سلام
چندسال پیش یبار رفتم بانک یه چک پول 50 تومنی داشتم با یه حالت خستهای رفتم به متصدی بانک که یه مرد جوان بود گفتم ببخشید خورد دارین اینو واسم چنج کنین؟ منظورم اسکناس 10 تومنی 5 تومنیه. مردهام یه پوزخندی زد گفت آره دارم. الان فکرش میکنم میگم وااااااااای خدا خاک تو سرم چقدر ضایع بودم😂😂😂
چنججججج اونم واسه اسکناس 50 تومنی😂😁آدمو سگ بگیره جو نگیره☹️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#زبانبند_بدگویان
هرکه این کلمات را هر روز هفت بار بخواند زبان بدگویان بر او بسته گردد و هر کس او را ببیند محبت وی در دلش افزوده گردد و او از هیچ چیز نترسد
اللهُمَّ اِنّی اَخافُکَ وَ اَخافُ مَن لا یَخافُکَ بِحَقِّ مَن یَخافُکَ اِکفِنی شَرَّ مَن لا یَخافُکَ بِرَحمَتِکَ یا اَرحَمَ الرّاحِمینَ
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
من قبلنا شوهرم یکی دوبار نصفه شب رفتن بیرون. پرسیدم: گف دوستم ماشینش خراب بود، رفتم! یام میگف: حوصلم سررفت، واس همون رفتم!
منم دوسه روز باهاش حرف نمیزدم و هی سر هرچیزی #دعوا میکردم و اخمو میشدم ولی الان باهم صمیمی شدیم.
با هم میگیم و میخندیم. دیگه سر هرچیزی ناراحتی راه نمیندازم. الانا اصلاااااا نرفته بیرون. 😄
خانوما! ما سلاحی داریم به نام #مهربانی و محبت😉😉😉
ازش خیلی استفاده کنیم نتیجش به خودمون میرسه. ☺️
❓ یه سوالم دارم:
چرا همه ی خانوما از ایده و تلاش های خودشون صحبت میکنن؟ چرا هیچکدوم از ایده و تلاش های همسرشون حرفی نمیزنن؟؟؟
چرا تجربیاتی که بواسطه ی همسرشون واسشون رقم خورده نمیگن؟
اینکه هرموقع خانومها ناراحتن، دلشون گرفته و... همسرشون چجوری رفتار میکنن. بنظرم زندگی مشترک یک طیف دو نفره ست و تلاش هردو طرف لازمه.
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
مسافرت بودیم ت ماشین خوابیده بودم، خیلی خسته بودم و اخرای سفر بود
بابابزرگمم جلو نشسته بود،
منم دهنمو عین اسب آبی باز کردم و تو اون حالت انگار بیهوش شدم مادر منم بجا اینکه منو بیدار کنه ازم دوتا عکس گرفته😂راسته ک میگن رفیق بیکلک مادر😩
تازه میگه چرا اونطوری خوابیده بودی بابابزرگتم نگا میکرد😱
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
داستان زندگی گفتم خدایا چیکار کنم؟ یقین داشتم که حتما معتاد شده... از این زندگی کوفتی خسته شده ب
داستان زندگی
آدرس و رنگ دقیق در و همه چیز و دادم بهشون و همونجا منتظر شدم تا پلیس بیاد..
یک ربع نکشیده اومد، درو زد، من شانسکی گفته بودم توی خونه پر از مشروب و مواد و این چیزاست گفتم یا میگیره یا نه..
اون لحظه از ته دل آرزو کردم باشه، باشه و حمید و ببرن و دلم خنک شه، بابت این چند سالی که اذیت شدم، بابت مادرم که خیلی وقت بود ندیده بودمش، بابت کتکی که از نریمان خوردم، بابت سرکوفتا، بابت اون روزی که بخاطر عشرت توی زیرزمین حبس شدم، فرشی که بافتم و پولش رفت توی جیب عشرت..
ایستادم پشت دیوار و تماشا کردم، چند لحظه بعد دیدم که بعله پلیس اون مرتیکه و حمید رو دستبند به دست به زور کتک و با اردنگی فرستاد توی ماشین، فهمیدم که واقعا یه چیزی هست، شک نداشتم...
