eitaa logo
آدم و حوا 🍎
40.9هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
2.9هزار ویدیو
0 فایل
خاطره ها و دل نوشته های زیبای شما💕🥰 همسرداری خانه داری زندگی با عشق💕
مشاهده در ایتا
دانلود
29.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
آش پاییزی خوشمزه و مقوی هویج🥕 جو پرک برنج🍚 فلفل سیاه نمک🧂 اسفناج پخته ماست آرد🥡 ابلیمو🍋 پیاز داغ🧅 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
سلام ممنون از کانالتو خوبتون❤️.سوتی قبلیا را که نزاشتید. خوبی کانالتون اینه که لااقل از ذهنمون کار میکشیم و دنبال سوتیامون میگردیم 💐💐💐💐 چندسال پیش خونه پدر بزرگم اینا بنا کار میکرده مامانم وعمه هام هم بودت مامانم غذا 🍖را میزاره روگاز میره بعد میبینن از تو حیاط صدا میاد یه دفعه زود پز که تو ایوون روگاز بوده میپره وسط حیاط زودپزا اونموقع بمبی بوده برا خودش همینجور که حرکات نمایشی میداده و میتابیده مامانم هول میشه میاد به کارگرا میگه این دیگه چیه کارگره میگه والا شما اشپزی از ما میپرسی 😂 ایناهم هرکدوم میدوییدن یه طرف اخرش بابام پتو را میندازه روش خنثی میکنه •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
رفتیم خواستگاری یکی از دخترای فامیل خیلی هم دوسش داشتم، تو راه برگشت مادر دختر زنگ زد به مادرم جواب منفی دادند😂🤦‍♂ اصلا نذاشتند خونه برسیم خودمون زنگ بزنیم، خلاصه دختره ازدواج کرد و شوهرشو با گیرین کارت برد آمریکا، شوهره هم همونجا که رسید مطمئن شد از گرین کارتش، دختررو ولکرد😐💔 حالا زنگ زدن به ما که اگه میخوایید بیاید حرف بزنیم و... چه کنم؟! فکرنکنم منو دوست داشته باشه، احتمالا برای اینکه فکو فامیل نفهمن داره زنم میشه. ادمین: خدا زده تو هم گرین کارت بگیر برو آمریکا بعد ولش کن😃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
11.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خانه داری ترفندهای ماشین ظرفشویی •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من 21سالمه و همسرم 22 . یه ساله عروسی کردیم. پدر و مادر همسرم به دلایلی از هم جدا شدن. تقریبا 10ساله. یه برادرشوهر و یه خواهرشوهر 12ساله دارم. شوهر و برادرشوهرم همزمان ازدواج کردن و مادر و خواهرشوهرم تنها شدن. بخاطر همین، من خودم هفته ای یک بار به همسرم میگم که یا ما بریم اونجا شب رو بخوابیم یا اونا بیان تا کمتر احساس تنهایی کنن. چون خودم زنم. درک میکنم که نبود مرد تو خونه خیلی سخته. مرد به خونه امنیت میده. اینم بگم که همه ی مسئولیتشون با همسر و برادرشوهرمه. این مسئله بزرگیه ولی خب وقتی خودمو جای اونا میذارم میبینم که چقد تنها و بی پناهن. خانم های گل! جوری با خانواده همسرتون رفتار کنید که دوس دارید زن داداشاتون با مادرتون رفتار کنن یا در اینده عروسای خودتون. هیچ وقت فکر نکنین که من تو موقعیت مادر یا خواهرشوهرم قرار نمیگیرم! همه چیز ممکنه. •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
⛔️دعای پایبند کردن شوهر به زن وزندگی اگر زنی شوهرش به زن دیگر تمایل پیدا کرده یا از زنش سرد شده و مالش را جای دیگری خرج میکند این دعا را بنویسد و در لباس خود نگه دارد شوهرش میل به زن دیگری نمیکند و از غریبه سرد میشود و محبتش به همسرش چند برابر میشود..👇👇🔮 https://eitaa.com/joinchat/1319240024C241ce5aee0 عالیه این دعا 😳👆
