومتری رفت و منم فکر میکردم اینا میخوان منو بدزدن شروع کردم به جیغ و داد که تو رو خدا نگه دار کجا میخواید منو ببرید همه هم داشتن با چشمای گرد منو نگاه میکردن که یه دفعه دیدم داریم به یه جایگاه cng نزدیک میشیم. نگو راننده بدبخت اومده بوده گاز بزنه و من فکر کردم میخوان منو بدزدن. خلاصه دیگه خفه خون گرفتم و بعدش راننده کلی باهام حرف زد و دلداریم داد طفلی فهمیده بود تا مرز سکته پیش رفتم بقیه هم داشتن بهم میخندیدن. نتیجه اینکه راننده های عزیز قبل از سوار شدن مسافراتون برید گاز, بنزین هرچی میخواید بزنید نه موقعی که مسافر توی ماشینتونه چه کاریه آخه... •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ تجربه و تغییر مثبت در زندگی 🌹 سلام مرسی بابت کانال خوبتون که چشم همه رو رو زندگی باز میکنه 💚 من یه دختر ۱۷ سالم که از زمانی که دست راست و چپم رو شناختم تو محدودیت بودم هیچ تفریحی نداشتم نه اینکه جایی برای تفریح نباشه ها ... مامان بابام نمیذاشتن هیچ کاری انجام بدم و از زندگی لذت ببرم ! من از کلاس اول گوشی داشتم ولی خب انگار نه انگار که مال من بود و مامانم همش چک میکرد که من کاری نکنم شاید بیشتر از روزی دو بار چک میکرد آون موقع بچه بودم خیلی چیزا رو نمیفهمیدم درست ولی این حرکتش یه عقده شده برای من که تا حالا هم ادامه داره و من هیچ وقت نمیتونم گوشی و راحت دستم بگیرم همش داد میزنه با کی حرف میزنی تو حق نداری اینستا نصب کنی حق نداری تو کانالی بدون اجازه من پا بذاری حق نداری شماره دوستت که من ندیدمشو بگیری حق نداری بسته اینترنت بزنی و ..... خیلی چیزا که واقعا خیلی پیش پا افتاده هستش رو از من دریغ کرد و من از همون بچگی خیلی کنجکاو بودم مامانم یعنی میخواست کنجکاوی منو کنترل کنه ولی یه آدم عقده ای بار آورد که دلش میخواد مثل بقیه گوشی دستش باشه صحبتم با مامان بابا هاست لطفا این قدر به بچه هاتون سخت نگیرین که تو ذهنشون ثبت میشه و خاطره بدی میمونه من حتی با دوستام نمیتونم برم بیرون و حرف بزنم یا آگه یکیشون بهم زنگ بزنه و بخواد حرف بزنه مامانم سریع اخم میکنه و میگه این کیه دیگ حق نداری باهاش حرف بزنی قطع رابطه کن ☹️😔 لطفا لطفا ازتون خواهش میکنم که سخت نگیرین هر کسی بخواد خوب باشه بدترین جای دنیا هم خوبه هر کسی بخواد بد باشه بهترین جای دنیا هم بده مشکل دقیقا همین بی اعتمادیه که خانواده نسبت به من دارن با اینکه هیچ وقت کار اشتباهی انجام ندادم ولی از نظر اونا اشتباهه تفکرشون با تفکر من یکی نیست خانمای گل 🌹همون طور که با شوهراتون با سیاست رفتار میکنین با بچه هاتون هم با سیاست رفتار کنین نه جنگ و دعوا و تهدید و محدودیت به خدا اگر مامانم بهم گیر نمیداد کوچک ترین چیزی که میشد رو براش تعریف میکردم اما با کاری که کرد و دعوا های روزانه ای که داشتیم کم کم ازش متنفر شدم همه کارا رو هم یواشکی انجام میدم اینستا قایمکی نصب کردم کانال های مورد علاقم و مخفی کردم و خیلی چیزای دیگ که برای همتون شاید سرگرمیه برای من حسرت و استرسه🙂 اگر با بچه ها تون دوست باشین خیلی بهتره تا اینکه مثل من علایقشو پنهان کنه و هیچ وقت حرفی ازشون نتونه بزنه من تا عمر دارم این رفتار ها رو یادم نمیره و یاد آور تمام زجریه که من بخاطر خوشیم کشیدم بازم از کانالتون ممنون ❤️😍 امیدوارم حرف دل من تو کانال گذاشته شه و شاید کسایی که شبیه منن یا حتی پدر مادرا یکم به خودشون بیان😊❤️ •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•