خیالم جمع شد انگار که یک نفس راحت کشیده بودم، من از پس این همه مشکل براومده بودم، حمید هیچوقت پشتم نبود همیشه تنها بودم و استرسی بابت گردوندن زندگی نداشتم، به زری چیزی نگفتم، گفتم اگر حمید برنگشت یا جرمش خیلی سنگین بود میگم رفت یه شهر دیگه برا کار که پشتم حرف درنیارن و بتونم همینجا زندگی کنم...
مثل آدمایی که انگار ازاد شدن با خیال راحت برگشتم توی خونه،
امیر رو از زری گرفتم و رفتم سر سبزیایی که باید زودتر از اینا پاک میکردم و تحویل میدادم و بخاطر مشغله و فکر به حمید نتونسته بودم.
کلی انرژی داشتم، سبزیامو پاک کردم و رفتم خیار خریدم برای خیارشور، چهار رج قالی بافتم اما یه ذره ام خسته نشدم...
امیرم که همیشه شیطنت میکرد انگار آروم تر شده بود، نیمه شب بود و با نیومدن حمید خیالم جمع تر شد، ولی بازم کنجکاو بودم بفهمم چه بلایی سرش اومده
غروب بود، کنار حوض نشسته بودم و خیارایی که خریده بودم رو دونه دونه میشستم و توی شیشه میریختم، که صدای محکم کوبیده شدن کلون در رو شنیدم...
هیچوقت توی اون خونه منتظر هیچکس نبودم، توجهی به در نکردم، یکی از بچه های همسایه درو باز کرد، و با چهره ی خشمگین سعید و عشرت روبه رو شدم..
اومد نشست وسط حیاط و داد میزد الهی خیر نبینی که بچمو اوردی اینجا، معتادش کردی، خیر نبینی نازی..
تمام همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و نگاه میکردن...
ادامه دارد
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#خانوما
یه نکته خیلی ریز اما مهم بهتون بگم👌
وقتی قراره #خانواده_همسرتون بیان خونتون، حتما سعی کنید ظرفاتون همه یه شکل باشن و بهترین ظرفاتون رو بیارید.. این خیلی مهمههههه✔✔
آشپزخونه و سرویس بهداشتی هم خیلی مهمه که تمیز و مرتب باشن😉
همه چی از قبل #آماده باشه که بگن به به عجب عروسی😍😉
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اعتراف
آقاهه از اوووووون ور کارواش اومد جلوی من وایساد با تلفن بلند بلند حرف میزد. داشت زمین ۱۶ هکتاری معامله میکرد (الو...اون ۱۷ هکتارو سند بزن، یه هکتارشم شیرینی خودت...الو گوشیگوشی. ۱۳ پرومکسم داره زنگ میخوره. ببینم کیه. خب هیچی سفیر ایتالیا بود رد دادم! چی میگفتم؟ آهان آره ۱۶ هکتارشو بزن بهنام، اون مغازه سهنبش طبقه۷ اوپالم ببین مال کیه عصری بریم معاملهش کنیم...) که گوشیش زنگ خورد 🤭🤣
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام دوستان!
میخوام دوتا نکته رو گوشزد کنم.
🌸 اجازه ندید حتی صمیمی ترین دوستتون با شوهرتون زیادی خودمونی بشه. به چشم خودم بارها عواقبش رو نزدیکترین دوستام تجربه کردن. دوستانی که مثل چشماشون بهش #اعتماد داشتن، بهشون #خیانت کردن.
🌸 مردا تنوع طلبی تو ذاتشونه. این ماییم که باید هوای همجنس خودمونو داشته باشیم. مائیم که نباید به هم خیانت کنیم.
متاسفانه خیلی از خانوما تو محل کار یا حتی جایی که میرن خرید، زیادی با آقای مقابلشون خودمونی میشن یا ناز وعشوه میان. شوخی زو..