رفتیم خواستگاری یکی از دخترای فامیل خیلی هم دوسش داشتم، تو راه برگشت مادر دختر زنگ زد به مادرم جواب منفی دادند😂🤦‍♂ اصلا نذاشتند خونه برسیم خودمون زنگ بزنیم، خلاصه دختره ازدواج کرد و شوهرشو با گیرین کارت برد آمریکا، شوهره هم همونجا که رسید مطمئن شد از گرین کارتش، دختررو ولکرد😐💔 حالا زنگ زدن به ما که اگه میخوایید بیاید حرف بزنیم و... چه کنم؟! فکرنکنم منو دوست داشته باشه، احتمالا برای اینکه فکو فامیل نفهمن داره زنم میشه. ادمین: خدا زده تو هم گرین کارت بگیر برو آمریکا بعد ولش کن😃 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
✳️ و تغییر مثبت در زندگی🌹 من 27 سالمه و همسرم که دارم ازش جدا میشم 26😔 خواستم به دخترا بگم خودتون رو دست کم نگیرین. من خودم یه دختر افتاب مهتاب ندیده و خوب بودم که خودمو دست کم گرفتم و عاشق پسری شدم که هیچی نداشت. فقط زبان چرب و نرمش، منو شیفته ش کرد. بعدم تا خرش از پل گذشت..😔 بداخلاقیا، خط و نشون کشیدنا شروع شد.😭 در اصل اون روی سکه رم نشون داد. خواستم به دخترای ناز بگم تا پدر و مادرتون خواستگارتون رو تایید نکردن تن به ازدواج ندین.😊 پدر و مادر نه بگن، مطمئنا یجای زندگی میلنگه و به مشکل میخورید. چشماتونو باز کنید و بعد همسر انتخاب کنید. برید. مشورت خیلی تو خوشبختی ایندتون موثره.☺️❤️ ✍ عاقلانه انتخاب کنید عاشقانه زندگی کنید •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
آدم و حوا 🍎
با صدایی که از هیجان میلرزید گفتم صمد .. بزار بیاد .. صمد که معلوم بود حالش جا اومده، ابروهاش رو گره
داستان زندگی 🍀🍀🍀 از تعجب حرفهایی که میزد چشمهام گرد شده بود گفتم صنم .. من نیومدم چون نمیخواستم باز گناه کنم .. چون وقتی تو رو میدیدم اختیار عقلم رو از دست میدادم .. قسم خوردم نیام تا روزی که طلاقت رو بگیری .. اومدم .. اومدم بهت مشتولوق بدم که یعقوب راضی شده ولی تو نبودی .. همه جا رو گشتم .. حتی به روستاتون هم رفتم .. کوچه به کوچه ی محله رو میگشتم بلکه یه نشونی ازت پیدا کنم ... تو چطور تونستی .. این فکر رو در موردم بکنی ؟ فکر نکردی شاید برای من اتفاقی افتاده .. میومدی حجره یا خونه ... خبر میدادی کجایی لعنتی .. میدونی من چه عذابی کشیدم تو این مدت ... صنم با پشت دست اشکهاشو پاک کرد و گفت اومدم .. وقتی دو هفته ازت بی خبر موندم به بهانه ی حموم از خونه زدم بیرون و اومدم خونتون... از لبه ی حوض بلند شدم و دقیقا روبه روی صنم روی زمین نشستم و گفتم اومدی خونه ی ما؟؟ یعنی رفتی داخل خونه ؟؟ صنم آب بینیش رو بالا کشید و گفت جمعه اومدم که خونه باشی .. در زدم .. سلطانعلی در رو باز کرد .. گفتم آقا یوسف رو خبر کن .. رفت و چند دقیقه بعد با مادرت برگشت .. مادرت به من گفت زن هرزه ی بی اصل و نسب .. گورت رو گم کن .. چرا دست از سر زندگی پسرم برنمیداری .. خواستم برگردم و روز دیگه به حجره بیام .. ولی لحظه ی آخر مادرت دستم رو گرفت و گفت یوسف داره زن میگیره ، یه دختر خوشگل و با خانواده .. اگه دوسش داری برو گم و گور شو بزار یوسف هم خوشبخت بشه .. به این دختر دل داده .. حرفهامون رو زدیم و نشون کرده ی هم هستند .. نیا و فکرش رو بهم نریز... +مادرم گفت .. گفت من نشون کردم ؟؟ باورم نمیشد مادرم باعث این همه عذاب من شده .. صنم چشمهاش روی هم گذاشت و گفت دروغ که نگفته .. مگه زن نگرفتی بی وفا؟؟ اشکهام روی صورتم ریخت و با شرمندگی گفتم صنم .. اونموقع نگرفته بودم .. سه ماهه زن گرفتم چون .. از تو عصبانی بودم .. از اینکه خبری بهم نداده رفته بودی.. صنم آه بلندی کشید و گفت دیگه تقدیرمون این بوده.. تو زن گرفتی و منم گرفتار یعقوب شدم ... بلند شد و گفت زودتر برو که اینجا موندنت گناهه. از پایین دامنش گرفتم و گفتم یعقوب مرده... چهار ماه دیگه تو میتونی شوهر کنی . منم زن دارم ولی تو قلبم فقط تو هستی صنم.. تو فکرم فقط تویی صنم .. حتی اگر بزرگترین گناه دنیا هم باشه.. دیگه نمیزارم بینمون فاصله بیفته.. صنم با تعجب پرسید یعقوب مرده؟؟ کی مرده؟؟ دو روز پیش ، صمد رفت سراغش تا طلاقم رو بگیره.. میگفت که حالش خوبه. وقتی دیدم صنم نمیشینه ، منم بلند شدم وگفتم عمرش تموم شده بود حتما، چه بدونم مرد مرتیکه عوضی.. صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده ، که مرده، تو زن داری چشم براهته.... ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
صنم موهاش رو زیر روسریش فرستاد و گفت خب یعقوب مرده که مرده.. تو زن داری.. الانم تو خونت چشم به راهته.. برگرد پیشش و برای همیشه منو و گذشتمون رو فراموش کن ... گوشه ی روسریش رو گرفتم و گفتم صنم این دفعه نمیزارم از دستم بری.. تو باید برگردی به زندگیم .. تو مال خودمی .. صنم تو چشمهام زل زد و گفت نمیشه.. نمیتونم تو رو با کس دیگه شریک بشم .. روسریش رو از دستم کشید و در حالیکه به طرف ساختمون میرفت گفت برو زندگیت رو بکن .. خدای منم بزرگه... ایستادم تا وارد اتاق شد.. حتی از پشت سر هم نگاهش میکردم دلتنگش بودم و من چه احمق بودم که به راحتی از دستش دادم... نمیدونم چقدر گذشت و به خودم اومدم .. علیرغم میل قلبیم ، باید میرفتم .. تک تک کلمات و حالات صورتش ، رو تو ذهنم مرور میکردم .. وقتی به عمارت رسیدم سلطانعلی در رو باز کرد و گفت آقا دیر کردید؟ خانم نگران شدند... بازوش رو گرفتم و گفتم مواجب تو رو کی میده؟؟ سلطانعلی جا خورد و گفت چی شده آقا؟؟ با حرص گفتم یک عمر کجا زندگی کردی ؟ خونه ی من ... تو خونه ی خودم، به خودم نارو میزنی؟؟پنهون کاری میکنی؟؟ سلطانعلی که ترسیده بود گفت آقا بگو من چه غلطی کردم ؟ +چرا وقتی صنم اومد اینجا ، دیدن من ، بهم خبر ندادی؟ هااان.... سلطانعلی به تته پته افتاد و گفت آقا به خدا .. میخواستم بهتون بگم ولی خانم بزرگ اجازه نداد... من اگر حرفی به شما میگفتم خانم دمار از روزگارم در می آورد... میدونستم که از مادر ، خیلی حساب میبرن و بدون اجازه اش آب نمیخورند.. کمی دستش رو فشار دادم و گفتم فقط یک بار... یک باره دیگه چیزی رو از من پنهون کنی خودت و زنت بار و بندیلتون رو جمع میکنید و واسه همیشه از اینجا میرید .. دستش رو رها کردم و به طرف ساختمون رفتم .. مرضیه به سمتم اومد و دستش رو دراز کرد که کت و کلاهم رو بگیره .. کتم رو عقب کشیدم و گفتم ول کن .. خودم آویزون کردم .. مرضیه گفت دیر کردید نگران شدم .. بدون این که نگاهش کنم گفتم مگه بچه ام که نگرانم بشی .. بگو شامم رو بیاره.. مرضیه از اتاق بیرون رفت .. مادر که به پشتی تکیه داده بود گفت چه خبره یوسف .. عصبانی هستی... پوزخندی زدم و گفتم خبرا که دست شماست همیشه ... من خبری واسه پنهون کردن ندارم .. مامان چشمهاش رو ریز کرد و گفت با من، با کنایه صحبت نکن .. بگو چی شده.. تمام حرص و غم و غصه ای که تو این یکسال خورده بودم تبدیل شد به صدا و فریاد زدم دیگه چی قراره بشه ... چی بشه که تو خیالت راحت بشه.. با خبرچینی باعث شدی زنم رو طلاق بدم .. تو که میدونستی اخلاق گوهه منو ، تو که میدونستی وقتی عصبانی میشم هیچی دست خودم نیست .. چرا خبر دادی ؟.. چرا ؟؟؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ادامه دارد •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•
👡 •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈• @Adamvhava •┈┈••✾❀🕊◍⃟♥️🕊❀✾••┈┈•