یه لحظه خودتونو بذارین جای زن اون مرد.خودتون راضی هستین یه زن با شوهرتون یاشوهر آیندتون اینطوری برخورد کنه!!؟
بدونین انعکاس رفتار ما به خودمون برمیگرده.پس لطفا حریم رو خصوصا مقابل مردای متاهل حفظ ک
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام
دیشب رفتیم بودیم خونه خارسو ( همون مادر شوهر) من کنار شوهرم نشسته بودم و جاری جان پذیرایی میکرد 🤪.موقع جمع کردن بشقابا وقتی اومد سمت من بجای اینکه بگم دستت در نکنه خودم جمعشون میکنم گفتم دستت جمع نکنه 😂😂😂😂 واینگونه بود که ناجور ضایع شدم😢
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#ارسالی_یکی_از_شما_عزیزان 😍
خانومای با سیاست سلام 😊😍
یه پیشنهاد دارم واستون
من میگم هرموقع که همسرتون واستون وسیله ای رو تهیه میکنه یا باهم خرید میرین در انتها بهش بگید که "ممنونم که همیشه از هرچیزی بهترینشو واسم میگیری" ...
این جمله قطعا به مردا انرژی و ذوق دوچندان میده و باعث میشه دفعه ی دیگه که خواستن خرید انجام بدن واقعا بهترین چیز در توانشون رو واستون تهیه کنن...
👈🏻این یه راهکار مخصوص خانومایی که شاید خدایی نکرده سطح خریدایِ مردشون بابِ میلشون نیست 😉
زندگیتون سرشار از عشق ❤️
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ #تجربه و تغییر مثبت در زندگی🌹
سلام خانومای گل! منم تصمیم گرفتم چند نکته رو که خیلی مهمه بگم. 😋😋
1⃣ واقعا سر شوهرا #غر نزنیم چون باعث میشه همسری از خونه فراری شه یا به کسایی پناه ببره ک ما ازشون فراری هستیم. 😥
2⃣ #محبت زیادی نداشته باشیم ولی همیشه با وقار و خانوم باشیم. مرتب و تمیزی و بوی خوش، خیلی تاثیر داره. شاید اولش به چشم نیاد ولی کم کم میبینین که تاثیر گذاشته. 😄😋
3⃣ شوهرا رو #تشویق کنید و هر کاری خواستن انجام بدن، #تایید کنید اون لحظه ولی بعدش یه هشدار کوچیک بدید. چون اگ اون لحظه مخالفت کنید بدتر کاری ک میخوان و انجام میدن!😐
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
#اتفاقات_واقعی
سلام
این اتفاق برای سه روز پیشه.. من چن روز بود هر شب تا سحر بیدار میموندم (همه میخوابیدن فقط من بیدار میموندم) اون شب بابام نبود مامانم و یکی از داداشام تو اتاق خوابیده بودن منو داداش کوچیکم تو حال بودیم (۶سالشه) داشت برا خودش بازی میکرد ساعتا حدودا یک خوابش برد منم بیکار بودم گفتم پاشم نماز تهجد بخونم(برا اولین بار) رفتم وضو گرفتم و تو اتاق نمازمو خوندم اومدم بیرون دیدم داداشم تو جاش نشسته دور و برشو نگاه میکنه گفتم چیه داداش جان بخواب هنوز شبه . جوابمو نداد و همچنان گیج خواب دور و برشو نگاه میکرد بهش گفتم اگه دستشویی داری ببرمت سرشو تکون داد ینی آره
منم بردمش دسشویی(دستشویی مون تو حیاطه) یکم هوام سرد بود، موقع برگشت زودتر اومدم تو خونه بهش گفتم درم ببند.. تا در پشت سرم بسته شد چشمم افتاد به داداشم که همون جای قبلیش خواب بود من از ترس خشک شدم و جرئت نداشتم پشت سرمو نگاه کنم آخرین چیزی که یادمه اینه که چشمام سیاهی رفت و همون جلو در نشستم...
بعد با صدای مادرم که برا سحری صدام میکرد بیدار شدم تو جام خوابیده بودم و هر چی گفتم چیشده هیچ کس باور نکرد گفتن وقتی از اتاق اومدن بیرون من سرجام خواب بودم و اصلا دم در نبودم همه گفتن حتما خواب دیدم ولی خودم که میدونم خواب نبود...
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
@Adamvhava
•┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•